پاره یی
مشعل همسایه را
روشن می کنند،
پاره یی
خاموش.
و این ها مردم بی تاریخ اند:
مصداق های ساده ی خوب و بد،
تاریکی و روشنی روزی و شبی
بریده از زمان،
دو روی پاره ی کاغذی
بی نیاز از برگه ی دفتری بودن.
پاره یی
خود
مشعل اند:
تا پایان می سوزند
تا لحظه ی خاکستر،
مشعل های غمناکی که روشن می کنند
فرسخ شماره های راه بی انتهای زمان را.
شاملو
کشتی بی ناخدا را بادبان لطف خداست
موج از خود رفته را از بحر بی پايان چه باک؟
چگونه دست دهد آيا به پيله بسته شدن بازم
که خيمه در شب حيرت زد حريرِ آبیِ پروازم
من آن قناری غمگينم که ربط و نظم و تداوم را
ز ميلهی قفس آموزد رديف مُهرهی آوازم
بدين دو بال قفسيپيما که لرزهوار گشودستم
کدام پرچم آزادی عقاب گونه برافرازم؟
برگرفته از کتاب:
بهبهانی، سيمين؛ کولی و نامه و عشق (مجموعهی عاشقانهها)؛ چاپ چهارم؛ تهران: چشمه 1389.