چند سال پیش در جریان بازی های پاراالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دوی 100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.
آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به سریع دویدن نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پاراالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.
هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند. یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده. سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.
آنچه والا بودن یک فرد را ثابت می کند کرده های او نیست
چون بیخ و بن آنها معلوم نیست و معانی مختلفی دارند ،
والایی در ایمان به هدف و آرمان است.
فریدریش ویلهلم نیچه
اینجا انتهای زمین است…
درست لحظه ی مرگ انسانیت…
جایی که دست های مادران بوی خون می دهد!!!
بوی “جنایت”
و آبهای راکدش طعم کودکانی را می گیرد که بی نفس خفه می شوند در خفقان این نکبت آباد!
معصومیت ها دریده می شوند…
و “آدم “ها…
همین ما آدم ها…
چه ساده می گذریم از کنار درد هایمان
“این درد های مشترک”
اینجا انتهای زمین است…
درست همین جایی که ما ایستاده ایم
ازهمان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
ازهمان روزی که فرزندان آدم
صدرپیغام آوران حضرت باری تعالی
زهرتلخ دشمنی درخونشان جوشید
آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود!
ازهمان روزی که یوسف رابرادرها به چاه انداختند
ازهمان روزی که باشلاق و خون دیوارچین راساختند آدمیت مرده بود!
بعددنیا هی پرازآدم شدواین آسیاب گشت و گشت قرن هاازمرگ آدم هم گذشت
ای دریغ آدمیت برنگشت!
قرن ماروزگارمرگ انسانیت است!
من که ازپژمردن یک شاخه گل
ازنگاه ساکت یک کودک بیمار
ازفغان یک قناری درقفس
ازغم یک مرددر زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک درچشمان وبغضم درگلوست
ونه دراین ایام زهرم درپیاله اشک وخونم درسبوست
مرگ اورا ازکجاباورکنم؟
فرض کن مرگ قناری درقفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم درجهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بودازروزنخست!
درکویری سوت و کوردرمیان مردمی بااین مصیبتهاصبور
صحبت ازمرگ محبت
گفتگوازمرگ انسانیت است!
(فریدون مشیری)
آدمها و بویناکی دنیاهاشان
یکسر
دوزخی است در کتابی
که من آن را
لغت به لغت
از بر کرده ام
تا راز بلند انزوا را دریابم
راز عمیق چاه را
از ابتذال عطش…
احمد شاملو
ذات آدم همیشه همین بوده وهست با تمام ضعف ها و قوت هایش اگر چه در این چارچوب رو به پیشرفت است اما هیچوقت یک موجود مطلقا درست و بی عیب نبوده که شاعران بخواهند در رثای آن روزها مرثیه سرایی کنند. قهرمانان واقعی همین من و شما هستیم آنجا که باور می کنیم انسانیم و می توانیم خود را و دنیای خود را تغییر دهیم . می توانیم رقابت کنیم ولی در کنار آن با همدلی با هم رفتار کنیم ،با همه مشکلات و کم کسری که داریم با لبخند با یکدیگر روبرو شویم و از هم طلبکار نباشیم ، با همان معیاری که خود را تعریف می کنیم دیگران را نقد کنیم ؛ یک کلام ؛قهرمان و قهرمان بازی را فراموش کنیم و خود را پیدا کنیم