نمی دانم آنجا کجا بود

به کلاردشت رفته بودم. هوایی بهشتی داشت و سکوتی آرامش بخش. نمی دانم چرا هر وقت از تهران پرآشوب فاصله می گیرم و خود را در دل طبیعت  می یابم این شعر شفیعی کدکنی را در خود جاری  می بینم:

من و شعر و جوبار

رفتیم و رفتیم

به آنجا رسیدیم آنجا که دیگر

نه جا پای کس بود و نه آشنا بود.

درختان به آیین دیگر

و مرغان به آیین دیگر

صدایی که می‌آمد از دور

صدای خدا بود

رها بود

به هنگام پرواز

از روی باغی به باغی

کسی زیر بال پرستو

پروانه‌ها را

نمی‌کرد تفتیش

شقایق

ز طوفان نمی‌گشت خاموش

چراغش همیشه پر از روشنا بود

نمی‌دانم آنجا کجا بود

نمی‌دانم آنجا کجا بود

2 نظر در “نمی دانم آنجا کجا بود

  1. مادرم ده روز است که به رحمت خدا رفته است و من همه چیز را همراه با نگاه و خاطرات ایشان می بینم و الان به یاد کودکی ام افتادم که با مادر در روستای رودبارک در پای قلل مرتفع علم کوه و تخت سلیمان و کلاردشت بکر و پاک با هوای خوب و جنگلهای زیبا و مه صبح گاهی به دور از شهر نشینی امروزی چه خاطراتی را داشتیم.
    *******************************************************
    سرکار خانم فتوحی
    کوچ مادر گرامیتان به سرای ماندگار قطعا کوچی نورانی است . مگر بهشت زیر پای مادران نیست؟ از خداوند برای شما صبر این فراق را درخواست دارم.

    • به راستی که سفر مادر من همراه بود با آگاهی و ایمان به سرای باقی

      درسهای زیادی را مرور می کنم که باید یاد بگیرم : از جمله شور زندگی که مادرم داشت حتی در آخرین بزرگداشت تولد زندگی اش

      با خداوند معامله ای کردم و در مقابل عاقبت به خیری مادرم باید و باید صبور باشم و تسلیم چرا که خود مادرم از ابتدای بیماری یک ماهه اش از خداوند صلاح اش را خواست و قطعا آنچه پیش آمد به مصلحت حق بوده است .

      همیشه مادرم می گفت :” دوست دارم این دستم به آن دستم محتاج نباشد ” و تا پایان عمرش استقلال کارهایش را حفظ کرد.

      از ابراز همدردی تان کمال تشکر را دارم و آرزو دارم همیشه سالم و خوب زندگی پر بارتان را ادامه دهید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.