توسعه جهانی علم !

دانشگاه پیام نور برای بسط دانش و کمک به رشد و توسعه ملل دیگر در پایتخت های کشورهای زیر رشته حقوق بین الملل را ارائه می دهد: وین-اتریش استانبول – ترکیه دوحه – قطر باکو – آذربایجان هرات – افغانستان بین الملل دبی- امارات کوالالامپور – مالزی دوشنبه – تاجیکستان مزار شریف-افغانستان بین الملل نیویورک-آمریکا آدیس آبابا-اتیوپی رم-ایتالیا مینسک-بلاروس کویته-پاکستان برزیلا-برزیل کپنهاک-دانمارک استکهلم-سوئد لاهور-پاکستان پاریس-فرانسه برن-سوئیس تورنتو-کانادا آلماتی-قزاقستان پیونگ یانگ-کره شمالی بوگوتا-کلمبیا کابل کشور افغانستان سلیمانیه عراق بصره – عراق داکار- سنگال نیکوزیا- قبرس لس آنجلس – آمریکا خوب کشورهایی مثل اتریش و دانمارک و سوئیس و امریکا واقعا محتاجند ولی علت اصلی ایجاد شعبه در پیونگ یانگ معلوم نیست !! http://www.pnu.ac.ir/Portal/Home/Default.aspx?CategoryID=4ae16bea-5d12-496a-b725-d35f6a0e6654

شعبه ای در پیونگ یانگ !

دانشگاه پیام نور برای بسط دانش و کمک به رشد و توسعه ملل دیگر در پایتخت های کشورهای زیر رشته حقوق بین الملل را ارائه می دهد: وین-اتریش استانبول – ترکیه دوحه – قطر باکو – آذربایجان هرات – افغانستان بین الملل دبی- امارات کوالالامپور – مالزی دوشنبه – تاجیکستان مزار شریف-افغانستان بین الملل نیویورک-آمریکا آدیس آبابا-اتیوپی رم-ایتالیا مینسک-بلاروس کویته-پاکستان برزیلا-برزیل کپنهاک-دانمارک استکهلم-سوئد لاهور-پاکستان پاریس-فرانسه برن-سوئیس تورنتو-کانادا آلماتی-قزاقستان پیونگ یانگ-کره شمالی بوگوتا-کلمبیا کابل -کشور افغانستان سلیمانیه- عراق بصره – عراق داکار- سنگال نیکوزیا- قبرس لس آنجلس – آمریکا خوب کشورهایی مثل اتریش و دانمارک و سوئیس و امریکا واقعا محتاجند ولی علت اصلی ایجاد شعبه در پیونگ یانگ معلوم نیست !! http://www.pnu.ac.ir/Portal/Home/Default.aspx?CategoryID=4ae16bea-5d12-496a-b725-d35f6a0e6654

بالا کشیدن بزرگراه!

اینکه ما در اموری مثل ناپدید شدن یک دکل حفاری نفت در دریا یگانه ایم اصلا جای گفتگو ندارد . اما به هر صورت دکل نفت جزء اموال منقول است و هر dakalمنقولی هم وجدانا امکان جابجایی دارد ! اما دیشب که خبر بهجت اثر زیر را خواندم متوجه شدم که همرزمان روسیمان گوی سبقت را ربوده اند و یک بزرگراه را ربوده اند. برزگراهی که علی القاعده باید غیر منقول باشد آنهم پنجاه کیلومتر!! به خبر توجه بفرمایید : ” روسیه یکی از مسئولان ارشد زندانی در کومی را به اتهام دزدیدن ۵۰ کیلومتر از یک بزرگراه زندانی کرد.الکساندر پروتوپوپف متهم است که بستر جاده و حدود ۷۰۰۰ از بلوک‌های بتونی یک بزرگراه در منطقه دوردست کومو در شمال روسیه را به تدریج از جا کنده و فروخته است.مقام‌های روسی می‌گویند سرقت آقای پروتوپوپف در مجموع ۶ میلیون روبل روسیه، معادل ۷۹ هزار دلار بر روی دست دولت هزینه گذاشته است.بازرسان به خبرگزاری فرانسه گفته‌اند بستر این جاده در محدوده زمانی یکسال (۱۵-۲۰۱۴) به تدریج برداشته و ناپدید شده است.بلوک‌های بتونی سپس به شرکت‌های واسطه‌ای فروخته می‌شده و آنها هم دوباره بلوک‌ها به مقاطع‌کاران راه‌ساز می‌فروختند.آقای پروتوپوپف بین سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۵ رئیس زندان منطقه کومی، واقع در شمال غربی روسیه بوده و حتی به پاس خدماتش مدال دولتی هم دریافت کرده است.او روز گذشته (چهارشنبه ۱۳ ژانویه – ۲۳ دی) به اتهام سوء استفاده از اموال دولتی بازادشت شد.جمهوری کومی منطقه پهناور و سرسبزی در شمال روسیه است. این منطقه از منابع عظیم نفت و گاز و چوب بهره‌مند است. پایتخت کومی شهر سیکتیوکار است و جمعیتی حدود یک میلیون نفر دارد.”

چقدر خوبیم ما !

یعنی اگر داغ و درفش مان کنند و به
میخ و سیخ مان بکشند و از دروازه ی
شهر آویزانمان فرمایند و… اگر سر
به سر تن به کشتن دهیم عمرا که کتاب
بخوانیم. ما اصلا یک جور مقاومت
عجیبی در برابر کتاب خواندن داریم
که تفلون در برابر چسبیدن غذا به
ماهی تابه ندارد. چنان نسبت به
کتاب خواندن نفوذناپذیریم که
ایزولاسیون هیچ پشت بامی نسبت به
باران و برف چنین عایق نیست. یعنی
حاضریم وقت مان را با خاراندن پسِ
سر و شمردن شوره های روی شانه مان
تلف کنیم اما دو صفحه یا چهار خط
کتاب نخوانیم.

یکی از بارزترین خصوصیات ما
ایرانیان که دیگر دارد به
شناسنامه مان تبدیل می شود و اوراق
هویتی و شاخصه ی ممیزه ی ماست همین
کتاب نخواندن است.

جالب این است که تمام دک و پُزمان
به گذشته ی مکتوبمان است که بع له…
اما به حال و گذشته و آینده ی مکتوب
خود به اندازه ی ی تخم گشنیز (مودب
برخورد کردم) هم اعتنا نداریم.

عملا و علنا به کسانی که کتاب می
خوانند می خندیم. آشکارا اگر کسی
کتاب خوان باشد جزو قوم یعجوج و
ماجوج می دانیمش. معتقدیم تا وقتی
می شود رفت جُردن یا خیابان
اندرزگو یا… (هر شهری، محلی) دور
دور کرد خریت محض است وقتت را حرام
کنی و کتاب بخوانی.

اگر کسی در خانه اش کتابخانه دارد
انگار در توالت منزلش بند رخت
کشیده و رویش پیژامه آویزان کرده
باشد.

در اثاث کشی یخچال سایدبای ساید و
حمل و نقل آن برای مان از بدیهیات
است اما چهارتا کارتن کتاب را
بدبارترین، سنگین ترین و مزاحم
ترین اثاثیه می دانیم (جالب این
است که عزیزانی که شغل شریف شان
همین جابجایی بار و اثاثیه و اسباب
کشی است هم از یخچال فریزر و
لباسشویی و گاز و کمد… کمتر گله
دارند تا از کارتن های
کتاب!)

مملکتی که تیراژ کتاب در آن شده
پانصد ششصد جلد، مردمانش نباید
دکتر بروند؟ یعنی صفا می کنیم برای
خودمان. کتاب فروشی ها می شود
پیتزافروشی، کتابخانه ها حداکثر
شده قرائت خانه ی پشت کنکوری ها،
تیراژ کتاب لای باقالی، کتاب خوان
ها (اگر بیابیم) اهالی مریخند، ما
هم که باحالیم! همه هم که شیرین
زبان و طناز و بذله گو، از طرف می
پرسی آخرین کتابی که خوانده ای کی
بوده؟ می گوید می خواستم آخرین
درسم را پاس کنم. بعد هم هرهر می
خندد طوری که بیست و یک دندان خراب
از مجموع سی و دو دندانش را می شود
شمرد. خب کتاب نمی خوانی که مسواک
هم نمی زنی بعد می شود این و نق
میزنی به
قیمت دندانپزشکی!

خوشبختانه تنها مسئله ای که بین
تمام صنوف از پزشک و داروساز
دندانپزشک تا کارمند و راننده و
حسابدار و مکانیک و باغبان و…
مشترک است همین کتاب نخواندن است!
یعنی اصلا می شود آن را میثاق جمعی
ما دانست و یقین داشت همه تا همیشه
بر آن وفادار خواهند ماند. کُرد و
ترک و فارس و گیلک و مازنی و … هم
ندارد. شکر خدا تمام اقوام و طوایف
مختلف ما نیز در یک اتحاد
ملی-میهنی بر سر کتاب نخواندن به
توافق و تفاهمی چنان سترگ دست
یازیده اند که بی آن که جایی ثبت اش
کنند از هر قانون مثبوت و مضبوطی
گرانقدرترمی شمارندش و در پاسداشت
آن به جد و به جان می کوشند!

آن طرف دنیا تیراژ کتاب هایشان
میلیونی است و یک دهه ای می شود ای
بوک را هم فراگیر کرده اند اما ما
توانسته ایم طی یک دهه ی اخیر
تیراژ کتاب هایمان را به یک سوم
کاهش دهیم و از شوق این امر همگی
لامبادا برقصیم و احساس شعف کلیه ی
منافذمان را پر کند… .

از : ابراهیم رها . چقدر خوبیم ما (تهران: نشر مروارید، 1394)

طنزی خواندنی!

یکی از استادانِ بازنشسته – دکتر جعفرنیاکی – که به 96 سالگی رسیده، شرحِ خواندنی زیررا از آمریکا فرستاده است. طنزی قوی در این نوشته به کار رفته است که شاید کمک کند افراد قدر جوانی و سلامتی خود را بیشتر بدانند:

با سلام وتحیات فراوان، از حال و روز این نوجوان دور از وطن پرسیدید، نیک بختانه، روزهای غربت را با تنی چند از هم دندانها که هنوز در قید حیات هستند و متوسط سنها از 90 سال فراتر رفته است، گرد هم می آییم و به سبک دایی جان ناپلئون، به حل و فصل مشکلات جهان می پردازیم، و هرماه یا هر دو ماه، به افتخار یکی از دوستان به پا می خیزیم و 5 دقیقه سکوت می کنیم، بیشتر این دوستان به مرض طول عمر گرفتارند و تعدادی هم تأخیر فوت دارند. اما، در مورد وضع خودم: با گذشت زمان، دیگر جرأت نگاه به آیینه را ندارم، آخرین باری که در آیینه نگاه کردم، خود را نشناختم: قبلاً می گفتم فتبارک الله احسن الخالقین، حسن یوسف دارم. اما حالا به زبان فصیح، به انگلیسی می گویم: شیت.
آن همه موی فرفری مشکی و پُرپشت چه شد؟ اکنون کلّۀ طاس درآفتاب می درخشد و پول سلمانی را صرفه جویی می کنم. از چین و چروک صورت و پیشانی مپرسید که همۀ غمم این است که جلالتمآب رئیس جمهوری قبلی ما، چرا از آن همه پولی که صرف ترقه سازی کرده، قدری برای اختراع اتوئی نداده است که چین و چروک صورت و پیشانی و دست ها را صاف و صوف کند؟
آن قدر لکه های زرد و قهوه ای مختلف اللّون روی دست و پا نزول اجلال فرمودند که مرا پلنگ صورتی، پلنگ خط و خالی و گل باقلی صدا می کنند. پستی بلندی روی دست و پا و کوتاهی رگها مرا به یاد “هزاردرّه” راه جاجرود میاندازد. به علت غبغب و بوقلمون شدن زیرگلو، پیراهن ترول تک تا زیرگلو می پوشم که معلوم نشود.
اما، چشم ها که هیز بود و چشمک می زد، حالا به علت ماکولا باید برای تشخیص دوستان، ازچند سانتی متری آن ها را ببینم. هرچه قطرۀ چشم هست برای آب مروارید، آب سیاه، ماکولا، استیگما، آب مقطر، آب علی استفاده کنم، و چون چشم چپم ماکولا دارد، همه را به یک چشم نگاه می کنم.
از کیسه های زیر چشم چه عرض کنم: مبلغ زیادی به دلار دادم کیسه ها را صاف و صوف کردند، بدتر شد. به دکتر گفتم: من همه چیز را دوتا می بینم، گفت چه طور مگر؟ گفتم رفتم کنسرت انوشیروان روحانی که پیانو می زد، من هم او و هم ارکستر را دوتا می دیدم. دکتر گفت: شانس آوردی، پول یک بلیط را دادی، حالا دوتا می بینی! حرف هم داری؟
از بس دکتر و بیمارستان رفتم خیال دارم خانه ای نزدیک و دیوار به دیوار بیمارستان و مطب اطباء اجاره کنم، زیرا ساعات روز را بیشتر در مطب ها هستم تا در خانۀ خودم.
نِرس ها از دیدن قیافۀ من درعذابند، یکی از آنان به دنبال سیانور و آرسینیک می گشت که به جای قرص و دوا، به من بدهد تا از شرّ من راحت شود.
سال گذشته، دکترهای معده و کمر و چشم و زانو را بیشتر دیدم تا همسر و بچه ها و نوه ها را. چقدر باید آندوسکوپی، سیگمادوسکوپی و عکس های سینه و معده و روده و کمر و زانو و شانه و ام.آر.آی را گرفت، آلبوم این عکس ها ازآلبوم خانوادگی قطورتر شده است.
نمی دانم گوشت ها و برآمدگی های باسن کجا رفته که حالا مثل تَهِ قابلمه صاف شده است.
قد من که یک وقت همچون قد سرو بود، حالا چنان گوژ شده که کار به عصا و واکر کشیده و باید مرتب به نزد خیاط بروم که شلوار را کوتاه کند، وقتی شلوار می پوشم، به جای کمربند، بند تنبان می بندم که شلوارم نیفتد.
در مورد گوش برای این که مردم نفهمند که من کر هستم، 3200$ دلار دادم یک سمعک ریز کوچک گرفتم که دیده نشود، سمعک آن قدر کوچک و ریز بود که در گوشم گم شد، مجبور شدم 250$ بدهم تا دکتر با پنس دربیاورد .
درجلسات دوستان یا مجالس مهمانی، از ناطق می پرسم: بله آقا، چی گفتید؟ و گاهی الکی سر را تکان می دهم که یعنی حرف های طرف را فهمیدم ولی درحقیقت، نمی فهمیدم.
خدا پدر سازندگان کیسه های پلاستیکی را که به انگلیسی گارد می گویند، بیامرزاد که ادرار بیرون نمی ریزد، حالا مثل بچۀ تازه به دنیا آمده هستم:
مو درسرم نیست، حرف نمی توانم بزنم راه نمی روم و شلوارم را هم خیس می کنم. چند روز پیش رفتم نزد طبیب میزراه (مجاری ادرار) گفتم اقای دکتر: من به حبس البول (شاش بند) دچار شدم، گفت چند سال داری؟ گفتم وارد 96 شدم، گفت: به اندازۀ کافی در عمرت ادرار کرده ای، بس است. دیگر برای تجزیۀ ادرار به آزمایشگاه نمیروم، شلوار را با پست می فرستم.
پاها واریس دارد و پرانتزی شده است برای این که به رفقا پُز بدهم، می گویم از بس در جوانی اسب سواری کردم، پاهایم پرانتزی شد، ولی حالا خودمانیم درجوانی حتی الاغ هم گیر من نمی آمد.
رفتم نزد طبیب روانشناس، بعد از چند جلسه گفت فایده ندارد، انفت معیوب است. می گوید: پراکنده گویی تو ارثی است و” هاف زیمر” هم داری. بزودی می شود ” آلزایمر” در قدیم که ورزش می کردم، هالتر می زدم، حالا دیگر حالش را ندارم، باقیش را می زنم.
برای دیدار دوستان، دیگر به منزلشان نمی روم، آدرس همه یا بیمارستان است یا نقاهت گاه یا خانۀ پرستاری.
همسرم خواست چشمش را عمل کند، گفتم عمل نکن که اگر بهبودی حاصل کنی و قیافۀ مرا ببینی، زَهره ترک می شوی. من حالا آ ن شوهر 68 سال پیش نیستم: آن امیرسلان نامدار که عاشق فرخ لقای فرنگی بود کجا، و این فولادزره و الهاک دیو امروز کجا؟
دیگر از دوستان هم سن و سال من کسی نمونده که درد دل کنم، به کی بگویم که تاجگذاری محمد علیشاه یادت می آید یا خیر؟ هرچه به رفقا سن واقعی ام را می گویم، باور نمی کنند و می گویند: نه بابا، بیشتر نشون می دهی.
دوستان می گویند ان شاءالله جشن صد سالگی ات را بگیریم، به آن ها می گویم: فکر نمی کنم تا آن موقع، شماها زنده باشید.
نمی دانم شکرکنم یا کفر بگویم: آ نچه که در بدن باید بزرگ باشد، کوچک شده و آنچه باید کوچک باشد بزرگ شده است.

برای سرطان پروستات چهل و هفت بار رادیاشن کردم و حالا اشعه صادر می کنم و با صداهای مشکوکش، که آبرو ریزی است سرمی کنم.

اما راجع به خواب: شب ساعت 11 می خوابم، چشم که باز می کنم خیال می کنم صبح شده باید صبحانه بخورم. ساعت را نگاه می کنم: یک و نیم بعد از نیمه شب است، خانم به خواب ناز و من با چشم باز، از 300 به پایین می شمارم، فایده ندارد. می گویند یک گیلاس شراب بخور، می گویم الکلی می شوم. از بی خوابی تمام ناراحتی های دادگاه لاهه را جلو چشم می آورم و یاد شعر دکتر باستانی پاریزی می افتم :

باز شب آمد و شد اول بیداریها
من و سودای دل و فکر گرفتاریها

می گویند گوشت بوقلمون بخور خوابت می برد: اگر راست باشد، چرا همۀ بوقلمون ها چشم بازهستند و خواب ندارند؟

حالا که خوابم نمی برد، می روم پای تلویزیون: تمام آگهی است: آبجو – همبرگر- کینگ برگر– چیزبرگر و صدها چیز مربوط به خلوت فراموش کردم در مورد خواهرزاده های دوقلوی پرستات بنویسم، ناپلئون و کارل مارکس و نادرشاه هم گرفتار دو قلوها بودند؟!
چند روز پیش رفتم آزمایشگاه برای تجزیۀ ادرار، گفت 220 دلار، گفتم آزمایشگاه سرکوچه 100 دلار می گیرد، تازه ادرارش را هم خودش میدهد.

به د کتر گفتم صبح که بیدارمی شوم اخلاقم مثل سگ می ماند، تمام صبح به قدر خَر کار می کنم، بعد ازظهرها مثل اسب عصاری به دور خود می چرخم، شب
به قدر گاو می خورم. دکتر به من می گوید: به دامپزشک رجوع کن.
هر وقت سری به صندوق نامه ها می زنم، صندوق پُراست از آگهی در مورد سنگ قبر و زیبایی گورستان و سوزاندن جسد. تازگی ها یک مؤسسۀ ایرانی هم به این
کار مشغول شد که با رِنگ بابا کرم، خاکستر را در کوه پراکنده می کنند. در حال حاضر که من هنوز زنده ام، بحث بر سرِ این است که آیا لوله سرُم را در بیمارستان، قطع کنند یا خیر، و دعوا بر سرِ این است که خاکستر را در کوه بریزند یا دریا، یا در سطل آشغال.

آیا با این تفاصیل، فکر می فرمایید که دیدار به قیامت خواهد بود؟ من که فکر نمی کنم.
به گفتۀ کمال الدین اسعد اصفهانی: “این همه خود طیبت است”، طنزی است که لبخندی به لب آن عزیزگرامی بیاورم
چندان که ترا به جد بُوَد کار گاهی به مزاح وقت بگذار
چندان محتاج هزل باشی هرچند که اهل فضل باشی

به امید دیدار . سوم فوریه 2014: جعفر نیاکی

گفتگو با …13

گفتگو با …13
تو هم قبول داری که نسل سوختۀ ما کم کم باید کارها رابه نسل جدید محول کند . دستاورد این نسل سوخته هم همین است که می بینی . اما در این فکرم که جامعه با آن نسل پدر سوخته چگونه اداره خواهد شد !

گفتگو با ….درون 2 – 11

گفتمانی با کودک (خر) درون2

مراقب باش آرشیو ذهنت آتش نگیرد که تبت بالا می رود و هذیان می گویی !

گفتگو با خر درون 3
این مردمند که ترا به توان می رسانند و رئیست می کنند ،مراقب باش آنان اگر اراده کنند قدرت جذر گرفتن هم دارند !
گفتگو با … 4
خیال نکنی آدمها احمق و متکبر متولد می شوند . نه عزیزکم : آنها نادان متولد می شوند و با تلاش سیستم آموزش و پرورش بسیاری احمق می شوند و با مساعی آموزش عالی بسیاری دیگرمتکبر ! 

گفتمانی با خر درون 5
یادت باشد هر وقت خواستی خوب بچری باید آداب گوسفند بودن را خوب بیاموزی و رعایت کنی !

گفتگو با …. 6
یادت هست دروه کودکیمان . هر وقت با کسی قهر می کردیم می گفتیم ” قهر قهر تا روز قیامت ” و چند لحظه بعد قیامت می شد .چه زیبا بود که الان هم می توانستیم زود زود قیامت آفرین باشیم !

گفتمانی با خر درون 7
یک دفعه دیگر مثل دوره جوانیت خام نشوی و تصور کنی که سیاستمداران راست می گویند ! نه عزیزکم : آنان حسب مصلحت گاهی دروغ نمی گویند. 
گفتگویی با …. 8
تو که درخت نیستی ، هر جا احساس کردی داری می پوسی ، خوب عزیزکم ! جایت را عوض کن .
گفتگو با …9
دیدی درست می گفتم . جوانی المثنی ندارد ! حالا هم مراقب باش . میانسالی هم المثنی ندارد
گفتگو با … 10
گاهی اوقات برف پاک کن های خاطراتت بیهوده تلاش می کنند! آخر عزیزکم : بعضی خاطرات این سوی شیشه حک شده اند !
گفتگو با …11
عزیزکم : خیلی تعجب نکن ! بسیاری از مردم نصف حرفت را می شنوند ، ربعش را می فهمند و چند برابرش را از قول تو نقل می کنند ! 

پزشکی دامپزشکان !

یکی از دوستانم دانشجوی پزشکی بود و دیگری دانشجوی دامپزشکی . وقتی بحثشان گل می کرد دومی به اولی می گفت : انشاءالله فارغ التحصیل می شویم و همدیگر را مداوا می کنیم . یاد اکبر اکسیر به خیر :

پزشکان اصطلاحاتی دارند
که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم که آنها نمی فهمندimages
نفهمی بد دردی است
خوش به حال دامپزشکان!