شعر زیر با عنوان “بازگشت ” از محمدکاظم کاظمی شاعر افغان است . شعری که هر بار خواندنش “اهالی درد ” را بارانی می کند. شعر مسافر او نیز در کتاب فارسی سال دوم دبیرستان منتشر شده است .
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم، پياده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شكسته خواهدشد
و سفرهای كه تهی بود، بسته خواهدشد
و در حوالی شبهای عيد، همسايه!
صدای گريه نخواهی شنيد، همسايه!
همان غريبه كه قلك نداشت، خواهد رفت
و كودكی كه عروسك نداشت، خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گرديده،
منم كه هر كه مرا ديده، در گذر ديده
منم كه نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفرهام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود
به هرچه آينه، تصويری از شكست من است
به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر، می شناسندم
تمام مردم اين شهر، می شناسندم
من ايستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابن ملجم شد
طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد
و سفرهام كه تهی بود، بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم، پياده خواهم رفت
چگونه بازنگردم، كه سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب
و تيغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اينجا بود
قيام بستن و الله اكبرم آنجاست
شكسته بالی ام اينجا شكست طاقت نيست
كرانهای كه در آن خوب می پرم، آنجاست
مگير خرده كه يك پا و يك عصا دارم
مگير خرده، كه آن پای ديگرم آنجاست
شكسته می گذرم امشب از كنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما
من از سكوت شب سردتان خبر دارم
شهيد دادهام، از دردتان خبر دارم
تو هم به سان من از يك ستاره سر ديدی
پدر نديدی و خاكستر پدر ديدی
تويی كه كوچهء غربت سپردهای با من
و نعش سوخته بر شانه بردهای با من
تو زخم ديدی اگر تازيانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگرچه مزرع ما دانههای جو هم داشت
و چند بتهء مستوجب درو هم داشت
اگرچه تلخ شد آرامش هميشهء تان
اگرچه كودك من سنگ زد به شيشهء تان
اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لايق سنگينی لحد بودم
دم سفر مپسنديد نااميد مرا
ولو دروغ، عزيزان! بحل كنيد مرا
تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت
پياده آمده بودم، پياده خواهم رفت
به اين امام قسم، چيز ديگری نبرم
بهجز غبار حرم، چيز ديگری نبرم
خدا زياد كند اجر دين و دنياتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
هميشه قلك فرزندهايتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد
شعر زیبایی است و هیچ چیز جز زیبایی دراین دنیا ماندگار نیست…
درود بر شما استاد عزیز و محمد کاظم سراینده…
الحق که از سینه ای سوخته سروده شده و خودشون زجر چشیده اند وو درد آشنا ….
این پیاده میشود، آن وزیر میشود
محمد کاظم کاظمی
این پیاده میشود، آن وزیر میشود
صفحه چیده میشود، دار و گیر میشود
این یکی فدای شاه، آن یکی فدای رُخ
در پیادگان چه زود مرگ و میر میشود
فیل کجروی کند، این سرشت فیلهاست
کجروی در این مقام دلپذیر میشود
اسپ خیز میزند، جستوخیز کار اوست
جستوخیز اگر نکرد، دستگیر میشود
آن پیاده ی ضعیف ،راست راست میرود
کج اگر که میخورَد، ناگزیر میشود
هرکه ناگزیر شد، نان کج بر او حلال
این پیاده قانع است، زود سیر میشود
آن وزیر میکُشد، آن وزیر میخورد
خورد و برد او چه زود چشمگیر میشود
ناگهان کنار شاه خانهبند میشود
زیر پای فیل، پهن، چون خمیر میشود
آن پیاده ی ضعیف عاقبت رسیده است
هرچه خواست میشود، گرچه دیر میشود
این پیاده، آن وزیر… انتهای بازی است
این وزیر میشود، آن بهزیر میشود
چندین بها زندگی بر من گذشت و رفت تا آمدم به الفبای وجودت فصل خزان رسید
شعری که از گذر گاه دل برمی خیزد سرشار از زیبایی است (هر چه از دل برارد لاجرم بر دل نشیند)
شعر برادر افغان بسیار زیبا بود
از دوره نوجوانی ام این مثنوی را زمزمه میکردم و عاشق ان بودم و هستم. گاهی حتی با ان اشک ریختم. دست مریزاد استاد.