دیشب خواب دکتر شکوئی را دیدم. در انتهای یک دره سرسبز ویلایی زیبا قرار داشت. ظاهرا من هم در آن ساکن بودم . با فاصله از ساختمان ایستاده ، غرق در مناظر بودم. دکتر شکوئی را دیدم که دو چمدان بزرگ خود را برداشته و کوره راه سربالایی را پیش گرفته است. او مرا نمی دید.موبایل او از دستش افتاد . خم شد که آن را بردارد. بلند بلند خواند:
بلند شو بیا
آب است و
بهار
احساس کردم خطاب به برادرش سخن می گوید. خدا او را به سلامت بدارد. حق عظیمی در گسترش رشته دارد. شاید اگر تهور و پویایی او نبود هنوز عده ای برای ایجاد دوره دکتری مشغول استشاره یا استخاره و یا انتفاضه! بودند.