شعری از مارگوت بیکل

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می‌کنم
که چراغ‌ها و نشانه‌ها را
در ظلمات‌مان
ببیند

گوشی
که صداها و شناسه‌ها را
در بیهوشی‌مان
بشنود

برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم

خورشید یک غزل

 

شیراز را همیشه بگردیم!

در کنج حجره‌های قدیمی

در دنج هر رباط

پستوی خانه‌ها

در گوشه‌های مسجد،‌ میخانه،‌ خانقاه

ویرانه‌ای – هنوز اگر هست –

از دیر، یا خرابات

یا در رواق مدرسه‌ها – هر جا –

شیراز را همیشه بگردیم

با سالخوردگان بنشینیم

لای کتابهای کهن را

ده،‌ صد،‌ هزار بار ببینیم

شاید،‌ در این میان

خورشید یک غزل

با خط نغز حافظ

تابید ناگهان!

این آفتاب گمشدنی نیست. بی گمان

شیراز را همیشه بگردیم

فریدون مشیری

زخم خورده

روزها رفتند
و تو به یاد نیاوردی
که آنجا،
در آن گوشه ی متروک قلبت
عشقی جا مانده
عشقی “زخم خورده”
که بی تابانه می نالد
“روشنایی ام بخش!”

روزها رفتند
و ما به هم نرسیدیم…
تو آن سوی مرزهای رویایی
در افقی که ناشناخته ها را در آغوش گرفته
و من
قدم می زنم
می بینم
می خوابم
و به فرداهای روشنی دل خوش می کنم
که با شتاب
به گذشته ی برباد رفته ام
می پیوندند
روزهایم
طعمه ی افسوس ها شدند
کی خواهی آمد؟
نازک الملائکه شاعر عرب ترجمه سمانه رضایی

دزدانِ سرِ چوکی

دزدانِ سرِ چوکی
——————-
ای کابلِ من، خاک و گِل و لای ته صدقه
بی آبی و بوی بدِ دریایته صدقه
این سوی سرک قاطر و گوساله روان است
آن سوی دگر بنز و کرولایته صدقه
یک روز ندیدیم که آرام شوی تو
جنگ و جدلِ بی سر و بی پایته صدقه
یک توته زمین نیست که غصبش ننمایند
دزدان سر چوکی بالایته صدقه
ماننده ی دیروز تو امروز تو زشت است
نادیده، شوم چهره ی فردایته صدقه
بیشک که نترقیده ای از شدت اندوه
این حوصله و طاقتِ والایته صدقه
به اشرف و عبدل ز منِ بنده بگویید:
لج کردن و آن نازک بی جایته صدقه
هارون یوسفی

باران

ای قطره های باران با جوی ها بگویید
کان ره رو غم آلود زین رهگذر کجا رفت
ای جوی های آرام از رودها بپرسید
زین راه راز پیوند آن همسفر چرا رفت

***
ای رودهای سرکش کاشفته و سبک پوی
آغوش میگشایید دریای بی کران را
آنجا که بی نهایت در بیکران غنوده است
از موجها بجویید آن راز جاودان را

***
ای قطره های باران ای جویبار آرام
ای رود ها ی سرکش وی بحر بکرانه
سرگشته و ملولم در دشت خاطر خویش
آیا شما ندارید زان بی نشان نشانه

+++++++++++++++++++++++++++++++

روزی که با تو بودم در زیر چطر باران
گفتی خوش است بودن گفتم کنار یاران
تا بیکران خویشم گامی دگر نماندست
آغوش مهر بگشا ای راز روزگاران
خستست شب‌ رو ما ای ابر همرهی کن
تا تر کند گلویی از جام چشمه ساران
دی شب چه میکشانی در خواب خون شفق را
فردا دوباره آیند از راه نیزه داران

روز وداع یاران مارا امان ندادند
دردا تا بگرییم چون ابر در بهاران
با موج موج این بحر ما نیز رهسپاریم
با جوی ها بگویید ای قطره های باران

+++++++++++++++++++

از خویش می گریزم در این دیار باران
دلتنگ روزگارم بر من ببار باران
بغض گلوی ما را باری تو ترجمان باش
ای بی شکیب باران ای بی قرار باران
در هق هق شبانه ماند بعاشقی مست
نجوای ناودانها در رهگذار باران

از همرهان درین باغ با من چه مهربان بود
بیدی که گریه میکرد در جویبار باران
وه زانکه دل بریدن از.خویش و با تو بودن
تا روزهای پیچان تا آبشار باران

پرتو کرمانشاهی

سنگسار!!!

یکی نامرد نصرانی
زنی را نزد عیسی برد،
و در محضر شهادت داد
که این زن پاکدامن نیست!

… زن از شرم گنه
چون آهوی زخمی، هراسان بود
و مروارید اشکش
از خجالت روی مژگان بود،

مسیحا از تأثّر،
همچو گردابی به خود پیچید،
و توآم با سکوتی سوی یاران دید،
ز چشم همرهانش
ناگهان برق غضب جوشید،

یکی آهسته،
امّا با ادب پرسید:
که ای روح مقدّس
از چه خاموشی؟
چرا از جرم این پتیاره
این سان دیده میپوشی؟
سزای این چنین جرمی
مگر بر تو مبرهن نیست؟

ولی فرزند مریم،
همچنان با شاخۀ خشکی که بر کف داشت،
نقشی بر زمین میزد،
و با پای تفکر
گام در راه یقین میزد،

که ناگه،
اعتراض دیگری، زان جمع، بالا شد.
که ای عیسی!
چه میخواهی؟
گناه او نمایان است،
سزایش سنگباران است،
چراغ عفت مریم،
درون سینۀ این دیو، روشن نیست،
و این بدکاره را راهی،
به جز در زیر سنگ شرع، مردن نیست.

مسیحا از پی اندیشه ای کوته،
سکوت تلخ را بشکست،
و چون روشن چراغی،
در میان دوستان بنشست،
وگفت: آری،
سزایش سنگباران است،
ولیکن سنگ اوّل را،
به سوی این زن آلوده در عصیان
کسی باید بیندازد،
که خود، عاری ز عصیان است
و دامانش،
رها از چنگ شیطان است!
و میپرسم:
که مردی با چنین اوصاف،
اندر جمع یاران است؟

مسیحا حرف خود را گفت،
و سر را در گریبان کرد،
و همراهان خود را،
زان قضاوت ها پشیمان کرد!

که را جرأت،
که نزد پاک جانان
جان خود را
پاک از لوث خطا بیند؟
که را زهره،
که خود را پاک،
نزد انبیا بیند؟

پس از لختی،
کز آن بی حرمتی
یاران خجل گشتند،
و از محضر برون رفتند ؛
مسیحا ماند و آن زن ماند
و عیسی با زبان نرم،
آن محجوبه را فهماند،
و با اندرز های پاک،
بذر عفت و نیکی،
به دشت خاطرش افشاند،

… و آن زن،
با هوای تازه ای،
بیرون ز محضر شد،
و تصویر نویی،
از شرع،
در ذهنش مصوّر شد،
که از خون بنی آدم،
چراغ شرع، روشن نیست ؛
و راه شرع،
تنها راه، کشتن نیست!

تو را،
ای ادّعا پرداز احکام مسلمانی،
نمیگویم مسیحا شو،
که ایمان پیمبر،
در دل و جان تو و من نیست،
ولی سر در گریبان کن،
و از خود نیز پرسان کن،
که اعمال تو آیا،
گاهگاهی،
بد تر از کردار آن زن نیست؟
و از داغ هزاران جرم پنهانی
بگو ای مرد،
ترا آلوده دامن نیست؟!

رازق فانی

دریا

#سیاوش شاعر تاجیک
تو اندوه پر از عصیان و شور كیستی، دریا ‍
ز سر بگذشته جان ناصبور كیستی دریا؟
در این هنگامه های خاكساری های خاك آلود
چنین پاكیزه و زیبا غرور كیستی دریا؟
زمین چندی ست دیگر گریه كردن را نمی داند
تو در مژگان او اشك بلور كیستی دریا؟
در این دوری كه ناجور است ساز زندگی اینسان
نوای دلنواز تار جور كیستی دریا؟