نزار قبانی شاعر شهیر سوری است .عده ای او را پرنفوذترین شاعر در دنیای عرب امروز می دانند. بن مایه شعر او حس و عاطفه است که سعی کرده است عشق و سیاست را به تصویر و نقد بکشد. مرگ همسرش در واقعه انفجار سفارت عراق در بیروت و همچنین اوضاع سیاسی جهان عرب تاثیر عمیقی بر شعر او گذاشت .به گونه ای که خودش سرود: از من شاعری ساخت که با دشنه می سراید . او نیز چون شاملو معتقد است که شعر بر او می بارد و او تصمیم به سرودن نمی گیرد. آثار او توسط شفیعی کدکنی و غلامحسین یوسفی و بسیاری دیگر به فارسی ترجمه شده است : دو شعر او را باهم می خوانیم:
اولین شعر را از کتاب ” در بندر آبی چشمانت” با عنوان : عشق را دفتری نیست می خوانیم:
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند.
شعر دوم با عنوان ” باران یعنی تو برکی گردی ” با ترجمه یغما گلرویی
1
میخواهم نامهیی برایت بنویسم
که به هیچ نامهی دیگری شبیه نباشد
وَ زبانی نو برای تو بیآفرینم
زبانی همْترازِ اندامت
وَ گُسترهی عشقم !
میخواهم از برگهای لغتْنامه بیرون بیایم
وَ از دهانم اجازهی سفر بگیرم !
خستهاَم از چرخاندن زبان در این دهان !
دهانی دیگر میخواهم
که بتواند به درختِ گیلاس،
یا چوب کبریتی بَدَل شَود !
دهانی که کلمات از آن بیرون بریزند ،
مانندِ پریانِ دریایی از امواجِ دریا
وَ کبوتران
از کلاهِ شعبدهباز !
کتابهای دبستانم را از من بگیریدُ
نیمکتهای کلاسم را ،
گچها وُ قلمها وُ تخته سیاه را
از من بگیرید ،
تنها واژهیی به من ببخشید
تا آن را
چون گوشواری به گوشِ معشوقِ خود بیاویزم !
انگشتانی تازه میخواهم،
برای دیگرگونه نوشتن !
از انگشتانی که قد نمیکشند،
از درختانی که نه بُلند میشوندُ نه میمیرند بیزارم !
انگشتانی تازه میخواهم،
به بُلندای بادبانِ زورقُ گردنِ زرّافه،
تا معشوقهی خویش را پیراهنی از شعر ببافم
وَ الفبایی نو بیآفرینم برای او !
الفبایی که حروفش
به حروفِ هیچ زبانِ دیگری مانند نباشند !
الفبایی به نظمِ باران !
الفبایی از طیفِ ماهُ
ابرهای خاکستریِ غمْناک
وَ درد برگهای بید
زیرِ چرخِ دلیجانِ آذر ماه !
میخواهم گنجی از کلمات را پیشْکشَت کنم
که هرگز هیچ زنی به نصیب نبُرده وُ نخواهد بُرد !
کسی به تو مانند نبوده وُ نیست !
میخواهم هجاهای نامم
وَ خواندنِ نامههایم را
به سینهی خستهاَت بیاموزم !
میخواهم تو را به زبانی نو بَدَل کنم !
2
زیبای من !
از بیروت برایت مینویسم !
باران چون معشوقهیی قدیمی
از سفری دور باز آمده است !
از قهوهخانهی کنارِ دریا برای تو مینویسم !
پاییزِ دِلْگیر،
روزنامهها را خیس کرده است
وَ تو هَر دَم
از فنجانِ قهوه وُ
سطرهای خبرِ روزنامه بیرون میآیی !
پنج ماه گُذشته است…
چهگونهیی؟ عزیز !
اینجا خبرِ تازهیی نیست !
بیروت مشغولِ آرایش است
ـ همانندِ تمامِ زنان ـ
در آغازِ زمستان !
مغرورُ زیبا وُ ستمگر…
چون تمامِ زنان !
بیروت بیقرارِ دیدنِ توست ! عزیزکم !
اِی نزدیکِ دورادور !
اِی حضورِ مشتعلِ شعر !
باران در عطشِ اندامِ توست
وَ دریا آماده است تا در چشمانت بریزد !
بیروت در این روزها به افسانه میماند ! عشقِ من !
برگهای مطلّایش بر زمین، طلا وُ مساَند
وَ خیابانِ سُرخ
پیراهنی از نیِ رنگارنگ به تن کرده !
چهقدر به تو محتاجم !
هنگامی که فصلِ گریه میرسد،
چهقدرها که باید پیِ دستانت بگردم
در خیابانهای شلوغُ خیس…
گُلِ یاسِ دفترِ من !
دردِ دلْانگیزُ
عشقِ عظیمم !
از رستورانی برایت مینویسم
که در محلهی سفیدْماسه
پیدایش کردیم !
میزها با من قهرند
وَ صندلیها از من میگریزند !
خاطراتم برباد رفته وُ
به فراموشی دُچار شُدهاَم !
صندلی مجاور
ـ که روزی بر آن نشسته بودی ـ
مرا کنار میزندُ
از صندلیاَم
نشانیِ تو را میخواهد…
در گریه مینویسم !
(عاشقی چون من باید سلامِ اوّل را بگوید؟)
پیِ انگشتانم میگردم !
پیِ شعلهی کبریتی
وَ کلمهیی
که در هیچِ دفترِ عاشقانهیی نباشد !
گُر میگیرم…
نامه نوشتن برای آنکه دوستش میداری،
چه دشوار است !
3
بگو کجاست؟
آن قهوهخانه که چون دشنه فرو رفته در دریا !
بگو !
تسلیمِ مرغانِ نگاهِ تواَم ،
که از عمقِ زمان میآیند !
هنگامی که در بیروت باران میبارد،
عاشقتَرم !
به بارانیِ خیسم قدم بگذار !
زیرِ پوستم بِخَز !
چونان مادیانی در سبزهزارِ سینهاَم یله شو !
همانندِ ماهیِ سُرخی بِلَغز،
از یک چشم به چشمِ دیگرم !
چهرهاَم را بر بومِ باران نقاشی کن !
بر سطحِ شب برقص !
در همْخوانیِ ناودانها
زیرِ پیراهنِ خاکستریاَت پناهم بده !
چون مسیح ، بر صلیبِ پستانهایت مصلوبم کن !
با عطرِ گلابُ بیلسان، آتشم بزن !
در دلِ میدان بغلم کن !
مَرا مخفی کن زیرِ برگهای خُشک !
تاریخِ شاهانُ قدّیسان را پُشتِ سَر بگذار !
شبانه، گُرگْوار زوزه بِکش !
چون زخمی فوّاره بزن بر سینهاَم !
پُر کن مَرا از مرگ !
وقتی در بیروت باران میبارد،
نهالهای غصّه قَد میکشند !
من به دو نخل میمانم ،
روییده در کنارهی آبی که تویی !
بیجاترینم !
مرا به هر جا که میخواهی بِبَرُ رها کن !
روزنامه وُ مدادی برایم بخر !
سیگارُ بطری شراب…
کلیدهای من اینهاست !
با خود بِبَر !
رو به بادُ سرنوشت !
به سمتِ ناودانهایی که بینامند !
دوستم داشته باش !
از رفتن بمان !
دستت را به من بده،
که در امتدادِ دستانت
بندریست برای آرامش !
4
روزی که آمدی،
شعرِ نابی بودی ایستاده بر دوپا !
آفتابُ بهار با تو آمدند !
ورقهای روی میز بُر خوردند !
فنجانِ قهوهی پیش رویم،
پیش از آن که بنوشمش،
مرا نوشید
وَ اسبهای تابلوی نقّاشی
چهار نعل به سوی تو تاختند !
روزی که آمدی،
طوفان شُدُ پیکانی آتیشن
در نقطهیی از جهان فرود آمد !
پیکانی که کودکان، کلوچهیی عسلیاَش پنداشتند،
زنان، دستْبندی از الماس
وَ مردان، نشانِ شبی مقدّس !
چندان که بارانیاَت را
ـ چونان پروانهیی که پیله میدَرَد ـ درآوردی
وَ نشستی رو به روی من
باور آوردم به حرفِ کودکانُ زنانُ مَردان:
تو به شیرینی عسل بودی،
به زلالیِ الماس
وَ به زیباییِ شبی مقدّس !
5
وقتی گفتم:
دوستَت میدارم
میدانستم که شورش کردهاَم بر قبیلهاَم
وَ به صدا در آوردهاَم شیپورِ رسوایی را !
میخواستم تختِ ستم را واژگون کنم
تا جنگلها برویندُ
دریاها آبیتر شوند
وَ آزاد گردند
تمامِ کودکانِ جهان !
اتمامِ عصرِ بربریت را میخواستمُ
مرگِ واپسین حاکم را !
میخواستم با دوست داشتنِ تو،
درِ تمامِ حرمْسراها را بشکنم
وَ پستانِ زنان را
از بینِ دندان مَردان نجات دهم !
وقتی گفتم:
دوستَت میدارم
میدانستم که الفبایی تازه را اختراع میکنم ،
به شهری که در آن
هیچ کس خواندن نمیداند !
شعر میخوانم ،
در سالُنی متروک
وَ شرابم را در جامِ کسانی میریزم
که یارای نوشیدنشان نیست !
وقتی گفتم:
دوستَت میدارم
میدانستم که هماره،
بَربَرها را با نیزههای زهرآلودُ
کمانهای کشیده
در تعقیبِ خود خواهم یافت !
عکسم را بر دیوارِ خواهند چسباند
وُ اثرِ انگشتانم را در پاسگاهها خواهند گرفت !
جایزهی بزرگ به کسی میرسد
که سَرِ بُریدهاَم را بیاورد
وَ چون پُرتقالی لُبنانی
بر سَردرِ شهر بیآویزد !
وقتی نامت را بر دفترِ گُلها مینوشتم
میدانستم که مَردُم را در مقابلِ خود خواهم دید !
درویشها وُ ولْگردها را…
آنان که در ارثیهشان نشانی از عشق نیست،
بر ضدِ منند !
میخواهم واپسین حاکم را نابود کنمُ
دولتِ عشقِ تو را برپا دارم !
میدانم که در این انقلاب،
تنها گُنجشکان در کنارِ من خواهند بود !
6
وقتی خُدا زنان را میانِ مَردان قسمت کرد
وَ تو را به من داد،
احساس کردم به من شراب داده وُ به دیگران گندم،
به من جامهیی از حریر داده وُ
به دیگران جامهیی پنبهیی،
به من گُل داده وُ به آنان شاخهیی بیبرگ…
وقتی خُدا تو را به من شناساند،
گفتم نامهیی برایش خواهم نوشت !
بر برگهایی آبی،
خیس از اشکهایی آبی
وَ در پاکتی آبی !
میخواستم به خاطرِ انتخابش
از او تشکر کنم !
او ـ آنگونه که میگویند ـ
هیچ نامهیی را نمیپذیرد، مگر نامهی عشق !
وقتی جواب گرفتمُ
برگشتم تا تو را
مانندِ ماگنولیایی در دست بگیرم،
به دستانِ خُدا بوسه زدم !
بوسیدم ماه را وُ ستارهها را،
کوهُ دشت را، بالِ پرندهگانُ ابرهای عظیم را
وَ ابرهایی را که هنوز به مدرسه میرفتند…
بوسیدم جزایرِ کوچکِ نقشه وُ
جزایری را که از حافظهی نقشه جا اُفتاده بودند…
بوسیدم شانهی مویُ آینهی تو را
وَ کبوترانِ سفیدی
که جهازِ عروسیاَت را بر بالهای خود میبُردند !
7
هرگز پادشاهِ جهان نبودم
جُز آن دَم که
از عشیرهی شاهان
دوری جُسته باشم !
احساسِ داشتنِ تو
دانشِ حکومت
بر پنج قاره را به من میدهد !
حکومت بر شاخهی باران،
ارابهی باد،
مرغِ حق،
مزرعهی خورشید…
به آدمیانی فرمان دهم که پیش از من ،
کسی بر ایشان فرمان نداده است !
بازی کنم با ستارهگانِ راهِ شیری،
چون کودکی که با گوشْماهیها !
هرگز شاه نخواهم بودُ
نمیخواهم باشم…
لیکن خفتن تو بر کفِ دستانم
ـ چون مُرواریدی غلتان ـ
مرا به این رؤیا میبَرَد که پادشاهِ روسم،
یا انوشیروانِ ایران…
8
واپسین مَردِ زندهگیاَت نیستم !
واپسین شعرم
نوشته شُده به آبِ زَر
آویخته میانِ سینههایت !
واپسین پیامبری هستم
که آدمیان را
به بهشتِ نابِ پسِ مژگانت
دعوت میکند !
9
چرا تو؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میانِ زنان ،
هندسهی حیاتِ مرا در هم میریزی،
پا برهنه به جهانِ کوچکم وارد میشوی،
در را میبندیُ من
اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها تو را دوست میدارمُ میخواهم؟
میگُذارم بر مژههایم بنشینیُ
وَرَق بازی کنی
وَ اعتراضی نمیکنم؟
چرا زمان را خطِ باطل میزنیُ
هر حرکتی را به سکون وامیداری؟
تمام زنان را میکشی در درونِ من
وَ اعتراضی نمیکنم !
چرا از میانِ تمامیِ زنان،
کلیدِ شهرِ مطلّایم را به تو میدهم؟
شهری که دروازههایش
بر هر ماجراجویی بسته است
وَ هیچ زنی
پرچمی سفید را بر بُرجهایش ندیده !
به سربازان دستور میدهم
با مارش به استقبالت بیایند
وَ مقابلِ چشمِ تمامِ ساکنان
در میانِ آوای ناقوسها با تو عهد میبندم !
شاهْزادهی تمامِ زندهگیِ من !
10
وقتی تلفظِ نامت را
به کودکانِ جهان آموختم،
دهانشان به درختِ توتی بدل شُد !
تو به کتابهای درسیُ
جعبههای شیرینی راه پیدا کردی !
عشقِ من !
تو را در جملاتِ پیامبران پنهان کردمُ
در شرابِ راهبان !
در دستْمالهای بدرقه وُ
پنجرهی کلیساها !
در آینهی رؤیاها وُ
اَلوارِ زورقها…
چندان که به ماهیانِ نشانیِ چشمانت را دادم،
تمامِ نشانیهاشان را
از یاد بُردند !
چندان که به بازرگانانِ مشرقی
از گنجهای نهفتهی اندامت گفتم
قافلههای جادهی هند برگشتند
تا عاجِ پستانهایت تو را بخرند !
چندان که به باد گفتم
گیسوانِ سیاهت را شانه کند،
شرمنده گفت:
عمر کوتاه استُ
گیسوانِ دلْدارت بُلند…
11
کیستی
ـ اِی زن ! ـ
که چونان دشنهای
بَر تبارِ من
فرود میآیی ؟
آرام ،
چون چشمِ یکی خرگوش !
سَبُک ،
چون فرو غلتیدنِ بَرگی از شاخه !
زیبا ،
چون سینهریزی از گُلِ یاس !
معصوم ،
چون پیشْبَندِ کودکان…
وَ وحشی ،
چون واژگان !
از میانِ برگهای دفتَرَم بیرون بیا !
از ملافهی بستَرَم ،
از فنجانِ قهوهاَم ،
از قاشقِ شِکر ،
از دُکمهی پیراهنَم ،
از دستمالِ ابریشم ،
از مسواکم ،
از کفِ خمیرِ ریشِ روی صورتم ،
از تمامیِ چیزهای کوچک بیرون بیا
تا بتوانم کار کنَم…
12
دوستت دارمُ
با تو لجْبازی نمیکنم !
مانندِ کودکان،
سَرِ ماهیها با تو قهر نخواهم کرد:
ماهیِ قرمز مالِ تو،
ماهیِ آبی مالِ من…
هر دو ماهی مالِ تو باشدُ
تو مالِ من !
دریا وُ
کشتیُ
سرنشینانش مالِ تو باشندُ
تو مالِ من !
ضرر نخواهم کرد !
تمامِ دارُ ندارم زیرِ پای تو !
نه چاهِ نفتی دارم که فخر بفروشمُ
معشوقههایم در آن شنا کنند،
نه مانندِ آقاخان ثروتمندم،
نه جزیرهی اوناسیس
ـ که به وسعتِ یک دریاست ـ مالِ من است !
من شاعرمُ تنها ثروتم
دفترِ شعرهایم
وَ چشمانِ زیبای توست !
13
عشقت به من شبیخون زدُ بر خاکم انداخت !
شبیخونِ عطری زنانه به آسانسور…
غافلگیرم کرد !
شعری که با آن در قهوهخانه نشسته بودم را
از یاد بُردم !
خطوطِ کفِ دستم را شماره میکردمُ
دستانم را از خاطر بُردم !
عشقت مانندِ خروسی جنگی حمله کرد !
کورُ کر !
پَرها وُ صدامان یکی شُد !
حیرانُ چشم در راهِ قطار روزها،
بر چمدانی نشسته بودم !
روزها را از یاد بُردمُ قطار را
وَ با تو سفر کردم به سرزمینِ جنون !
14
تو را چون نقشِ آبلهیی بر بازو میبَرَم
وَ با تو
تمامِ پیادهروهای جهان را قدم میزنم !
بیپاسپورتُ بیعکسِ اداری !
عکسها را دوست نداشتم از کودکی !
هر روز رنگِ چشمانم عوض میشودُ
تعدادِ دندانهایم !
از نشستن روی صندلیِ عکاسی بیزارم !
عکسهای یادگاری را دوست نمیدارم !
کودکانُ ستمْدیدهگان به هم مانندند،
چون دندانههای یکی شانهیی !
از همین رو گُذرنامهی کهنهاَم را
در آبِ اندوه انداختمُ سَر کشیدم !
تصمیم گرفتم با دوچرخهی آزادی،
سرتاسرِ جهان را بگردم !
بیقانونُ بیگُذرنامه… مانندِ باد !
اگر نشانیاَم را بپُرسند،
میگویم:
تمامِ پیادهروهای جهان!
اگر گُذرنامه بخواهند،
چشمانِ تو را نشانشان میدهم !
میدانم که سفر کردن به دیارِ چشمانت،
حقِ طبیعیِ تمامِ مَردُمِ دُنیاست !
15
صورتِ تو را بر آینهی ساعتم حک کردهاَم
نَقر شُده بر عقربههای دقیقهشمارُ
ثانیهشُمار…
وَ هفتهها وُ سالها وُ ماهها !
بیزمانم،
چرا که تو زمانِ منی !
با تو جهانِ دقایقِ کوچکِ من
به پایان رسید !
چیزی نمانده !
نه گُلی برای یک باغْبان،
نه کتابی برای وَرَق زَدَن در تنهایی !
بر چشمها وُ برگها میباری،
بر دهانها وُ کلمات،
بر سَرُ بالش،
بر سیگارُ انگشتانم…
نه از اقامتِ همیشهگیاَت در من شکایتی دارم،
نه از تکان خوردنت در دستها وُ
مُژهها وُ
اندیشهاَم !
گندمْزار از ازدیادِ سُنبُلههایش شکایت نمیکند،
انجیر بُن از آوازِ گُجشکان شکایت نمیکند
وَ گیلاس از شرابِ لَبالب !
همه آنچه میخواستم این است !
بانو !
در قلبم تکاپو نکن که
درد میکشم !
16
رؤیاهایت ،
بیحرارتِ عشقِ من میمیرند !
بیامتدادِ بازوهایم ،
ابعادِ مشخصی نداری !
من تمامِ زوایا وُ خطوطِ تواَم !
روزی که به سبزهزارِ سینهاَم قدم بُگذاری
از بند رستهیی
وَ روزی که بروی
شیخی تو را میخردُ
به کنیزی بَدَلت میکند !
در مکتبِ بهار
نامِ تمامِ درختها وُ
ستارههای بعیدُ
آوای پرندهگانُ
لغتنامهی جوبارهها را به تو آموختم
وَ نامت را در دفترِ باران نوشتم
بر میوههای کاجُ
ملافههای یخین !
به تو یاد دادم زبانِ روباهها وُ خرگوشها ،
چیدنِ بهارهی پشمِ گوسپندان ،
رازِ اشعارِ منتشر نشُدهی گُنجشکان
وَ رسمِ زمستانُ
تموز را…
نشانِ تو دادم که چهگونه
خوشههای خُرما
به بار مینشینندُ
ماهیان با هم یکی میشوند
وَ چهگونه شیر
از پستانِ ماه
فوّاره میزند…
امّا تو خسته شُدی
از تاختن با اسبِ آزادی،
از دشتِ سینهی من ،
از سمفونی شبانهی جیرجیرکها ،
از برهنهگیِ ماهُ
خوابیدن بر ملافههای یخ…
پَس گُریختی از سبزهزارِ سینهاَم !
گُرگها تو را خوردند
وَ آن شیخ
بنا بر رسومِ قبیله تو را درید !
17
بُلندیِ عمرم
به بُلندیِ گیس تو وابسته است !
گیسِ شکن شکنِ روی شانهاَت:
پرهای چلچله ،
یا تابلویی سیاه قلم با مرکبِ چینی…
بر آن اورادِ آسمانی را میآویزم !
میدانی از چه گیسوانت را دوست میدارم؟
چون گیسِ تو
سرگُذشتِ دیدارِ نخستُ آخرِ ماست
وَ دفترِ خاطراتمان !
نگذار این دفتر را بدزدند !
18
با دیدنِ تو از شعر نااُمید میشوم !
نااُمید میشوم از شعر با دیدنِ تو !
چندان که به زیباییاَت اندیشه میکنم
زبانم میخُشکد
کلمات بیقرار میشوندُ
مفرداتِ شعر…
عطشم را بِکش !
کمتر زیبا باش ، تا شاعر شَوَم !
عادی شو !
سُرمه بکش،
عطر بزن،
حامله شو،
بچه بیار…
چون تمامِ زنان !
بُگذار با زبانُ واژهها آشتی کنم !
19
وقتی که پُشتِ فرمانم
وَ سَرت روی شانهی من است،
ستارهگان از مدارشان میگریزند !
آرام پایین میآیندُ
بر شیشهها سُر میخورند !
ماه طلوع میکند !
سخن گُفتن زیباستُ
سکوت هَم !
گُم شُدن در جادههای زمستان،
جادههای پَرتِ بیتابلوی راهْنمایی…
تا همیشه همینگونه برانیم !
بارانُ برفْپاکْکنها آواز بخوانند
وَ پیشانیاَت بر سبزهزارِ سینهاَم
پروانهی آفریقاییِ رنگینی باشد
که پرواز را از یاد بُرده است !
20
معلم نیستم ،
تا عشق را به تو بیاموزم !
ماهیان برای شنا کردن
نیازی به آموزش ندارند !
پرندگان نیز ،
برای پرواز…
به تنهایی شنا کن !
به تنهایی بالْ بُگشا !
عشق، کتابی ندارد !
عاشقانِ بزرگِ جهان
خواندن نمیدانستند !
21
بورژوا بازی را رها کن ! بانو !
بگذر از تختِ لویی شانزدهمُ
عطرهای فرانسوی ،
کتِ پوستِ تمساح را رها کنُ
با من به جزیرهی آناناسُ باران بیا !
آبِ گرمِ تپّههای سوزانِ آنجا ،
مانندِ تنت گرمُ مه آلودند
وَ اَنبههایش
یادآورِ پستانهای تواَند !
بر سینهاَم حادث شو !
به زخمِ تنم،
یا خراشِ کنجِ لبانم !
سرخوش میشومُ
پیشِ مردانِ قبیله
به آن مینازم !
آه ! خاتون تردیدُ ترس !
بانوی مکس فاکتورُ الیزابت آردن !
تو در حد کمال متمدّنی
وَ پای میز عشق با کاردُ چنگال مینشینی،
ولی من صحرازادهیی هستم
با عطشِ قرنها بر لَب
وَ یکْصد میلیون خورشید زیرِ پیراهن !
دلْخور نشو از این که
با آدابِ غذا خوردنت مخالفم
وَ دستْمالِ سفرهی سفید را
دور میاندازمُ
تو را از جامهی فاخرت بیرون میکشم
وَ غذا خوردن با یک دستُ
عاشق شُدن با دستی دیگر را به تو میآموزم !
چون کرّهیی که در دشتِ سینهاَم،
میتازدُ شیهه میکشد !
22
در آسمان اتّفاقاتی غریب رُخ میدهد،
چرا که من عاشقِ تواَم !
فرشتهگان در عشق ورزیدن آزادند
وَ خُدایان
به عشقهاشان میرسند !
23
قول دادهاَم،
هنگامِ شنیدنِ نامت بیخیال باشم !
از این قول درگُذر !
چرا که با شنیدنِ نامت
صبرِ ایوب را کم دارم،
برای فریاد نزدن !
24
خاطراتی ریزُ رنگارنگ را
در سینه میگردانم،
چونان گُنجشکی که صدایش را
وَ فوّارهی یک خانهی آندلُسی
که آبیِ آب را در دهان میگرداند !
25
آرزو کردم تو را بیآفرینم
با شعری بر زبان
وَ از تو بسرایم….
آرزو کردم رسوم را زیرِ پا نهم
وَ در شبِ بُلندِ زمستانی
گُنجشکی را در تو بکارم
تا سلسلهی گُنجشکان منقرض نشود…
آرزو کردم که در ساعاتِ تبُ عصب،
جنگلی از کودکان را در تو بکارم
تا از قانونِ قبیله وُ
شعرُ عشقهای زمینی
محافظت کنی !
دکتر جان سلام
اشعار نزار قبانی حرف نداره
الیل
لم یَبقَ فی الشّارِعِ الَّیل
مَکانٌ أَتَجَوَّلُ فیه . . .
أَخَذَت عَیناکِ
کُلَّ مِساحَهِ الَّیل . . .
——————————-
بدون تنقیط
« أُحبُّکِ »
و لا اضعُ نقطهً فی آخرِ السطرِ
به نظر شخصي بنده نيز شعر نشانه بارش يك احساس عميق است و شاعر تصميم نمي گيرد شعر بگويد بلكه توانايي اين را دارد كه تمامي تفكراتش را با زبان زيباي كلمات بيان كند
مطلب زير را در ويكي پديا خواندم :
“نِزار قَبانی, (زاده ۲۱ مارس ۱۹۲۳، درگذشته ۳۰ آوریل ۱۹۹۸) از بزرگترین شاعران و نویسندگان جهان عرب بود.
نزار در یکی از محلههای قدیمی شهر دمشق سوریه به دنیا آمد.
هنگامی که ۱۵ ساله بود خواهر ۲۵ سالهاش به علت مخالفت خانوادهاش با ازدواج با مردی که دوست داشت اقدام به خودکشی نمود. در حین مراسم خاکسپاری خواهرش وی تصمیم گرفت که با شرایط اجتماعی که او آن را مسبب قتل خواهرش میدانست بجنگد.
وی به زبانهای فرانسه ، انگلیسی و اسپانیولی نیز مسلط بود و مدت بیست سال در دستگاه دیپلماسی سوریه خدمت کرد.
هنگامی که از او پرسیده میشد که آیا او یک انقلابی است، در پاسخ میگفت: «عشق در جهان عرب مانند یک اسیر و برده است و من میخواهم که آن را آزاد کنم. من میخواهم روح و جسم عرب را با شعرهایم آزاد کنم. روابط بین زنان و مردان در جهان ما درست نیست.» بخشهایی از اشعار نزار قبانی تاکنون به فارسی ترجمه و منتشر شدهاست. مهدی سرحدی، موسی بیدج، موسی اسوار و احمد پوری مترجمانی هستند که تاکنون نسبت به ترجمهٔ بخشی از آثار نزار به فارسی اقدام کردهاند.
•۱۳۸۴ – باران یعنی تو برمیگردی.[۱] یغما گلرویی. دارینوش
•۱۳۸۶ – عشق پشت چراغ قرمز نمیماند!. مهدی سرحدی. انتشارات کلیدر
(به نقل از مجموعه ی: «عشق پشت چراغ قرمز نمیماند!»/ نزار قبانی/ ترجمهٔ مهدی سرحدی/
انتشارات کلیدر/ ۱۳۸۶)
عشق پشت چراغ قرمز نمیماند!
اندیشیدن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
سخن گفتن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
بحث پیرامون علم دین و
صرف و نحو و
شعر و نثر، ممنوع!
اندیشه منفور است و زشت و ناپسند! ”
…
و شوق ما به خاکستر نشینی
دچار نشود
و غنچهها در گلدان نپژمرد .
…”
زماني كه شعر فوق را خواندم ديگر شوقي براي پاك كردن تار عنكبوت هاي وبلاگ گفتگو نداشتم .
با آرزوي شعله ور شدن آتش گفتگو . من به دنبال كبريت خواهم بود. شايد اين خاكستر به خاطر من نيز باشد ، شايد…
بازتاب: نمایشگاه کتاب بیروت با حضور ایران آغاز به کار کرد | سنجا
سلام اشعار عالى بودن
ممنون میشم نامه هاى ٢۶-١٠٠ رو هم بذارید…♥️