درون آینه ها درپی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زانکه غیر از سنگ
کسی
حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه های غریبانه ام ببخشایید
که من که سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از
آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟
درون آینه ها در پی چه می گردی ؟
فریدون مشیری
چه نوشیده ام که این گونه سرگردانم؟
چه نوشیده ام که این گونه پیوسته نا آرامم؟
تبدیل به سایه ی سایه ی خویش شده ام و گریزان از آفتاب…
تبدیل به انعکاس ِفریادهای دیروزه ام شده ام و گریزان از شنیدن…
منی که وجودم را در پشتِ درِ این چهار دیواری بی روزن جا گذاشته و در پی باورِ باورنکردنی های دیگران در را گشودم
چرا اینگونه غرق تاریکی شده ام؟
و شاید شب را نوشیده ام…
نمی خواهم سیاهی در رگهایم جاری شود…
آیا پس از پیمودنِ این لحظه های دراز هنوز می توان بیداری را یافت؟
شاید هم بهتر است هنوز مثل دیگران،فقط با زبان گفت
این زندگی می تواند بهتراز آن باشد که من بدان رضا داده ام.
خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر
ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !
ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !
آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !
مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !
این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها
این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر
دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !
قيصر امين پور
بخوان به نام گل سرخ ، در سحاري شب،
كه باغ ها همه بيدار و بارور گردند.
بخوان، دوباره بخوان تا كبوتران سپيد
به آشيانه ي خونين دوباره برگردند.
بخوان به نام گل سرخ ، در رواق سكوت،
كه موج و اوج طنينش ز دشت ها گذرد؛
پيام روشن باران، ز بام نيلي شب،
كه رهگذار نسيمش به هر كرانه برد.
ز خشكسال چه ترسي! – كه سد بسي بستند:
نه در برابر آب ،
كه در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور…
در اين زمانه ي عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتي دادند
كه از معاشقه ي سرو و قمري و لاله
سرود ها بسرايند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب.
تو خامشي، كه بخواند؟
تو مي روي ، كه بماند؟
كه بر نهالك بي برگ ما ترانه بخواند؟
از اين گريوه به دور،
در آن كرانه، ببين:
بهار آمده،از سيم خاردار گذشته.
حريق شعله ي گوگردي بنفشه چه زيبا ست!
هزار آينه جاري ست.
هزار آينه، اينك
به همسرايي قلب تو مي تپد با شوق.
زمين تهي ست ز رندان؛
همين تويي تنها
كه عاشقانه ترين نغمه را دوباره بخواني.
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان:
(( حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني. ))
« ديباچه ي دفتر در كوچه باغ هاي نشابور»
شفیعی کدکنی