این فرشها چه زیبا هستند
زیبا اما
ای دختران قشقایی
بهتر نیست
جای کبو تر و گل و بلبل
عکس عقاب ببافید
***
کرم هفتواد
هرگز ابریشم نخواهد داد
لطفعلی خان زند
پلک هایش را بست
تا آغا محمد خان قاجار
از چشم ها مناره بسازد
و جاده ابریشم
از شیراز تا کرمان
پیاده راه بیفتد
***
بلند گویی بغض کرده
اذانی به خاک نشسته
کفش ها رفته اند
***
گل ها بوی دروغ و النگو می دهند
بوی دروغ های رنگارنگ
از بس که دخترهای عاشق عاشق
با آنها
عکس می گیرند
اما من
از استفاده ابزاری بیزارم
***
جایت خالیست
یک صندلی
کنارمن نشسته
که منتظر توست
ای کاش زودتر بر می گشتی
زخمهایم سر باز کرده اند
و سربازها
با یوزی ها شان – لبریز از فشنگ
پیشانی ام را
نشانه گرفته اند
“یک صندلی برای همیشه”
تماشا را
در چشم هام نشسته است.
***
در امتدادکوچه
مردی میان پنجره خود را
با دود مانده ددر ته سیگار
می تند
و عنکبوت درشتی
در چشم هایش
با اشارت ابرو
تار می بافد
****
قلاب را که رها کردم
موجی کلاه از سر خود بر داشت
و ماه
بر گرده قزل آلایی
با رودخانه سفر کرد
جون سایه ام سبک شده بود
و آب
دست های مرا با خود می برد
غلامحسن اولاد
یک ناغافل فکر کردم شاعر شدید!..از ترس آرام آرام خواندم و پایین امدم…راستش یک جاهایی حتی تحسینتان هم کردم…ولی دل نگران هم بودم…جرات نداشتم خودم را برسانم ته مطلب و اسم شما را ببینم…ولی خب شعر من را به انتها میبرد…پیش خودم گفتم: عجب! پس دکتر هم شاعر شد! ..و ادامه دادم….بند اخر را خوانده و نخوانده دیدم و چشمم افتاد به نام نویسنده….یک نفس عمیییییییق کشیدم…باور نمیکنید؟….باور کنید …دلیل ندارد اغراق کنم….بعد هم رفتم و یک لیوان اب سرد خوردم…واقعا فکر کرده بودم شاعر شدید! …ترس برم داشته بود…پیشنهاد میکنم یک موضوع باز کنید مثلا به عنوان ” شعری که برای من نیست” بعد هر چه میخواهید شعر بگذارید اینجا..انوقت ادم هم با خیال راحت شعر را میخواند و ت و بدنش نمیلرزد که : ای وای ..دکتر هم شاعر شد!….