بهانه : هوشنگ ابتهاج
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه ی بی بهانه از توست
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ی تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا ؟
طوفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت ؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل ؟
رام است که تازیانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازه ی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست
مسمطی از شیخ بهایی
تاکی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود،از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم،صاحب آن خانه تویی تو هر جا که روم،پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم، من که روم خانه به خانه
عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید
تا غنچهی بشکفتهی این باغ که بوید هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی که دلش زار غم توست هر چند که عاصی است، زخیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه