یاد آر ز شمع مرده یاد آر

اسفند بهانه خوبی است که یاد او را گرامی بداریم. دهخدا بزرگمردی بود که توانست یک تنه کار یک آکادمی را در پدید آوردن دانشنامه فارسی به انجام برساند. بعد ها اظهار داشت که برای خلق ” دائره المعارف دهخدا” سی سال  سر از روی کاغذ فقط برای نماز و غذا بلند کرده بود. او در شعر و ادبیات و طنز و ترجمه آثار ارزشمند دیگری را نیز از خود به یادگار گذاشت. طنز اثر گذار او چنان بود که شاه قاجار همانگونه که  میرزا جهانگیر صور اسرافیل را  تهدید به قتل کرده بود در مورد او نیز چنان کند. اما تقدیر جنان بود که میرزا به قتل برسد و دهخدا در رثای او ” یاد آر ز شمع مرده یاد آر ” را بسراید. اسفند 53 سال پیش چراغ وچودش خاموش شد اما پرتو آثارش مدام خواهد بود.

بد نیست جند نمونه از طنز زیبایش اشاره شود. او در سختی  و غم نیز  زبان طنزش را فراموش نمی کرد . وقتی در خارج از کشور به حال تبعید به سر می برد در نامه ای نوشت: «بنده از ترس زياد شدن قرض، پانسيون را رها كرده و اينك در منزل جناب شيخ محمدخان قزويني به قدر پهن كردن يك رختخواب روي زمين (آن هم فقط شب) جا عاريه كرده‌ام و با سه فرانك و نيم پول كه الان… دارم، مي‌خواهم محمدعلي شاه را از سلطنت خلع كرده و مشروطه را به ايران عودت بدهم.» و در جای دیگری در باره شعر معروف یاد آر ز شمع مرده یاد آر می نویسد:” وصيت‌نامه مرحوم ميرزا جهانگيرخان را كه بنا بود به شعر بسازم، تمام كرده‌ام، حاضر است. به نظر خودم تقريباً در رديف اول شعرهاي اروپايي است. اگر چه دختري را كه ننه‌ش تعريف كند، براي داييش خوب است.” شاهکار طنز او در نوشته هایش در صور اسرافیل نمایان می شود.

در شماره دوازده این نشریه  می خوانیم:ديروز سگ حسن‌دله نفس‌زنان و عرق‌ريزان وارد اداره شد. به محض ورود بي‌سلام وعليک فوراً گفت:«فلان کس زود زود اين مطلب را يادداشت کن که در جشن خيلي لازم است.»
گفتم:«رفيق حالا بنشين خستگي بگير.»
گفت:«خيلي کار دارم زود باش تا يادم نرفته بنويس که مطلب خيلي مهم است.»
گفتم:«رفيق مطلب در صندوق اداره به قدريست که اگر روزنامة هفتگي به بلندي عريضه کرمانشاهي‌ها(ظاهرا این عریضه نویسی مفصل مسبوق به سابقه تاریخی است زیرا در سفر اخیر رئیس جمهور به کرمانشاه دو تن نامه تحویل شده است) يوميه هم که بشود باز زياد مي‌آيد.»
گفت:«اين مطلب ربطي به آن‌ها ندارد، اين مطلب خيلي عمده است.»
ناچار گفتم:«بگو.»
گفت:«قلم بردار!» قلم برداشتم.
گفت بنويس:«چند روز قبل.» نوشتم.
گفت بنويس:«پسر حضرت والا در نزديک زرگنده نوشتم.
گفت بنويس:«اسب‌هاي کالسکه‌اش در رفتن کندي مي‌کردند.» نوشتم.
گفت بنويس:«حضرت والا حرصش درآمد.»
گفتم:«باقيش را شما مي‌گويد يا بنده عرض کنم؟» يک مرتبه متعجب شده چشم‌هايش را به طرف من دريده گفت:«گمان نمي‌کنم جناب عالي بدانيد تا بفرماييد.»
گفتم:«حضرت والا حرصش درآمد رولوه را از جيبش درآورده اسب کالسکه‌اش را کشت.»
گفت:«عجب!»
گفتم:«عجب جمال شما.»
گفت:«مرگ من شما از کي شنيديد.»
گفتم:«جناب عالي تصور مي‌کنيد که فقط خودتان چون رابطة دوستي با بزرگان و رجال و اعيان اين شهر داريد از کارها مطلعيد، و ما به کلي از هيچ جاي دنيا خبر نداريم؟!»
گفت:«خير هرگز چنين جسارتي نمي‌کنم.»
گفتم:«عرض کردم مطلب در صندوق ادارة ما خيلي است، و اين مطلب هم پيش آن مطالب قابل درج نيست، گذشته از اين‌که شما خودتان مسبوقيد که تمام اروپايي‌ها هم در اين مواقع همين کار را مي‌کنند، يعني اسب را در صورتي که اسباب مخاطرة صاحبش بشود مي‌کشند، ديگر آن‌که شما مي‌فرماييد حضرت والا حرصش درآمد، شما الحمدلله مي‌دانيد که آدم وقتي حرصش دربيايد ديگر دنيا پيش چشمش تيره و تار مي‌شود، خاصه وقتي که از رجال بزرگ مملکت باشد، که ديگر آن‌وقت قلم مرفوع است. براي اين‌که رجال بزرگ وقتي حرصشان درآمد حق دارند هر کار بکنند.
همان‌طور که اولياي دولت حرصشان درآمد و بدون محاکمه قاتل بصير خلوت را کشتند.
همان‌طوري که حبيب الله افشار حرصش درآمد و چند روز قبل به امر يکي از اوليا سيف‌الله‌خان برادر اسدالله‌خان سرتيپ قزاقخانه را گلوله پيچ کرد.
همان‌طور که نظام‌السلطنه حرصش درآمد و باآن‌که پشت قرآن را مهر کرده بود جعفرآقاي شکاک را تکه‌تکه کرد.
همان‌طور که آن دو نفر حرصشان درآمد و دو ماه قبل يک نفر ارمني را پشت يخچال حسن‌آباد قطعه‌قطعه کردند.
همان‌طور که آدم‌هاي عميدالسلطنة طالش حرصشان درآمد و آن‌هايي را که در «کرگانه رود» طرفدار مجلس بودند سربريدند.
همان‌طور که عثماني‌ها به خواهش سفيرکبيرهاي ما حرصشان درآمد چهارماه قبل زوار کربلا را شهيد کردند و امروز هم اهالي بي‌کس و بي‌معين اروميه  را به باد گلولة توپ گرفته‌اند.
همان‌طور که پسر رحيم‌خان چلبيانلو حرصش درآمد و دويست و پنجاه و دونفر زن و بچه و پيرمرد را در نواحي آذربايجان شقه کرد.
همان‌طور که ميرغضب‌ها حرصشان درآمد و درخت‌هاي فندق «پارک» تبريز را با خون ميرزاآقاخان کرماني و شيخ احمد روحي و حاج ميرزا حسن‌خان خبيرالملک آبياري کردند.
همان‌طور که يک نفر حکيم حرصش درآمد و مغز سر ميرزا محمدعلي‌خان نوري را با ضرب شش پر از هم پاچيد.
همان‌طور که اقبال‌السلطنه در ماکو حرصش درآمد و خون صدها مسلمان را به ناحق ريخت.
همان‌طور که دختر معاون‌الدوله حرصش درآمد و وقتي پدرش را به خراسان بردند به زور گلوله درد خويش را خفه کرد.
همان‌طور که مهمان خسرو در «مئر» آذربايجان پشت آن درخت چنار حرصش درآمد و ميزبان را که اول شجاع ايران بود پوست کند.
همان‌طور که ميرزا محمدعلي‌خان ثريا در مصر و ميرزا يوسف‌خان مستشارالدوله در طهران و حاجي ميرزا علي‌خان امين‌الدوله در گوشه «لشت نشا»حرصشان درآمد و به قوت دق و سل خودشان را تلف کردند.
و…
بله آدم مخصوصاً وقتي که بزرگ و بزرگ زاده باشد حرصش که دربيايد اين کارها را مي‌کند، علاوه براين مگر برادر همين حضرت والا وقتي يک ماه قبل در اصفهان مادر خودش را کشت ما هيچ نوشتيم؟ ما آن‌قدر مطلب براي نوشتن داريم که به اين چيزها نمي‌رسد، گذشته از اين‌ها شما مي‌دانيد که پاره‌اي چيزها مثل پاره‌اي امراض ارثي است، حسين‌قلي‌خان بختياري را اول افطار به اسم مهماني زبان روزه کي کشت؟»
گفت:«بله حق با شما هست.»
گفتم:«پدر همين حضرت والا نبود؟»
گفت:«ديگر اين طول و تفصيل‌ها لازم نيست، يک دفعه بگوييد: فرمايش شما نگرفت.»
گفتم:«چه عرض کنم.»
گفت:«پس به اين حساب ما بور شديم.»
گفتم:«جسارت است.»
گفت:«حالا از اين مطالب بگذريم راستي خدا اين ظلم‌ها را برمي‌دارد؟ خدا از اين خون‌هاي ناحق مي‌گذرد؟»
گفتم:«رفيق ما درويش‌ها يک شعر داريم.»
گفت:«بگو.»
گفتم:«اين جهان کوه است و فعل ما ندا          بازگردد اين نداها را صدا
گفت:«مقصودت از اين حرف‌ها چه‌چيز است؟»
گفتم:«مقصودم اين است تو که اسمت را سگِ حسن‌دَله گذاشته‌اي و ادعا مي‌کني که از دنيا و عالم خبرداري عصر شنبة 21 چرا در بهارستان نبودي؟»
گفت:«بودم.»
گفتم:«بگو تو بميري.»
گفت:«تو بميري.»
گفتم:«خودت بميري.»
گفت:«به! تو که باز اين شوخي‌هات را داري.»
گفتم:«رفيق عيب ندارد دنيا دو روز است.»

ودر انتها شعر زیبایی را که برای میرزا جهانگیر سروده است با هم می خوانیم:

اي مرغ سحر! چو اين شب تار
بگذاشت ز سر سياهكاري،
وز نفحه ي روح بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماري،
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبه ي نيلگون عماري،
يزدان به كمال شد پديدار
و اهريمن زشتخو حصاري ،
ياد آر ز شمع مرده ياد آر!

اي مونس يوسف اندرين بند!
تعبير عيان چو شد ترا خواب،
دل پر ز شعف، لب از شكرخند
محسود عدو، به كام اصحاب ،
رفتي برِ يار و خويش و پيوند
آزادتر از نسيم و مهتاب،
زان كو همه شام با تو يكچند
در آرزوي وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده ياد آر!

چون باغ شود دوباره خرّم
اي بلبل مستمند مسكين!
وز سنبل و سوري و سپرغم
آفاق، نگار خانه ي چين،
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز كف زمام تمكين
ز آن نوگل پيشرس كه در غم
ناداده به نار شوق تسكين،
از سردي دي فسرده، ياد آر!

اي همره تيهِ پور عمران
بگذشت چو اين سنين معدود،
و آن شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعدِ خويش مشهود،
وز مذبح زر چو شد به كيوان
هر صبح شميم عنبر و عود،
زان كو به گناهِ قوم نادان
در حسرت روي ارض موعود،
بر باديه جان سپرده ، ياد آر!

چون گشت ز نو زمانه آباد
اي كودك دوره ي طلائي!
وز طاعت بندگان خود شاد
بگرفت ز سر خدا ، خدائي ،
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد،
گِل بست زبان ژاژخائي ،
زان كس كه ز نوك تيغ جلاد
مأخوذ به جرم حق ستائي
پيمانه ي وصل خورده ياد آر!

نویسنده: المیرا زارعی
دوشنبه 12 اسفند1387 ساعت: 12:13
25 سال است که بعضی نهادها با بودجه میلیاردی و یک لشکر آدم و امکانات قرار است دائره المعارف منتشر کنند. وقتی می بینیم آنان در حرف الف گیر کرده اند عظمت کار دهخدا بیشتر نمایان می شود. روحش شاد..

نویسنده: آرشيوي
دوشنبه 12 اسفند1387 ساعت: 15:22
محاسبه بفرماييد اگر اين دو تن نامه چهل سال بعد تحويل آرشيو ملي آن زمان (كه معلوم نيست وجود داشته باشد يا نه، يا در كدام سازمان ديگر ادغام شده باشد) چقدر آدم بيكار را سر كار ميگذارد.

نویسنده: علی کاظمینی
دوشنبه 12 اسفند1387 ساعت: 21:39
آقای دکتر خسروی
سلام
شنیده ام شما هم ظنز می نویسید. در کجا می توانیم بخوانیم.

نویسنده: جلال حیدری نژاد
سه شنبه 13 اسفند1387 ساعت: 8:53
این پست حس های عجیبی در ادم تولید میکند یک حس پارادوکسیکال / از حس خوشایندی که پس از این جمله به سراغ ادم می اید ( دختري را كه ننه‌ش تعريف كند، براي داييش خوب است.) تا اندوه و غمی که از پس این مفهوم میان دل ادم خانه نشین میشود که: ( یاد ار زه شمع مرده یاد ار) به ویژه انوقت که میبینی شمع های مرده این دیار کم نبودند/کم نمیشوند.

و شاید این تناقض مغز همان “چرند وپرند” ی باشد که به روزگار مشروطه مردمان را به لبخندی میهمان میکرد و حالا به تلخندی میهمان میکند!!!

نویسنده: نوش زاد
سه شنبه 13 اسفند1387 ساعت: 10:22
ما که خدا را شکر جز بزرگان نیستیم ولی اگر یک طپانچه داشتم خیلی خطرناک می شد
به سایت سفر کارت ملی سر زدم و گفتم شاید می خواهند امسال تمام کارمندان به مسافرت بروند و با خانواده خوش باشند ولی وقتی به لیست تخفیف ها نگاه کردم که مثلا در نوروز 0 درصد تخفیف و یا 30 درصد تخفیف و یا اصلا ایام تعطیل تخفیف نباشد بعد فهمیدم خدا را شکر که طپانچه ندارم
سفر کارت ملی برای فردی خوب است که برنامه مسافرت دارد در ایران و کمی تخفیف می گیرد ولی برای بقیه کارمندان اصلا انگیزه انسان را به مسافرت ترغیب نمی کند
فکر می کنم جناب آقای دهخدا به فکر علم بود نه به فکر کارت سفر ملی

نویسنده: ج.م.
چهارشنبه 14 اسفند1387 ساعت: 13:50
حالا فرض كن تخفيف 50 درصد باشد، چه فايده؟ تخفيف آنجاست كه بشهري بروي و بخواهي از جايي ديدن كني. احتمالأ تعطيل است، دارند تعميرش ميكنند، راهنماي گردش ندارند، وسايل آسايش جنبي )هتل، رستوران، دستشويي، … ندارند.
واقعأ كه ديدن اماكن فرهنگي در كشورمان كلي تخفيف دارد، تخفيف از نوع خفيفش.

نویسنده: نوش زاد فتوحی
شنبه 17 اسفند1387 ساعت: 9:36
حرف شما ج. م. عزیز درست است . البته بگویم در زمستان و ایام غیر فصل 20- 30 درصد مخصوصا جاهای بدرد نخورش تخفیف می دهد ولی …
امروز هم دوباره خدا را شکر کردم که طپانچه ندارم . قبلا بزرگان وقتی حرص می خوردند طرف را از پای در می آوردند فکر می کنم بهتر از این است که کوچکان را حرص بدهند . زمانه عوض شده است . بزرگان دیگر حرص هم نمی خورند. فقط کوچکان حرص می خورند .
امروز منتظر اتوبوس بودم : دیگر از اتوبوس بلیطی خبری نیست خداحافظ اتوبوس بلیطی . 7 تا اتوبوس پولی آمد آنقدر دست و پای مردم از آن بیرون بود که نتوانستم حتی بدون کیفم در آن سوار شوم . پیرمردی را دیدم که گردنش را میله اتوبوس داشت خفه می کرد یاد قربانی افتادم . شال و کاپشن مردم بیرون از اتوبوس مانده بود بالاخره هشتمین اتوبوس را به صورت علامت سوال سوار شدم . یک بچه هر تمام راه در اتوبوس شیون می زد و پدرش هر از چند گاه کتکی هم به او می زد.
یاد خانم مسئول محیط زیست افتادم که در تلویزیون می گفت :” با ماشین تک سرنشین بیرون نیایید که ترافیک کم بشود” و این مسئول محترم خاطرش از ترافیک مکدر شده بوده بود ( وقتی با ماشین عبور می کرده )میگفت اینهمه اتوبوس وارد کردیم آنها را سوار بشوید .
خوشحالم از اینکه در میان مردمم. خوشحالم که راننده ندارم . خوشحالم هر روز با اتوبوس شرکت واحد ؟ به سر کار می روم و در میان مردمم. حتی اگر له بشوم .
آنوقت می فهمم که مفهوم فرهنگ سازی یعنی چه ؟ پیشنهاد می کنم همه بزرگان در سال یک روز با اتوبوس بدون تعیین وقت قبلی و بدون اعلام استفاده نمایند. شاید حمل و نقل عمومی کمی بهتر شود .
” آن فردی که در فشار است را نباید قضاوت نمود ”
+ نوشته شده در  دوشنبه دوازدهم اسفند 1387ساعت 4:17  توسط فریبرز خسروی

یک دیدگاه دربارهٔ «یاد آر ز شمع مرده یاد آر»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.