یکی نامرد نصرانی
زنی را نزد عیسی برد،
و در محضر شهادت داد
که این زن پاکدامن نیست!
… زن از شرم گنه
چون آهوی زخمی، هراسان بود
و مروارید اشکش
از خجالت روی مژگان بود،
مسیحا از تأثّر،
همچو گردابی به خود پیچید،
و توآم با سکوتی سوی یاران دید،
ز چشم همرهانش
ناگهان برق غضب جوشید،
یکی آهسته،
امّا با ادب پرسید:
که ای روح مقدّس
از چه خاموشی؟
چرا از جرم این پتیاره
این سان دیده میپوشی؟
سزای این چنین جرمی
مگر بر تو مبرهن نیست؟
ولی فرزند مریم،
همچنان با شاخۀ خشکی که بر کف داشت،
نقشی بر زمین میزد،
و با پای تفکر
گام در راه یقین میزد،
که ناگه،
اعتراض دیگری، زان جمع، بالا شد.
که ای عیسی!
چه میخواهی؟
گناه او نمایان است،
سزایش سنگباران است،
چراغ عفت مریم،
درون سینۀ این دیو، روشن نیست،
و این بدکاره را راهی،
به جز در زیر سنگ شرع، مردن نیست.
مسیحا از پی اندیشه ای کوته،
سکوت تلخ را بشکست،
و چون روشن چراغی،
در میان دوستان بنشست،
وگفت: آری،
سزایش سنگباران است،
ولیکن سنگ اوّل را،
به سوی این زن آلوده در عصیان
کسی باید بیندازد،
که خود، عاری ز عصیان است
و دامانش،
رها از چنگ شیطان است!
و میپرسم:
که مردی با چنین اوصاف،
اندر جمع یاران است؟
مسیحا حرف خود را گفت،
و سر را در گریبان کرد،
و همراهان خود را،
زان قضاوت ها پشیمان کرد!
که را جرأت،
که نزد پاک جانان
جان خود را
پاک از لوث خطا بیند؟
که را زهره،
که خود را پاک،
نزد انبیا بیند؟
پس از لختی،
کز آن بی حرمتی
یاران خجل گشتند،
و از محضر برون رفتند ؛
مسیحا ماند و آن زن ماند
و عیسی با زبان نرم،
آن محجوبه را فهماند،
و با اندرز های پاک،
بذر عفت و نیکی،
به دشت خاطرش افشاند،
… و آن زن،
با هوای تازه ای،
بیرون ز محضر شد،
و تصویر نویی،
از شرع،
در ذهنش مصوّر شد،
که از خون بنی آدم،
چراغ شرع، روشن نیست ؛
و راه شرع،
تنها راه، کشتن نیست!
تو را،
ای ادّعا پرداز احکام مسلمانی،
نمیگویم مسیحا شو،
که ایمان پیمبر،
در دل و جان تو و من نیست،
ولی سر در گریبان کن،
و از خود نیز پرسان کن،
که اعمال تو آیا،
گاهگاهی،
بد تر از کردار آن زن نیست؟
و از داغ هزاران جرم پنهانی
بگو ای مرد،
ترا آلوده دامن نیست؟!
رازق فانی