امشب بارانی بارانیم. یاد یاران رفته و مانده ، یکدم امانم نمی دهد . ده ها صفحه نوشته ام و پاک کرده ام .چه حالت تعلیقی دارد وقتی کلماتی را که آفریده ای و مخلوق تو محسوب می شوند با فشار یک دکمه به عدم رهسپار می کنی! شاید این شعر سایه زبان حالم باشد:
آه در باغ بی درختی ما
این تبر را به جای گل که نشاند؟
چه تبر؟ اژدهایی از دوزخ
که به هر سو دوید و ریشه دواند
بشنو از من که این سترون شوم
تا ابد بی بهار خواهد ماند
هیچ گل از برش نخواهد رست
هیچ بلبل بر او نخواهد خواند
سپیده صبح را می بینم . کمی آرام می گیرم . گرچه این سپیده هم شاید حاصل صبح کاذبی باشد. اما با خود می گویم هر صبح نخستی صبح صادقی را به دنبال دارد. به خواب می روم. در خواب و بیداری صبحگاهی این شعر حمید مصدق زبان حالم می شود:
خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشی هاست.
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است،
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
دل من در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند.
مهر در صبحدمان، داس به دست،
خرمن خواب مرا می چیند.
آسمان ها آبی،
پر مرغان صداقت آبی ست
…