کرکره دل

دلش گرفته و آشفته است . گوش های مرا برای شنیدن انتخاب کرده است . می گوید : دوست دارم کرکره دلم را پایین بکشم و بالای آن پارچه ای سیاه بیاویزم و بنویسم : کسی نمرده است . دلم گرفته است .

 

می گویم:چرا ؟

می گوید : درخت  دلتنگ تبر می شود وقتی می بیند که پرندگان سیم برق را بر او ترجیح داده اند !

می گویم : مدتهاست  ساکت و آرامی ، چه شده است ؟

می گوید : به آخر که برسی  فقط نگاه می کنی!

اختلاس سنجی !

پرده 1

تلفن زنگ می زند . از دانشگاه یک شهر گرمسیری است. خانمی با احتیاط و ادب می فرمایند: چون در کپی حکم شما مدرک را ننوشته اند لازم است یک کپی از مدرک تحصیلیتان را نیز ارسال فرمایید. عرض می شود که چطور در موقع دادن حکم داوری چنین دقتی را نمی کنید. می گویند: می دانیم که این خواسته ها درست نیست اما قسمت مالی بسیار سخت گیر است. عرض می کنم من از خیر حق الزحمه داوری این دو رساله دکتری گذشتم آن را به کپر نشینان شهرتان هدیه می کنم! و گوشی را قطع می کنم. از شما پنهان نباشد احساس می کنم که ایثار بزرگی کرده ام !

دو روز بعد ، از قسمت مالی همان دانشگاه  زنگ می زنند. چند باره خواسته ارسال مدرک تحصیلی را تکرار می کنند . من هم که سر قوز افتاده ام همان فرمول ایثارگرانه را بیان می کنم و او نیز توضیح می دهد که ما اینجا متولی بیت المالیم نمی توانیم در حراست آن کوتاهی کنیم . من هم  به خاطر ایستادگیش در حراست از بیت المال  و حساسیت بالای اختلاس سنجیش به او تبریک می گویم و گوشی را قطع می کنم.اختلاس سنجی

پرده 2

تلفن زنگ می زند . از قسمت مالی دانشگاه همان شهر گرمسیری است . خبر مسرت بخش واریز حق الزحمه یکی از داوری ها را پس از چهارده ماه به اطلاع می رسانند . ظاهرا پا در میانی استادان دعوت کننده آن شهر گرمسیری افاقه کرده و حافظان بیت المال کوتاه آمده اند. حسابم را که کنترل می کنم می بینم مبلغ 391744 ریال وجه رایج واریز فرموده اند . خوب تصدیق می کنید که این حجم از نقل و انتقال مالی  نیاز به آن مقدار سخت گیری هم داشت .حال بد نیست محاسبه  هزینه سودمندی این جابجایی را انجام دهیم :

1-      صرف اقلا 7 ساعت مطالعه رساله ای سه کیلویی!

2-      وقت گذاری برای رفت و برگشت : از ساعت سه بعد از امروز تا 10 فردا شب

3-      پرداخت دو 14 هزار تومان  برای رفت و برگشت به مهرآباد و 4 هزار تومان برای رفتن به فرودگاه آن شهر گرمسیری.

4-      اگر مبالغ  دو بند فوق را جمع کنیم می شود 32 هزار تومان و اگر از مبلغ پرداختی کم کنیم می ماند 51744 ریال وجه رایج

5-      اگر این مبلغ را به ساعات صرف شده تقسیم کنیم می شود ساعتی 1381 ریال!

خوب واقعا ملاحظه می فرمایید اگر میزان اختلاس سنجی شماهم مانند بخش مالی آن دانشگاه بالا باشد برای این مقدار پرداخت ضروری و بلکه واجب است که مر مقررات رعایت شود.

پرده آخر:

در دفتر یکی از هم دبیرستانی هایم هستم . تلفن زنگ می زند . گوشی را برمی دارد. موضوع قیمت ارز است . ایشان رضایت می دهد که با قیمت دو هزار و پنجاه تومان کار انجام شود.

ناشیانه می گویم : واقعا کارتان سخت شده ، قیمت ارز روز به روز بالاتر می رود. می گوید این عامل ما در بانک ، آدم با وجدانی است خیلی هوای ما را دارد. دیروز می خواست دلارها  را با 1970 تومان بفروشد . خودش یک روز صبر کرد و امروز با 80 بالا برایم فروخت آدم امینی است و حافظ منافع ماست.

 من که هاج و واج شده ام در می مانم که موضوع چیست. از او می پرسم مگر تو واردات نمی کنی ؟ می گوید چرا. می گویم پس چرا ارزهایت را می فروشی. ملیحانه نگاه عاقلانه ای می کند و می گوید که هم در کار وارداتم هم صادرات . از توضیحات او متوجه می شوم که این تاجر با وجدان مثلا سیصد هزار دلار ارز با قیمت مرجع را که مثلا 1300 تومان برایش تمام می شود از سیستم بانکی می گیرد و جنس وارد می کند . نمی دانم چه جنسی فرض کنیم غشگیر کتاب! جنس ها از مرزهای گرمسیری وارد و در گمرک اعلام وصول و ترخیص می شود و تعهد او هم به بانک انجام شده تلقی می شود . بعد همین جنس ها بار زده می شود و مستقیم از مرزهای شمالی صادر می شود و ارز کالای صادراتی به حساب ایشان واریز می شود . ارزی که حالا مبدء خارجی دارد و او می تواند با قیمت توافقی و آزاد بفروشد.

من هم اختلاس سنجیم مثل بخش مالی آن دانشگاه گرمسیری به حرکت در آمده است . در ذهنم 750را در سیصد هزار ضرب می کنم .در تعداد صفرها کم می آورم . از او می پرسم چقدر وقت می گذاری ؟ می گوید برای هر محموله جهار پنج روز و گاهی هم مجبور می شوم برای بعضی محموله  ها یک روز به بنادر جنوب که گرمسیر است صفر کنم که در تابستان کار سخت و کلافه کننده ای است .

مشغول محاسبه هزینه سودمندی او می شوم که وسط راه منصرف شده ، با خودم می اندیشم که بین گرمسیر اینان تا گرمسیر ما چقدر فاصله است !

البته بر همگان واضح و مبرهن است  آنچه که آمد طنز و مطایبه است و مربوط به این مرز و بوم نیست . چنین اتفاقاتی معمولا در کشورهای دوست مثل بنین و جزایر قمر اتفاق می افتد و شان این آب و خاک به دور از این کاستی هاست .

     

 

فامیل خدا !

شاید تکراری باشد! اما بعضی تکرارها درس آموز است .
ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی
 
نگاه می کرد زنی… در حال عبور او
 
را دید، او را به داخل فروشگاه برد و
 
برایش لباس و کفش خرید و گفت:
 
کودک 2مواظب خودت باش کودک پرسید:
 
ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط
 
یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت:
 
می دانستم با او نسبتی داری!!!

عدل جاری!

دیر وقت از منزل یکی از بستگان عازم خانه بودم . در پیچ کوچه خلق الله زباله های خود را کارسازی و تلی درست کرده بودند.در امتداد نور چراغ ماشین احساس کردم که لابلای زباله ها موجودی دست و پا می زند . از ماشین پیاده شدم . دو پسر بچه که بعدا فهمیدم یکی 14 ساله و دیگری 15 ساله است مشغول جدا سازی زباله بودند.
ابتدا ترسیدند و خیال کردند که معترضم . صدایشان کردم . در پیاده رو نشستیم و غذای نذری را جلویشان گذاشتم . بی اعتنا به قاشق های پلاستیکی با همان دست های آلوده و با ولع شروع به خوردن کردند. یکی به نام عبود از منطقه زرخیز خوزستان و دیگری به نام بسم الله از دره شیعه نشین پنجشیر افغانستان !
فقر و بی سرپناهی هر دو را از دیاری دور در تهران به هم رسانده تا بنده “مافیای طلای کثیف تهران ” قرار گیرند. در ازای جایی برای خوابیدن و یک وعده غذا و مبلغی ناچیز از صبح تا شب باید به جستجو بپردازند و گونی هایی را که چندین برابر جثه آنان است پر کنند و تحویل دهند. از آنان با احتیاط می پرسم شما را اذیت نمی کنند ؟ عبود سر به زیر می اندازد و بسم الله با صدایی خفه می گوید… گاهی خیلی درد داریم… غمناک و بارانی راهی می شوم !آن چه که در زیر پوست این شهر بی تپش می گذرد باید باعث شود که ما اهالی مرده این شهر و مسئولان پر مدعا کلاه هایمان را دو متری بالاتر بگذاریم !
گر بدی سان زیست باید پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم عدالت جاری
بر بلند كاج خشك كوچه ي بن بست

گر بدينسان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود چون كوه
يادگاري جاودانه ، برتراز بي بقاي خاك
در راه کلام ارزشمند مولا علی به یادم می آید : العدل اوسع الاشیا فی التواصف واضیقها فی التناصف . در مقام توصیفِ عدل ،شعارها وعده های جذابی داده می شود و سخنرانی های مهیجی برایش می شود . اما به گاه وفای به عهد، کار سخت می شود و عدل فقط در حیطه گفتار محبوس می ماند .
عدالت جاری1

عمود منصف آبادانی

بعد از جلسه ای با نخبگان و خبرگان ، برای زدون ملال حاصل از جلسه و تنفس هوایی لطیف راهی چایخانه شدم ! سه جوان در میز بغلی بودند . سعی می کردند با دود قلیان مثلث بسازند . یکی از آنها لهجه شیرین آبادانی داشت . گفت: ایکه کاری نداره من متساوی الاضلاعشو می سازم . به شوخی به او گفتم اگر عمود منصفش هم رسم کنی همگی نهار مهمان من . دقایقی مشغول بود! به خط راست هم راضی شدیم اما او هذلولی می ساخت و می گفت : مثل ایکه هوای آبادان با تهرون فرق داره مه تو ایسگا هفت عکس عامومو می کشیدم! وقتی به آنها گفتم چرا در این هوای آلوده تهران با کشیدن قلیان به خود آسییب بیشتری می زنید . پاسخشان سریع و صریح بود. باید خدا را شکر کنیم که شیشه نمی کشیم !

قورباغه ها

مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند

قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند

لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند

عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند

مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند

حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن  به دنيا مي آيند

تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است

اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان

از منوچهر احترامی  داستان نویس کودک که در سال 87  دیده از جهان فروبست.

دیدار

دیدار

نیما یوشیج

نشریه‌ی آفتاب تابان، شماره‌ی ۲۴ به تاریخ شنبه ۴ مهرماه ۱۳۲۱

صبح زود پیش حاجی خان ‌بیک رفتیم. راهروی خانه او دلگشا بود. از جنگل ناگهان وارد پرچین ‌ها می شد. تمشک ‌ها که هنوز میوه داشتند اطراف زمین سفت و مرطوب قشلاقی را گله به گله، احاطه کرده بودند. رنگ کور و تیره آنها هم دلکش به نظر می‌آمد. اما خان، این مرد چهل پنجاه ساله را اخمو و باد کرده دیدیم، هر چند او هم می باید خوشحال می‌ بود. کیسه‌ های برنجش را که حاصل دسترنج بینجگرها بود پر کرده در پهلوی نپار، زیر بارانداز چیده بود. مثل لاشخورها که سرلاشه ‌شان می ‌نشینند، با چشم ‌های قرمزش که شبیه چشمهای خوک بودند و در صورت گوشت آلودو سرخ و ناصاف او زود نمایان می‌ شدند، به آنها نگاه می‌ کرد. هیچ غمی نداشت.

هر صبح خوش و آسوده روی صندلی راحتش جلوی پنجره قرار می ‌گرفت. بیش از آنکه مطلبی داشته باشد، حرف می‌ زد. هر وقت حکایت از گوسفندها و گاوها و کشت ‌زارهای شکر سرخ و پنبه می‌ کرد، من و شهر کلائی می‌دانستیم که می ‌خواهد به ما بگوید شما گاو و گوسفندهاتان را فروخته اید و ورشکست شده ‌اید. زیاد حرف می‌ زد.مخصوصا وقتی‌ که خوب به یاد این می‌افتاد که ما نداریم و به حرفهای او گوش می‌ ‍دهیم. ملتفت چشم خوابانیدنهای ما نبود. انسان وقتی ‌که ابله می‌ شود و جز اندوختن مال چیزی نمی ‌فهمد در واقع در حالی‌ که خود مسخره‌ ای بیش نیست، در میان این همه فکرهای سودمند بشری و همت‌ های عالی که برای چه کارهای عام ‌المنفع و بزرگ گذارده می‌شود و دیگران را مسخره می ‌کند. در او هیچ حرفی تاثیر ندارد و هیچ چیز به او برنمی ‌خورد، مگر اینکه به رگ پولش برخورده باشد.

بعد از آن‌ که خان چزانیدن ما را کافی دید با صدای کلفتش صدا زد: چای بیاورید.

سماور برنجی گرد و سینی و استکان را پاکار آورد. چه مرد نحیف و شکسته‌ای! استخوان سینه ‌ی او پیدا بود. خم شد سماور را پیش روی ما گذارد بطوری‌ که قرمزی کله ‌ی کچل او جلو چشم‌های ما قرارگرفت و ما بوی آنرا مثل اینکه کله او بو ‌ می ‌دهد حس کردیم.

رفیق من، شهر کلائی، که از دو زانو نشستن خسته شده بود تکان خورد و چهار زانو نشست.

خان گفت: «چای میل کنید» و التفات نشان داد و گفت«همیشه پیش من بیائید… خیلی خوب کاری کردید… من بیشتر روزها در خانه هستم. اگر در خانه نباشم در آبدنگ‌ خانه مرا پیدا خواهید کرد.» و به دنبال این حرف شروع کرد به گله‌گزاری از آبدانگ‌ چی و بی ایمانی و دزدیهای او وبعد از او به دیگران رسید و لحظات متوالی از زمام ‌گسیختگی و بی ایمانی مردم در این دوره سخن به میان آورد.

می‌گفت: «قدیم ‌ها آدمی که هیچ چیز نداشت، دست دزدی هم نداشت… می‌دانید چرا؟ چون ایمان داشت… آدم نباید چشم به مال دنیای دیگران داشته باشد… هر کس نان فطرتش را می‌خورد… اگر آدم دولتمندی چیزی داشت، نباید فکر کرد چرا؟ جواب این چرا را ما نمی دانیم… نمی توانیم هم بدانیم. آدم باید از روی اساس فکر کند… این ظلم نیست، عدل است. خدای او به او داده است.»

رفیق به من چسبیده بود و من ناگهان ملتفت شدم از صحبت‌های خان خیلی کسل شده است. اما من به صدای خروس ‌ها گوش می‌دادم که یکی پس از دیگری در باغچه و در داخل پرچین می خواندند. و به صدای نعلین پای زنها در روی سنگ‌ فرشها و قیل و قال آنها. و از راههای خیلی دور به هیاهوی گالش ‌ها که گاو‌میش ‌ها را بیرون می‌کردند. در میان این صداها شرشر نهر کوچک هم به گوش ‌می ‌آمد که ما از خان جدا شدیم.

دو سال از این واقعه گذشت. این بار که در شهر پیش خان رفتیم تهی دست شده بود. رفته بود آمل، نزدیک امامزاده ابراهیم، در حیاط محضر، خودش را پنهان کرده بود و ما به زحمت با او دیدار کردیم.

همین ‌که چشمش به ما افتاد گریه کرد. فحش می‌داد به ظالم. می‌گفت هر کس مال زیاد اندوخته، مال خودش نیست. مال زور است… مگر آدم می ‌تواند خودش به تنهایی آن همه اندوخته داشته باشد.هر کس مال چنین آدمی را ببرد حلال است… خدا که به او نداده، به زور و ظلم بدست آمده… آقایان ببینید من چقدر لاغر شده ‌ام!» این را که گفت اشکهایش را به دو طرف گونه ‌هایش فرو برد و صورتش تو رفت و چشم‌ هایش بیرون زد، مثل این‌ که شکلک در ‌ می ‌اورد. بعد نشست و باز شروع کرد به گریه.

او که گریه می‌ کرد ما دلداریش می ‌دادیم و از اینکه او ابدا لاغر نشده است، داشت خندمان‌ می‌گرفت.

می‌ گفت: « من باید در آمل بمانم… حالا که هیچ ‌ چیز توی‌ دستم نیست. یک ‌نفر آبرودار که نمی ‌تواند فعلگی‌ کند … باید به شهرهای دور بروم … بله اینطور گفته اند… »

من و شهر کلائی به هم نگاه کردیم. هردو به یاد حرفهای یک سال پیش خان افتادیم و با وجود این‌ دل ما به حال او سوخت. خان صاحب مکنت بی‌اندازه نبود اما استعداد و تکبر و مناعت مخصوص به مالکین را زیاد و بحد  ‌اعلا داشت. استعداد داشت یک گاو‌میش بشود؛ از زور راحتی و چیز خوردن زیاد و هیچ کار نکردن. شهر کلائی گفت: برویم.

ما از او جدا شدیم و جاده را گرفتیم و میان جنگل پیش رفتیم. شهر کلائی زیر درخت افرائی را نشانه کرد که با هم آنجا بنشینیم. من به یاد سگی افتادم که در خانه گذاشته ام و ناخوش است. اما شهر کلائی باز فکر می‌کرد: آدم کدام حرف مردم را باور کند؟

من صدای تاپ و توپ پاهای او را که مثل پاهای خود من در چارق پیچیده بود، می شنیدم. در میان این صدا این را هم شنیدم که گفت: ولی ظلم هست.

 

 

خواب دکتر شکوئی

دیشب خواب دکتر شکوئی را دیدم. در انتهای یک دره سرسبز ویلایی زیبا قرار داشت. ظاهرا من هم در آن ساکن بودم . با فاصله از ساختمان ایستاده ، غرق در مناظر بودم. دکتر شکوئی را دیدم که دو چمدان بزرگ خود را برداشته و کوره راه سربالایی را پیش گرفته است. او مرا نمی دید.موبایل او از دستش افتاد . خم شد که آن را بردارد. بلند بلند خواند:

بلند شو بیا

که سرب است و

آب است و

بهار

احساس کردم خطاب به برادرش سخن می گوید. خدا او را به سلامت بدارد. حق عظیمی در گسترش رشته دارد. شاید اگر تهور و پویایی او نبود هنوز عده ای برای ایجاد دوره دکتری مشغول استشاره یا استخاره و یا انتفاضه! بودند.

کابینه

انعکاس آفتاب در آب روان از لابلای شاخه های رقصنده سپیدار تابلویی بهشتی را فراهم آورده است. از  تلائم آب و آفتاب بهاری سرمستم . روزنامه مانندی را که سبزی آرامش بخشی دارد مقابلم می گشایم نام روزنامه “رحماء بینهم” است. اسامی کابینه در صفحه اول آن اعلام شده است: رئیس جمهور معاونان و وزرا . نامهای عجیبی در کنار هم قرار گرفته اند: خاتمی ، قالیباف،موسوی، ناطق نوری ، کروبی ، ولایتی ، نجفی ، دانش ، سحابی ، توکلی ، زنگنه ، نبوی و … به چشم می خورد..با خود می اندیشم این میزان عقلانیت و همگرایی ، هم افزایی مبارکی را در کشور بوجود خواهد آورد . سرمستیم بیشتر می شود و به وجدی عمیق بدل می شود. افسوس که این حال خوش دیری نمی پاید .صدایی نه چندان خوش مرا به خود می آورد. جوانی در کوچه می خواند:

وطن ای هستی من              تاکسی دربستی من!  به خود می پیچم و از این بانگ نا بهنگام بر بخت خود لعنت می فرستم . اما  چند لحظه بیشتر طول نمی کشد که به خود می آیم  .حق را به جوان می دهم : تا ما منافع ملی را دربست در انحصار خود و جناح خود بدانیم این تصورات جز درخوابگردی و خواب محقق نشده و رحمت و گشایش خدایی هم همراه نخواهد شد.

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و نهم اسفند 1387ساعت 20:3  توسط فریبرز خسروی وبلاگ گفتگو

لیمو شیرین

سومین پاکت میوه را پر می کنم . میوه ها با فیض لامپهای 2000 وات با پس زمینه برفی که در حال باریدن است بسیار خیره کننده اند. نفر قبلی حساب می کند 75 هزار تومان. دختر شش هفت ساله ای وارد می شود می گوید 10 تومان لیمو شیرین برای برادر مریضم……….

افتان و خیزان به خانه می رسم و می خوانم و می گریم:گرچه این شعر اخوان نیز کارساز نمی افتد

سلامت رانمی خواهندپاسخ گفت، سرهادرگريبان است

کسی سربرنياردکردپاسخ گفتن وديدارياران را

نگه جزپيش پاراديدنتواند،

که ره تاريک ولغزان است.

وگردست محبت سوی کس يازی،

به اکراه آورددست ازبغل بيرون،

که سرماسخت سوزان است.

نفس ، کزگرمگاه سينه می آيدبرون ابری شودتاريک.

چوديوارايستددرپيش چشمانت.

نفس کاينست ، پس که ديگرچه داری چشم زچشم د.ستان دوريانزديک.

مسيحای جوانمردمن ای ترسای پيرپيرهن چرکين!

هوابس ناجوانمردانه سرداست…آی…

دمت گرم وسرت خوش باد!

سلامم راتوپاسخ گوی دربگشای!

منم من ميهمان هرشبت ، لولی وش مغموم

منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم ، دشنام پست آفرينش نغمه ی ناجور.

نه ازرومم ، نه اززنگم ، همان بی رنگ بی رنگم

بيابگشای در، بگشای ، دلتنگم

حريفا! ميزبانا! ميهمان سال وماهت پشت درچون موج می لرزد.

تگرگی نيست ، مرگی نيست،

صدايی گرشنيدی صحبت سرماودندان است.

من امشب آمدستم وام بگذارم ، حسابت راکنارجام بگذارم

چه می گويی که بيگه شد ، سحرشد ، بامدادآمد؟

فريبت می دهدبرآسمان اين سرخی بعدازسحرگه نيست.

حريفا!گوش سرمابرده است اين يادگارسيلی سردزمستان است.

وقنديل سپهرتنگ ميدان ، مرده يازنده

به تابوت ستبرظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است.

حريفا ! روچراغ باده رابفروزشب باروزيکسان است.

سلامت رانمی خواهندپاسخ گفت:

هوادلگير ، درهابسته ، سرهادرگريبان ، دست هاپنهان ،

نفس هاابر ، دل هاخسته وغمگين ،

درختان اسکلت های بلورآجين ،

زمين دل مرده ، سقف آسمان کوتاه ،

غبارآلوده مهروماه ،

زمستان است.

دیماه 85