سه سال است که فرزندم احمد را از نزدیک ندیده ام. با آنکه رسانههای نوین فرصت بی بدیلی را برای تماس های گاه و بیگاه صوتی و تصویری پدید آورده ، اما دیدار حقیقی و نه مجازی و در آغوش کشیدن عزیزان حال و هوای دیگری دارد که با جهانی قابل تعویض نیست.
بالاخره بعد سه ماه ویزای ینگه دنیا صادر شد. یک شب قبل از سفرم به آنکارا برای گرفتن ویزا، بمبی ترکیده بود. احمد اکیدا التماس میکرد که نروم. رفتم! سه ماه بعد هم که قرار بود ویزا را در پاسپورت ثبت کنند همزمان شد با کودتای ترکیه! ولی بالاخره به سلامت به دستم رسید.
فرودگاه امام خمینی، ساعت 8 شب:
بیستم مرداد 1395 است. فرودگاه نسبتا خلوت است. تابلوی پروازها نشان از لغو چندین پرواز به ترکیه و عراق را دارد. در صف بازرسی اولیه قرار میگیرم. طبق معمول چند نفری سعی دارند خارج از نوبت خود را در صف جای دهند!
چمدانها از دستگاه عبور میکند. میفرمایند آن یکی چمدان را باید باز کنید. ده ها سفر داشتهام، اولین باری است که از من خواسته میشود چمدانم را باز کنم. این چمدان هم داستانی دارد! بیشتر محتویات آن که شامل دو سه کیلو حلوا ارده و دو کیلو چای و چندین متر سفره! و تعدادی کاشی تزیینی است به همراه اصل چمدان به من داده شده تا برای یکی از دوستان به ینگه دنیا ببرم. من هم تعدادی کتاب و لباس را بر آن افزوده ام تا بشود 23 کیلو.
به فرموده، عمل میکنم و چمدان را روی میز قرار میدهم و افسر محترم مشغول تفتیش میشود. شاید فکر کرده است که ما هم ازاختلاس گرانی هستیم که با چمدان از مرز، پول حمل و نقل میکنیم! چمدان را بو میکند ! چیزی نمی یابد و میگوید عجب! پس اینها کتاب است!
برای گرفتن کارت پرواز در صف قرار می گیرم. برای رفتن به سانفراسیسکو که محل اقامت احمد است قرار است ابتدا با پرواز امارات به دوبی بروم، از آنجا به سیاتل و سپس با پرواز آلاسکا ایر راهی سانفرانسیسکو شوم. به خانم مامور هواپیمایی امارات میگویم ظاهرا این چمدانها باید در سیاتل تحویل من شوند. می فرمایند خیر. در سانفرانسیسکو تحویل شما میشوند.
از صف گذرنامه عبور میكنم و در سالن فرودگاه منتظر اعلام میمانم. بچهها و یکی از دوستان تماس می گیرند. آگاهی از چگونگی پرواز همیشه برای عزیزانی که قلبشان برای هم می تپد موجب دلنگرانی است. در کل این سالن فقط یک تابلوی اعلان مشخصات پرواز وجود دارد. یک ساعت و نیم منتطر میشوم. در ردیف جلو دختر خانمی که کارت ماموریت در فرودگاه را به گردن دارد و وظیفهاش راهنمایی است با تلفن همراه مشغول مکالمه با یکی از اقوام است و کار به مشاجره میکشد! تقریبا یک ساعت تمام به عنوان ماموری وظیفه شناس دعوایش طول کشید. بعد هم دوست دیگرش که او هم مامور بود با وی همراه شد. نیم ساعتی هم برای او شرح ماجرا می گفت که ناگفتنی است! البته قصد استراق سمع نداشتم اما به اندازهای صحبت ها بلند بود که نمیشد نشنید.
فرودگاه نسبت به قبل نظم و ترتیب بهتری پیدا کرده است. سر ساعت مقرر سوار میشویم. ردیفA20 را پیدا میكنم و در جای خودم که کنار پنجره است مینشینم. چند لحظه بعد خانم میان سالی با دو چمدان سنگین میآید. چمدانها به قدری سنگین است که دیگران باید کمک کنند تا آنها را در محفظههای بالای سر جا بدهند. دو سه دقیقه بعد همسر ایشان هم میرسند با یک چمدان و یک کیف دستی. بالاخره ادوات ایشان هم مستقر میشوند و در ردیف وسط یعنی نزدیک من می نشینند.
تلفن همراه را کوک میکند و به آقایی که وکیل است زنگ میزند. لهجه کاملا گیلانی است. از وکیل میخواهد که سعی کند اموال طرف توقیف شود. آن اموال 12 میلیارد می ارزد. “اگر موفق به توقیف آن شوی تازه 12 میلیارد از 25 میلیارد بدهی به من است”… بعد از این مکالمه به فرد دیگری زنگ میزند و به او میگوید مواظب وکیل باش که کلاه سرمان نگذارد!!! این مکالمه تا مرز اعلام رسمی مهماندار برای قطع مکالمه ادامه مییابد.
هواپیما از تهران به مقصد امارات به پرواز در میآید. من قبلا، از طریق وبسایت امارات درخواست غذای گیاهی کرده بودم. تجربه نشان داده که در سفر بهتر است گوشت و غذای چرب کمتر خورد. غذای مرا زودتر می آورند. صبر میکنم تا غذای آنان را نیز بیاورند. مهماندار درمورد نوع نوشابه سوال میکند. زن میگوید شراب قرمز. مرد میگوید شراب سفید. سریع اجابت میشود. مجددا مرد میگوید لطفا یک شراب قرمز اضافه هم به او بدهند. با چهرهای گشاده یک بطری دیگر روی میز او قرار میگیرد. مجددا مرد میگوید یک کوکا هم لطف کنید. آن هم اجابت میشود. مشغول خوردن میشویم که آقا آهسته به من میگوید: آقا خیال نکنید که من دائم الخمرم. امشب باید تا لوس آنجلس پرواز داشته باشم، میخورم شاید خوابم ببرد. میگویم استغفرالله چرا باید چنین فکری بکنم!.
در پروازهای دیگری نیز شاهد این رفتار بودهام. با پرواز قطری از دوحه به کوالالامپور میرفتم. هنوز همه مسافران سوار نشده بودند. یک دفعه صدای عربده کشی به فارسی از آن سوی هواپیما شنیده شد. یکی از مسافران ظاهرا در پرواز قبل و یا به محض پیاده شدن از هواپیما خودش را ساخته بود! هر چه به او توضیح میدادند که باید پیاده شود به خرجش نمیرفت. خلاصه پلیس فرودگاه آمد و او را با اجبار پیاده کرد. ظاهرا افراط جزء خصلت فرهنگی ما شده است. در مصرف شکر و نمک و نوشابه و نان و لوازم آرایش و عمل بینی و…به ویژه شعار، صاحب عنوان جهانی هستیم. با آنکه مصرف سرانه مشروبات الکلی نیز در ایران مثل سایر بلاد اسلامی پایین است اما اهل پیاله ظاهرا با مصرف 35 لیتر توانستهاند رتبه 19 را کسب کنند.
بگذریم، آقای گیلانی مجددا مهماندار را صدا میکند. درخواست نان اضافه و پنیر میکند. آنقدر میخورند که نمیدانم چرا خود را مجبور می بینند که به من توضیح دهند علت پرخوریشان این است که صبح از رشت راه افتادهاند و چیزی بین راه نخوردهاند. من هم با لبخندی پاسخشان را میدهم. سر آخر مجددا مهماندار بینوا فراخوانده شد و کلی اُرد ! بازهم سریعا اجابت کردند. اگر مهمانداران وطنی بودند همان درخواست اول در نطفه خفه شده بود. این زن و شوهر که فقط یک قلم میزان طلبشان از یک پرونده، 25 میلیارد بود و معلوم شد گرین کارت امریکا هم یدک میکشند با توبره ای پر از غذا و ظروف هواپیما و حتی متکای پرواز، آماده ترک هواپیما میشوند .
فرودگاه دوبی:
فرود بسیار بدی انجام میشود. تقریبا هواپیما را به باند می کوبد ! دو همردیف به راه میافتند و در ضمن اینکه توضیح میدهند مجبورند سالی چند بار به این سفر بیایند، در حین حرکتشان به سمت درب خروجی، یکی دو جنس بازمانده از دیگر مسافران را در برابر چشمان متعجب مسافران برمیدارند . ناخوداگاه یاد این کلام توماس فولر کشیش انگلیسی قرن 17 میافتم که گفته بود اگر الاغ به سفر برود اسب برنمی گردد!دریغا که رفتار این نوپالانان میتواند تصویر نابهنجاری از ایرانیان پدید آورد.
ظریفی میگفت هواپیماهای برخاسته از ایران را در دورترین ترمینال نگه میدارند. البته تصور نشود که این دوری از روی خباثت برادران عرب است. خیر، این دوری برای حفظ سلامت مسافران ایرانی است که از روی لطف تدارک دیدهاند. بعد از پرواز مستحب است کمی راهپیمایی شود. لذا حدود 7 دقیقه باید پیاده روی بفرمایید تا به گیت کنترل برسید. به نظر میرسد به علت بزرگی فرودگاه تقریبا همه پروازها چنین فاصلهای را باید بپیمایند. بالاخره از این خوان هم میگذرم و منتظر پرواز از دوبی به سیاتل میشوم.
اشتیاق مادران و پدران سالخوردهای که برای دیدن فرزندانشان راهی این سفر شدهاند دیدنی و زیباست. مادری که بر ویلچر نشسته توضیح میدهد که 5 سال است فرزندش را ندیده است و با مرارت زیادی توانسته برای گرفتن ویزا به سفر برود. برق اشتیاق و زیبایی دیدار را از هم اکنون در چشمان این مادر میشود دید.
با فاصله دورتر خانمی نه چندان مسن نشسته بر صندلی فرودگاه بلند بلند در حال آوازخوانی و ضبط آن روی موبایل برای ارسال است. بنده خدا انکرالاصوات است. ترانه مرضیه را میخواند اما چه خواندنی ! همان بهتر که از تو نشانی نبینند با این صدایت! سی متری فاصله دارم اما چنان بلند میخواند و با موبایل حرف میزند که نمیشود نشنید. خوشبختانه آوازش تمام میشود و صحبتش آغاز. به طرف مقابل که در ایران است توضیح میدهد که خیلی حالش خوش است و در جایی شاهانه نشسته و با او صحبت میکند. درست روبروی در توالت زنانه نشسته است! این نوع گنده گویی ها هم ظاهرا رهاوردی وطنی است .
عجیب است که در ماه آگوست که تعطیلات اروپاییان است فرودگاه دوبی خلوت است و آن حال و هوای سابق را ندارد. نمیدانم چرا. گمان می کردم با وقوع کودتا در ترکیه و کم کار شدن فرودگاه استانبول و هواپیمایی ترکیه، این فرودگاه باید شلوغتر از گذشته باشد، اما نیست. بالاخره برای سوار شدن به پرواز دوبی به سیاتل فراخوانده میشویم. در سالن انتظار کم و بیش مکالمه فارسی شنیده میشود. اما بیشتر مسافران بجز خود امریکاییها به نظر میآید از آسیای جنوب شرقی و یا هندی تبار باشند.
پرواز دوبی- سیاتل
ساعت سه و نیم صبح است . در ردیف 20، صندلی نزدیک به راهرو، مستقر میشوم. این صندلی را انتخاب کردهام که بتوانم به راحتی قدمی بزنم و مزاحم دو نفر همردیف نشوم. دو نفر دیگرهم زن و شوهر سیاه پوست امریکایی هستند. از همان ابتدا برای وصل کردن گوشی کمکشان میکنم و آنان با خوشرویی سر صحبت را میگشایند. پرواز 14 ساعته آغاز میشود.
همسفر سیاه پوست از طول پرواز 14 ساعته ناراحت است و می گوید تحمل آن سخت است. خانمش نیز سخنش را تایید میكند. با آن که، همه ابزار سرگرمی را فراهم کردهاند و هر از چندگاه، پذیرایی هم میکنند اما ظاهرا برای انسان امروزی اینکه 14 ساعت در جایی محبوس باشد و پای در زمین نداشته باشد کمی زجرآور است.
سفر آغاز میشود. دوباره از روی ایران عبور خواهیم کرد. عجیب است این سرزمین از دیرباز تاکنون، واصل شرق و غرب بوده است، از دوره جاده ابریشم و تا خطوط هوایی امروزی. فعلا اوضاعمان چین است که در عین وسعت و جایگاه راهبردی ایران باید برای این سفرها به کشور واسطی سفر کنیم . آن هم کشورهایی که عمر دیرپایی ندارند و به لحاظ سنجه های گوناگون با کشورمان قابل قیاس نیستند . ایران به لحاظ قدرت سرزمینی، دهمین کشور جهان است. معیار قدرت سرزمینی را با ارزش دهی به شاخصهایی نظیر وسعت خاک، میزان دسترسی به آبهای آزاد، میزان راهها ، معادن و… ميسنجند. در این سنجش امریکا مقام نخست را دارد و روسیه و استرالیا مقام دوم و سوم را دارند. قبل از رتبه دهم که متعلق به ایران است کشورهای کانادا، چین، برزیل، قزاقستان، سوئد و نروژ قرار گرفتهاند. اما با وجود این رتبه برای بسیاری از سفرها باید طول کشور را بپیماییم تا به یکی از کشورهای خلیج فارس برسیم و دوباره همین طول را طی کنیم تا راهی مقصد شویم .
به آسمان خراسان که میرسیم طلیعههای صبح را میشود در افق دید. صبح صادق است یا کاذب نمیدانم. اما یاد این شعر حافظ میافتم که :
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
بعد از پذیرایی، اکثر خلقالله میخوابند و چند نفری هم به مدد چراغهای مطالعه مشغول خواندند. من حسب عادت دیرینه این ساعت بیدارم. مشغول مطالعه سفرنامه ناصرخسرو میشوم. این سفرنامه را چند بار خواندهام و هر بار نکته ظریفی را از آن یافتهام. چگونه میشود با ابزار آن روز که بهترینش اسب و استر و شتر بود طی هفت سال چنین گسترهای را پیمود و دوام آورد. ما نگران پرواز 14 ساعتهایم که بهترین شرایط دمایی را فراهم می آورند و امکانات رفاهی را تدارک می بینند. آن وقت او از مرو آغاز میکند و از مرو به سرخس، نیشابور، بسطام، دامغان، سمنان، ری، قزوین، تبریز، مرند، خوی، وان، دیاربکر، حلب، بیروت، صیدا، صور وعکا، حیفا، بیتالمقدس، دیدن کرده و سرانجام به مکه و مدینه میرسد. او در آن سفر به مصر هم میرود و از اسکندریه، قاهره اسیوط و آسوان هم دیدن میکند. در بازگشت از سفر مکه از بصره، عبادان، لردگان، اصفهان، نایین، طبس، و بسیاری از نقاط دیگر عبور میکند تا سرانجام به بلخ میرسد. تصور نشود که همه این فواصل در ناز و نعمت بودهاند. خواندن قسمتی از این سفرنامه در شهر بصره خالی از لطف نیست:
” چون به آن جا رسيديم از برهنگی و عاجزی به ديوانگان ماننده بوديم و سه ماه بود که موی سر بازنکرده بوديم و خواستم که در گرمابه روم باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هريک به لنگی کهنه پوشيده بوديم و پلاس پارهای در پشت بسته از سرما، گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد. خرجينکی بود که کتاب در آن مینهادم و بفروختم و از بهای آن درمکی چند سياه در کاغذی کردم که به گرمابهبان دهم تا باشد که ما را دمکی زيادتتر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنم. چون آن درمکها پيش او نهادم در ما نگرست پنداشت که ما ديوانهايم. گفت برويد که هم اکنون مردم از گرمابه بيرون آيند و نگذاشت که ما به گرمابه در رويم. از آن جا با خجالت بيرون آمديم و به شتاب برفتيم. کودکان بازی میکردند پنداشتند که ما ديوانگانيم در پی ما افتادند و سنگ میانداختند و بانگ میکردند. ما به گوشهای باز شديم و به تعجب در کار دنيا مینگريستيم”.
بالاخره چاره را در طرح مشکل خود با یکی از ایرانیان صاحب جاه در آنجا می بینند و پیغام میفرستند او هم اجابت میکند:
“مردی را با اسبی نزديک من فرستاد که چنان که هستی برنشين و نزديک من آی. من از بدحالی و برهنگی شرم داشتم و رفتن مناسب نديدم. رقعهای نوشتم و عذری خواستم و گفتم که بعد از اين به خدمت رسم و غرض من دو چيز بود يکی بينوايی دوم گفتم همانا او را تصور شود که مرا د ر فضل مرتبهای است زيادت تا چون بر رقعه من اطلاع يابد قياس کند که مرا اهليت چيست تا چون به خدمت او حاضر شوم خجالت نبرم. در حال سی دينار فرستاد که اين را به بهای تن جامه بدهيد. از آن دو دست جامه نيکو ساختم و روز سيوم به مجلس وزير شديم… و بعد از آن که حال دنياوی ما نيک شده بود هر يک لباسی پوشيديم روزی به در آن گرمابه شديم که ما را در آن جا نگذاشتند. چون از در دررفتيم گرمابهبان و هرکه آن جا بودند همه برپای خاستند و بايستادند چندان که ما در حمام شديم و دلاک و قيم درآمدند و خدمت کردند و به وقتی که بيرون آمديم هر که در مسلخ گرمابه بود همه برپای خاسته بودند و نمینشستند تا ما جامه پوشيديم و بيرون آمديم و در آن ميانه حمامی به ياری از آن خود می گويد اين جوانانند که فلان روز ما ايشان را در حمام نگذاشتيم و گمان بردند که ما زبان ايشان ندانيم من به زبان تازی گفتم که راست میگويی ما آنيم که پلاس پارهها در پشت بسته بوديم آن مرد خجل شد و عذرها خواست وا ين هردو حال در مدت بيست روز بود و اين فصل بدان آوردم تا مردم بدانند که به شدتی که از روزگار پيش آيد نبايد ناليد و از فضل و رحمت آفريدگار جل جلاله و عم نواله نااميد نبايد شد که او تعالی رحيم است”.
جالب است ما با آفتاب حرکت میکنیم. ظاهرا کل مسیر ما توأم شده است با طلوع فجر. صبح ما را به همراه خود میبرد. از خراسان همراه صبح میشویم و ازاروپا و اقیانوس اطلس میگذریم و تقریبا عرض امریکا را هم همراه خورشید طی میکنیم تا به سیاتل در ساحل اقیانوس آرام برسیم. در این پرواز زمان مجاز برای نماز صبح بیش از 8 ساعت طول میكشد.
در کل این 14 ساعت، آقای همسفر فقط یک بار از جایش برخاست و خانمش هم از جایش تکان نخورد. با آنکه توصیه میشود در سفرهای بلند حتما هر از چندی باید برخاست و کمی تحرک داشت تا از لخته شدن خون در پاها جلوگیری شود. این همسفران بر عکس آن دو همسفر هموطن بسیار اهل امساک بودند. فرم داده شده را که باید با گذرنامه تحویل دهیم، پر میکنم. بعد از مشخصات فردی بیشتر تأکید بر عدم ورود مواد کشاورزی و دامی است. در مورد پول نقد هم باید بیشتر از 10000 دلار ابراز شود که علیالاغلبهم کسی این مقدار را همراه خود حمل نمیكند، مگر جزء برادرانی باشد که ایثارگرانه سالها به این امر مبادرت ورزیدند و میلیونها دلار را سر به نیست کردند!!
خلبان فرود بسیار آرامی دارد. در فرودگاه سیاتل هستیم. شهری در ایالت واشنگتن که دفاتر اصلی آمازون، بویینگ، مایکروسافت و استارباکس در آن قرار دارد.
دم در خروجی از مسئول خطوط امارات میپرسم بار ما را کجا تحویل میدهید. میگوید همینجا! برچسب بارها را نشان میدهم که نوشته در سانفرانسیسکو تحویل میشود. میگوید متاسفانه این اشتباه را در تهران مرتکب میشوند و مسافران را به درد سر میاندازند. توصیه میکنند بارتان را باید خودتان تحویل بگیرید و از گیت کنترل رد شوید.
با طی مسیر نه چندان طولانی به صف گذرنامه هدایت میشویم. قبل از ما پروازی از ژاپن بر زمین نشسته است. پرواز مملو از دانش آموزان ژاپنی است. با یکی از آنان هم صحبت میشوم. این دانش آموزان برای یک اردوی دو هفتهای عازم امریکا شدهاند. در بین آنان کودکان دبستانی هم به چشم میخورند که پاسپورتی در دست دارند. دو دشمن در جنگ جهانی و ژاپن زخم خورده از اولین بمب اتمی اکنون فرزندانش برای طی دوره عازم این سرزمین شدهاند. گذشت روزگار چه میکند!
یک ساعتی در صف میمانیم. نوبت من میشود. افسردوسوال میپرسد: علت سفرتان چیست؟ میگویم دیدن فرزندم که سه سالی است او راندیدهام. چقدر میمانید؟ می گویم یک ماه. روی صفحه مربوط، مهری میزند و ویزای ششماهه صادر میکند! پس از یکی دو بار پله نوردی بالاخره به محل تحویل چمدانها میرسیم. داستانهای زیادی از نحوه چک کردن چمدانها و سختگیری اینان شنیدهام. دو نفر روی سکویی نشستهاند و هر یک جداگانه افراد را راه میاندازند. یکی قیافهاش کاملا به چینیها شبیه است و دیگری از سیاهپوستان قدر قدرت درشت هیکل. نصیب من مامور چینی میشود. دو چمدان بزرگ همراه من است و یک کیف دستی. میپرسد چقدر میمانید می گویم یک ماه. میگوید بفرمایید! بار را تحویل قسمت بار برای حمل به هواپیمایی آلاسکا میدهم. قرار است با آن شرکت به سانفرانسیسکو بروم. با کیف دستی به قسمت کنترل و بازرسی میروم.این گونه که میبینم نسبت به فرودگاههای دیگراینجا به لحاظ امنیتی سختگیری زیادتری میکنند. بعضی ساکها و کامپیوترها و موبایلها را پس از رد شدن از زیر دستگاه درون یک دستگاه دیگری قرار میدهند و مدتی صبر میکنند. خوشبختانه هیچیک از این سختگیریها نصیب من نمیشود.
وقت کم است و باید خودم را برای رفتن به سانفرانسیسکو، به پرواز هواپیمایی آلاسکا برسانم.
پرواز سیاتل – سانفرانسیسکو
روی کارت پروازی که از تهران صادر شده گیتN4 نقش بسته است. فرودگاه بسیار بزرگی است. برای رفتن به گیتهای سری Nباید ترن سوار شد. پس ازپیاده شدن از قطار و راهپیمایی زیاد، خود را به N4 میرسانم. خیلی شلوغ است و همگی منتظر باز شدن گیت هستند. مثل سایر فرودگاهها بر سر در گیتها تابلویی وجود ندارد که شماره پرواز و نام هواپیمایی را ذکر کرده باشد. نمیدانم چرا شک میكنم. میز یک شرکت هواپیمایی دقیقا کنار این گیت است. کارت پرواز را نشان میدهم. می گوید گیت عوض شده باید به D5 بروید. باید عجله کنم. ممکن است پرواز را از دست بدهم. به سرعت دوباره خودم را به ترن میرسانم و با شتاب وارد گیت مربوط میشوم. خوشبختانه! یک ربع تاخیر دارد. قرار است با احمد تماس بگیرم. هیچیک از سیم کارتهای ایرانی اینجا رومینگ ندارند. سعی میكنم یک ایرانی پیدا کنم و از او بخواهم با احمد تماس بگیرد و ساعت پرواز را بگوید. یک قیافه ایرانی مییابم. افغانی است و ساکن سانفرانسیسکو. موبایل او هم به مشکل خورده و کار نمیكند. سوار هواپیما میشوم. از خانم نشسته در کنار پنجره می خواهم به احمد پیامک بدهد. با خوشرویی لطف میكند. او هم جواب میدهد که به فرودگاه خواهد آمد.
مهمانداران این خط هوایی اغلب مسن هستند و رفتار خیلی خودمانی دارند. در حین توضیح موارد ایمنی که جزء قوانین بینالمللی هوانوردی است که باید نمایش داده شود خندهشان میگیرد و تقریبا با مضحکه برگزار میشود. در طول سفرِحدودا دو ساعته صرفا با یک بسته کوچک بیسکویت پذیرایی انجام میشود. طالب بیشتر خورد و خوراک، باید همانجا پولش را پرداخت کند.
ورود به سانفرانسیسکو
فرودگاه سانفرانسیسکو بسیار شلوغ اما منظم به نظر میرسد. تابلوها را دنبال میكنم تا به محل تحویل چمدانها برسم. راه نسبتا طولانی است اما حرکت بر روی آسانسورهای زمینی سرعت را میافزاید. به محل تحویل میرسم. دهها مجموعه گردان تحویل چمدان فعال است. مجموعه مربوط به هواپیمایی آلاسکا را مییابم. منتظرهستم که یکباره احمد میرسد و همدیگر را تنگ در آغوش می گیریم و دیدارمان پس از سه سال که مجازی بوده، واقعی میشود!
چمدانها را از نقاله می گیرد و بر چرخ سوار می کند . یاد روزی می افتم که چهارساله بود و سوار بر دوچرخه از پله های طبقه دوم راه افتاده بود و با سرِ شکسته به طبقه اول رسیده بود . وقتی از او پرسیدم چرا چنین کردی؟ معصومانه گفت : خواستم تجربه کنم !به پارکینگ که می رسیم به خود می آیم .
با اتومبیلی که تازه خریده است راهی شهر میشویم. قیمت اتومبیل بی اغراق در اینجا بین دو تا سه برابر کمتر از ایران است. آنهم قسطی با بهره یکی دو درصد و بعضا بدون بهره!
احمد از روی مهر اصرار دارد که بی وقفه نگاهی به شهر بیندازیم. من هم با آنکه پرواز 14 ساعته تا سیاتل و پروازدوساعته تا سانفرانسیسکو به شدت خستهام کرده است . وقتی اشتیاق او را می بینم موافقت میكنم. وارد شهر سانفرانسیسکو میشویم. شهری با حدود هفت و نیم میلیون جمعیت که فراز و فرودهای زیادی را به خود دیده است. تب طلا و هجوم برای یافتن آن در نیمه قرن نوزدهم موجب رونق سریع این شهر شد اما زلزله سال 1906 میلادی آن را ویران کرد. آب و هوای معتدل و امکانات طبیعی این منطقه موجب شد که این شهر دوباره جان بگیرد و اکنون یکی از قطبهای گردشگری و دانشگاهی امریکا شود. پستی بلندیهای شهر برای منِ تازه وارد بسیار جاذب بود. خیابانهای طولانی که از بالای تپهها آغاز میشوند و تا پایین ادامه مییابند؛ صحنههایی که یادآور فیلمهای تولید شده در این شهر است.
مستقیما به کاخ هنرهای زیبا (.Palace of Fine Arts ) میرویم؛
بنایی که نه سال پس از زلزله تخریبگر ساخته شده است و شمایلی گوتیکوار دارد. اتومبیل رویز رویزی مجلل در کنار خیابان ایستاده است. از احمد میپرسم این اتومبیل که خیلی قدیمی است. به جای او راننده که لباس رسمی بر تن دارد هیبتی نظیر ارتشيان بازنشسته، به فارسی سلیس میگوید عروس و داماد را برای گرفتن عکس به اینجا آورده است. با او خوش و بشی میکنیم و او توضیح میدهد که مؤسسهای برای اجاره این نوع اتومبیلهای مجلل قدیمی دائر کردهاند. ظاهرا در این مکان هر از چندی نمایشگاه هنری خاصی برگزار میشود. خود بنا هم دیدنی است؛ سرستونهای زیبایی دارد.
سوار اتومبیل میشویم. فکر نمیكردم این جت زدگی (Jet Lag) که در اثر به هم خوردن ساعت بیولوژیک بدن و سایر تغییرات رخ میدهد آنقدر جدی باشد که موجب سردرگمی و گیجی شود. در سفر به اروپا و یا آسیای جنوب شرقی که بعضا دو تا چهار ساعت اختلاف ساعت دارند چنین حسی را نداشتم. حتی در سفر به آرژانتین و کوبا هم که تغییر ساعت زیادی را تجربه کردم وضعیتم اینگونه نبود. به شدت احساس خستگی میكنم. باید پذیرفت که بالا رفتن سن در این پدیده بی تاثیر نیست. به روی خودم نمیآورم. راهی خانه میشویم. آپارتمان کوچکی با حال و یک اتاق خواب و آشپزخانه ماهی 2200 دلار. ظاهرا اینجا یکی از گرانترین شهرهای امریکاست. احمد آشپز قابلی شده است. ماهی سالمون خوشمزهای درست کرده که میخوریم ، نیم خورده خوابم میبرد.
گلدن گیت و کارتن خوابها
صبح راهی منطقه گلدن گیت میشویم. تپههای مشرف بر تنگهای که ظاهرا اولین یابندگان طلا از آن مسیر عبور کردهاند. بعدها طی مدت سه سال پلی بر روی این تنگه زده شد و در سال 1937افتتاح شد. پلی زیبا که 887000 تن وزن دارد و در سال 2001 توسط انجمن مهندسان امریکا به عنوان یکی از بناهای ماندگار هزاره معرفی شده است. این فضا منظره خوش نمایی دارد. ترکیب دریا جنگل دریا و مه. وزش باد هم هر دم مه را به شکلی در میآورد و قسمتی از پل به شکل وهم آلودی آشکار و پنهان میشود. توریستهای بسیاری در کنار جاده توقف کرده ، از این مناظر زیبا لذت میبرند و عکس می گیرند. احمد جای خلوتی را بلد است. به آنجا میرویم. نیم ساعتی دربین درختان تنک، در فاصله جاده تا نزدیکی دریا راهپیمایی میکنیم. هوای بسیار دلپذیری دارد. شدت باد گاهی آزاردهنده میشود. ظاهرا در این محدوده دائما باد در وزش است. نقل شده که سی نفر در حین ساخت این پل به علت وزش شدید باد به دریا سقوط کرده و جان باختهاند. اما فناوری روز توانسته از باد بهینهتر بهره بگیرد. در بعضی نقاظ مزرعههای ! وسیع توربین های بادی بهچشم میخورد.
برای رفتن به خیابانهای شهر باید از پل گلدن گیت عبور کنیم. پل بسیار پر هیبت بهچشم میآید. در حین عبور یادم میآید که در جایی خوانده بودم ، این پل یکی از نقاطی است که بیش از هر جای دیگری برای خودکشی انتخاب میكنند و خود را به دریا می اندازند. بالاخره انتخاب جای زیبا و عظیم خودش خوش سلیقی را میرساند حتی برای مرگ! از روی پل که عبور میكنیم جزیره معروف آلکاتراس دیده میشود. مکانی بسیار نزدیک به ساحل. زندان معروف آلکاتراس که محل نگهداری تبهکاران خطرناک بوده و در سال 1967 به دستور کندی تعطیل شده است. فیلمهایی که در مورد این زندان ساخته اند جایی بسیار مخوف و دور از دسترس را نشان میدهد؛ در حالیکه این محیط هم خوش آب و هواست و هم بسیار به ساحل نزدیک است. وارد خیابانهای شهر میشویم. روز تعطیل است و خیابانهای مرکزی شهر پر از توریست است. از هر قوم قبیلهای در این شهر تعدادی را میشود یافت. در حال عبور، بسیاری از گویشها را می توان تشخیص داد. ترکی، عربی، فارسی با لهجه تاجیکی و افغانی، کردی و…
اولین صحنه عجیب این شهر ، تعداد زیاد افراد بی خانمان و مستمند است.
بی اغراق قسمتی از “خیابان مارکت ” در اختیارآنان است. مشغول خوردن و آشامیدن و کشیدن و گدایی کردن هستند. بعضی از آنان با سگ و گربه خود، خیابانخواب هستند. با خود حرف می زنند. شکلک در می اورند. و همه زندگیشان را معمولا در چرخی که همراه دارند با خود حمل میكنند. در این شهر مردان فقط کارتن خواب نیستند زنان خیابانخواب هم دیده میشوند. مسلما برای این کشور و بهویژه برای شهری با درآمد بالا این یک آسیب جدی اجتماعی و انسانی است.
گفتگو با یکی از این بی خانمانها واقعیات بیشتری را عیان میكند. در حالیکه دارد ته مانده پیتزایی را که از سطل زباله برداشته می خورد توضیح میدهد که در جنگ عراق شرکت کرده و در بغداد چندین ماه حضور داشته است. کاخهای صدام را دیده و با زندگی عربی تا حدی آشناست. در آنجا دچار موج انفجار میشود و این موجی شدن او را راهی زادگاهش میكند. در خانواده دچار مشکل میشود و کمک دولت را نیز مکفی نمیداند. حالات روانی و مشکلات خانواده او را مستاصل میكند و اکنون چندین سال است که در خیابان زندگی میكند. قرصهایش را نشانم میدهد و می گوید هروقت خیلی حالش بد شود بیخانمانهای دیگر به کمکش میآیند.
مشکلات روانی، گسیختگی خانوادگی، نارسایی اقتصادی و… عواملی است که افراد را به کارتن خوابی سوق میدهد. ظاهرا تعداد نظاميان از جنگ برگشته در میان اینان کم نیستند. آب و هوای معتدل چهار فصل این شهر هم زمینه را برای خیابانخوابی بیشتر فراهم میكند. در شهری مثل بوستون که زمستانهایش ممکن است تا بیست درجه زیر صفر هم برود مسلما کارتنخوابی زنده نخواهد ماند.
مشکل کارتنخوابی و حضور پر تعداد آنان در خیابانها از نظر مقامات شهر نیز نباید پنهان مانده باشد. نشریه San Francisco Chronicle در شماره سوم جولای امسال، در سرمقالهای با عنوان”فراتر از بیخانمانی 6686یک رسوایی” توضیح میدهد که وجود گسترده 6686 کارتنخواب ویلان برای شهری مثل سانفراسیسکو و اینکه آنها در کثافت و لجن و در کنار خیابان ها و زیر گذر ها بخوابند و حضور داشته باشند یک رسوایی است و باید شهرداری بهطور جدیتری بدان بپردازد. ظاهرا بودجهها و تلاشهای مقامات شهری نتوانسته است از موج گسترش این پدیده بکاهد. در سایر شهرها هم این پدیده وجود دارد. جای شگفتی است ! کشوری چون امریکا که در دهها هزار کیلومتر دورتر حضور نظامی دارد و در پی تمشیت امور دنیاست ولی نمیتواند از پس این معضل برآید .
کتابخانه عمومی سانفرانسیکو
امروز میخواهم به کتابخانه عمومی سانفرانسیسکو بروم. از روی نقشه گوگل آدرس را مییابم و با سیستم حمل و نقل ریلی به نام بارت (Bay Area Rapid Transit)عازم ایستگاه تعیین شده در مرکز شهر میشوم. در اینجا نکتهای که کاملا قابل مشاهده است وابستگی کامل به گوشیهای همراه است. رانندگان عازم هر کجا میشوند ابتدا مقصد را تعیین میكنند و به کمک راهیابها به آن سمت هدایت میشوند. ظاهرا حافظه بصری و دانستن آدرس آهسته آهسته در حال رنگ باختن است. همانگونه که با آمدن گوشيهای همراه، ما هم کمتر شماره تلفنی را حفظ هستیم. حتی دیدهام که برای رفتن پیاده به فواصل نزدیک هم این تلفن است که راهنمای آنان است. انسان امروز و آهسته آهسته حتی با محیط اطرافش هم بیگانه میشود. نمیدانم برایتان پیش آمده که در حین رانندگی از راهی که دهها سال است رفت و آمد میكنید گاهی یک ثانیه خود را گم میكنید که اینجا کجاست و به کجا میروم! حالتی وحشتناک است. این گسستن از زمان و مکان و سپردن خود، به این ابزار چه انسانهایی را خواهد ساخت ؟ آیندگان خواهند دید!
عرض قطارهای اینجا کمی از قطارهای مترو تهران بزرگتر است. در هر واگن جای خاصی برای افراد ناتوان و مسن در نظر گرفته شده است. مکانی هم برای دوچرخه تعبیه شده در این شهر با همه پستی و بلندیهایش وسیلهای رایج است. راننده قطار اغلب شخصا اعلام نام ایستگاه کرده، مسائلی حفاظتی را مطرح میكند. ظاهرا به این نتیجه رسیدهاند این تماس مستقیم و غیرماشینی تأثیر مثبتی هم برای راکبان دارد و هم برای راننده.
در ایستگاه Civic Centre از قطار پیاده میشوم. پلههای ایستگاه را که بالا میروی به خیابان که میرسی کتابخانه در فاصله صدمتری قرار دارد. وارد که میشوی اول یک کتابفروشی قرار داد که از خیابان هم دیده میشود، بعد در اصلی است. حاجب و نگهبانی در کار نیست. وارد سرسرای اصلی میشوم و از میز اطلاعات نحوه استفاده از کتابخانه را سوال میكنم. می گوید: اگر اینجا مطالعه میكنید نیازی به عضو شدن نیست. اگر میخواهید منبعی را به امانت بگیرید باید عضو شوید. افراد دسته دسته وارد میشوند؛ تکی، خانوادگی.
حتی مراجعهکنندهای همراه سگش به دنبال کتاب مورد نظرش در لابلای قفسهها در حال جستجوست. ساختمان این کتابخانه بسیار زیبا و مدرن است. ظاهرا مانعی برای ورود نیست و خود را برای بازدید از کتابخانه آزاد می بینم. به یکی از میزهای مرجع نزدیک میشوم و از کتابداری که با لبخند در انتظار طرح سوال من است نزدیک شده، سوالاتی را درباره کتابخانه میپرسم. با مهربانی توضیح میدهد که: این ساختمان در هفت طبقه و با وسعت 34 هزار متر مربع در سال 1996 ساخته شده است. این کتابخانه بیش از دوهزار صندلی برای مراجعان تدارک دیده و بیش از 20 کلاس برای تشکیل برنامههای جانبی دارد. 14 میز مرجع و 10 میز الکترونیک دارد که افراد میتوانند مستقیما خودشان کتابشان را ثبت کنند و بازگردانند.
در حین قدم زدن متوجه میشوم در این ساختمان زیبا سعی شده است از نور طبیعی بیشترین استفاده را بکنند. نکتهای كه مرحوم شریعت زاده آرشیتکت کتابخانه ملی ایران هم برآن تأکید داشت.
با توجه به نوع مراجعان سعی کردهاند مجموعههای هرچند کوچک برای اقلیتهای زبانی هم فراهم کنند . بخش فارسی هم مانند زبانهای یونانی، روسی، فرانسوی و آلمانی در قسمت بزرگسالان و هم در قسمت کودکان چند قفسه را به خود اختصاص داده است. بیشترین کتابها در این قسمت مربوط به زبان اسپانیولی است که در اینجا زبان دوم محسوب ميشود.
مجموعا 240 کامپیوتر برای مراجعان آماده سرویسدهی است. البته مراجعان میتوانند با استفاده از وایرلس موجود با وارد کردن شناسه و رمز تعیین شده از آن، در زمان مشخصی استفاده کنند. یکی از قسمتهای پر مشتری بخش خدمات ویژه افراد کم توان و معلول است .مراجعهکننده نابینا میتواند از ایستگاه مترو تا کتابخانه بدون برخورد با مانع خاصی وارد کتابخانه شود.
در قسمت کودکان حال و هوای خاصی به محیط دادهاند. از رنگهای شاد استفاده کردهاند و جای خاصی را برای همراهی والدین با بچهها و بازی آنان فراهم آوردهاند. از میزان استقبال فارسیزبانان از بخش کودک سوال میكنم. ظاهرا در این بخش مراجعهکننده زیادی ندارند. کتابهای کودک این بخش هم بسیار کم و قدیمی است. یکی از فعالیتهای این بخش و همه قسمتها برگزاری کلاسها و نمایشگاهها و کارگاه است. کتابدار این بخش توصیح میدهد که طی سال گذشته در این ساختمان بیش از 1500 برنامه داشتهاند که در این برنامهها بیش از 60 هزار نفر شرکت میكردهاند. این کتابخانه 18 شعبه دیگر هم دارد که فقط در سال گذشته مجموعا برای کودکان 4 هزار برنامه قصه گویی با 58 هزار شرکتکننده داشته است.
به طبقه همکف میروم که مرکز منابع غیرکتابی است. این بخش بسیار پر مشتری است. سی دی و دی وی دی های فیلمها و موسیقیها بهصورت قفسه باز، در دسترس است و افراد آنها را به امانت می برند. از کتابدار آنجا در مورد تعداد مجموعه سوال میكنم. می گوید: در این ساختمان نزدیک دو میلیون آیتم اطلاعاتی و 278 هزار منبع غیر کتابی وجود دارد و در شعب هم نزدیک یک ونیم میلیون آیتم اطلاعاتی وجود دارد.
از میزان روزامد سازی منابع و تعداد مراجعان سوال میكنم. در سال گذشته مجموعا 590 هزار آیتم اطلاعاتی به این ساختمان و شعب آن افزوده شده است. در مورد تعداد مراجعان می گوید ما بیشتر به تعداد گردش منابع توجه داریم تا تعداد مراجعان! در سال گذشته در این ساختمان بیش از دو میلیون و در شعب دیگر نزدیک هفت و نیم میلیون منبع امانت داده شده که یک ونیم آن منبع غیر کتابی و الکترونیک بوده است . وقتی از میزان بودجه از وی سوال میكنم با لبخند نفس عمیقی میكشد و میگوید: بودجه سالانه اینجا 109 میلیون دلار است که حدود 69 درصد آن حقوق و دستمزد است و فقط 11 درصد صرف تهیه منابع جدید میشود. وقتی میخواهم کتابخانه را ترک کنم به احترام مرا همراهی می کند. در بخش بزرگسالان مراجعهکنندهای خوابش برده است با خنده میگوید: جوری عکس بگیر که بیدار نشود. بعضی از اینها فقط برای خوابیدن اینجا می آیند!
به سرسرای ورودی میرسم و صمیمانه از همراهیش سپاسگزاری میكنم. مجموعا توانستهاند محیط پرنشاطی را فراهم آورند و از فضا و امکانات استفاده ثمربخشی را برای همشهریانشان فراهم آورند. با خاطرهای خوش رهسپار میشوم تا از موزه هنرهای آسیایی سانفرانسیسکو بازدیدی داشته باشم .