دیدار

دیدار

نیما یوشیج

نشریه‌ی آفتاب تابان، شماره‌ی ۲۴ به تاریخ شنبه ۴ مهرماه ۱۳۲۱

صبح زود پیش حاجی خان ‌بیک رفتیم. راهروی خانه او دلگشا بود. از جنگل ناگهان وارد پرچین ‌ها می شد. تمشک ‌ها که هنوز میوه داشتند اطراف زمین سفت و مرطوب قشلاقی را گله به گله، احاطه کرده بودند. رنگ کور و تیره آنها هم دلکش به نظر می‌آمد. اما خان، این مرد چهل پنجاه ساله را اخمو و باد کرده دیدیم، هر چند او هم می باید خوشحال می‌ بود. کیسه‌ های برنجش را که حاصل دسترنج بینجگرها بود پر کرده در پهلوی نپار، زیر بارانداز چیده بود. مثل لاشخورها که سرلاشه ‌شان می ‌نشینند، با چشم ‌های قرمزش که شبیه چشمهای خوک بودند و در صورت گوشت آلودو سرخ و ناصاف او زود نمایان می‌ شدند، به آنها نگاه می‌ کرد. هیچ غمی نداشت.

هر صبح خوش و آسوده روی صندلی راحتش جلوی پنجره قرار می ‌گرفت. بیش از آنکه مطلبی داشته باشد، حرف می‌ زد. هر وقت حکایت از گوسفندها و گاوها و کشت ‌زارهای شکر سرخ و پنبه می‌ کرد، من و شهر کلائی می‌دانستیم که می ‌خواهد به ما بگوید شما گاو و گوسفندهاتان را فروخته اید و ورشکست شده ‌اید. زیاد حرف می‌ زد.مخصوصا وقتی‌ که خوب به یاد این می‌افتاد که ما نداریم و به حرفهای او گوش می‌ ‍دهیم. ملتفت چشم خوابانیدنهای ما نبود. انسان وقتی ‌که ابله می‌ شود و جز اندوختن مال چیزی نمی ‌فهمد در واقع در حالی‌ که خود مسخره‌ ای بیش نیست، در میان این همه فکرهای سودمند بشری و همت‌ های عالی که برای چه کارهای عام ‌المنفع و بزرگ گذارده می‌شود و دیگران را مسخره می ‌کند. در او هیچ حرفی تاثیر ندارد و هیچ چیز به او برنمی ‌خورد، مگر اینکه به رگ پولش برخورده باشد.

بعد از آن‌ که خان چزانیدن ما را کافی دید با صدای کلفتش صدا زد: چای بیاورید.

سماور برنجی گرد و سینی و استکان را پاکار آورد. چه مرد نحیف و شکسته‌ای! استخوان سینه ‌ی او پیدا بود. خم شد سماور را پیش روی ما گذارد بطوری‌ که قرمزی کله ‌ی کچل او جلو چشم‌های ما قرارگرفت و ما بوی آنرا مثل اینکه کله او بو ‌ می ‌دهد حس کردیم.

رفیق من، شهر کلائی، که از دو زانو نشستن خسته شده بود تکان خورد و چهار زانو نشست.

خان گفت: «چای میل کنید» و التفات نشان داد و گفت«همیشه پیش من بیائید… خیلی خوب کاری کردید… من بیشتر روزها در خانه هستم. اگر در خانه نباشم در آبدنگ‌ خانه مرا پیدا خواهید کرد.» و به دنبال این حرف شروع کرد به گله‌گزاری از آبدانگ‌ چی و بی ایمانی و دزدیهای او وبعد از او به دیگران رسید و لحظات متوالی از زمام ‌گسیختگی و بی ایمانی مردم در این دوره سخن به میان آورد.

می‌گفت: «قدیم ‌ها آدمی که هیچ چیز نداشت، دست دزدی هم نداشت… می‌دانید چرا؟ چون ایمان داشت… آدم نباید چشم به مال دنیای دیگران داشته باشد… هر کس نان فطرتش را می‌خورد… اگر آدم دولتمندی چیزی داشت، نباید فکر کرد چرا؟ جواب این چرا را ما نمی دانیم… نمی توانیم هم بدانیم. آدم باید از روی اساس فکر کند… این ظلم نیست، عدل است. خدای او به او داده است.»

رفیق به من چسبیده بود و من ناگهان ملتفت شدم از صحبت‌های خان خیلی کسل شده است. اما من به صدای خروس ‌ها گوش می‌دادم که یکی پس از دیگری در باغچه و در داخل پرچین می خواندند. و به صدای نعلین پای زنها در روی سنگ‌ فرشها و قیل و قال آنها. و از راههای خیلی دور به هیاهوی گالش ‌ها که گاو‌میش ‌ها را بیرون می‌کردند. در میان این صداها شرشر نهر کوچک هم به گوش ‌می ‌آمد که ما از خان جدا شدیم.

دو سال از این واقعه گذشت. این بار که در شهر پیش خان رفتیم تهی دست شده بود. رفته بود آمل، نزدیک امامزاده ابراهیم، در حیاط محضر، خودش را پنهان کرده بود و ما به زحمت با او دیدار کردیم.

همین ‌که چشمش به ما افتاد گریه کرد. فحش می‌داد به ظالم. می‌گفت هر کس مال زیاد اندوخته، مال خودش نیست. مال زور است… مگر آدم می ‌تواند خودش به تنهایی آن همه اندوخته داشته باشد.هر کس مال چنین آدمی را ببرد حلال است… خدا که به او نداده، به زور و ظلم بدست آمده… آقایان ببینید من چقدر لاغر شده ‌ام!» این را که گفت اشکهایش را به دو طرف گونه ‌هایش فرو برد و صورتش تو رفت و چشم‌ هایش بیرون زد، مثل این‌ که شکلک در ‌ می ‌اورد. بعد نشست و باز شروع کرد به گریه.

او که گریه می‌ کرد ما دلداریش می ‌دادیم و از اینکه او ابدا لاغر نشده است، داشت خندمان‌ می‌گرفت.

می‌ گفت: « من باید در آمل بمانم… حالا که هیچ ‌ چیز توی‌ دستم نیست. یک ‌نفر آبرودار که نمی ‌تواند فعلگی‌ کند … باید به شهرهای دور بروم … بله اینطور گفته اند… »

من و شهر کلائی به هم نگاه کردیم. هردو به یاد حرفهای یک سال پیش خان افتادیم و با وجود این‌ دل ما به حال او سوخت. خان صاحب مکنت بی‌اندازه نبود اما استعداد و تکبر و مناعت مخصوص به مالکین را زیاد و بحد  ‌اعلا داشت. استعداد داشت یک گاو‌میش بشود؛ از زور راحتی و چیز خوردن زیاد و هیچ کار نکردن. شهر کلائی گفت: برویم.

ما از او جدا شدیم و جاده را گرفتیم و میان جنگل پیش رفتیم. شهر کلائی زیر درخت افرائی را نشانه کرد که با هم آنجا بنشینیم. من به یاد سگی افتادم که در خانه گذاشته ام و ناخوش است. اما شهر کلائی باز فکر می‌کرد: آدم کدام حرف مردم را باور کند؟

من صدای تاپ و توپ پاهای او را که مثل پاهای خود من در چارق پیچیده بود، می شنیدم. در میان این صدا این را هم شنیدم که گفت: ولی ظلم هست.

 

 

آیینه شکسته

آیینه شکسته

اشکیم و حلقه در چشم، کس آشنای ما نیست
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست
چون کاروان سایه رفتیم ازین بیابان
زان رو درین گذرگاه نقشی ز
پای ما نیست
آیینه شکسته بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را نقص صفای ما نیست
با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست
عمری خدا تو را خواست ای گل نصیب دشمن
عمری خدای او بود یک شب خدای ما نیست

رشته ناگسترده

چندی پیش مدیرکل کتابخانه های عمومی در یک برنامه تلویزیونی گفته بودند”دانش کتابداری دانش خیلی وسیعی نیست  و تعدادی از همکارانمان را که در سالهای گذشته استخدام کردیم و کتابدار نبودند،  با یک دوره کتابداری که گذراندند خیلی خوب کتابخانه را اداره می کنند“ . این گفتگو اظهار نظرهای بسیاری را در پی داشت. جناب حیدری نژاد نیز که با دلسوزی وافری سعی در طرح مسائل روز حوزه کتابداری را دارند سولاتی را طرح و برای تعدادی از افراد فرستاده بودند که ظاهرا فقط سه نفر پاسخ داده بودند که در این شماره عطف منتشر شده است. ذیلا پاسخ های من را به آن سوالات می بینید. البته مغایرتی مختصری دارد که لابد به مصلحت بوده است!

  1. 1. اینکه عنوان شده است ” دانش کتابداری، دانش وسیعی نیست” ریشه در چه عواملی دارد؟  دلایل چنین اظهار نظری به کجا برمیگردد؟ 

خوب حتما ریشه در واقعیت  دارد . یعنی کتابداری دانش وسیعی نیست. کلام الملوک ملوک الکلام . چرا در این واقعیت آشکار شبهه افکنی می کنید!مگر می شود چنان  شخص شخیص ، کاردان و متعهد کلام بی دلیلی از لبان مبارکشان بیرون بیاید. ایشان با “طراحی الگوریتم ” متوجه  ناگستردگی رشته شده ، وبا بهره گیری از “شبیه سازی رایانه ای ” به نزدیکی کتابداری با ادبیات رسیده اند .

2.  بیان این مساله   از زبان کسی که عهده دار نهاد کتابخانه های عمومی کشور است چه نتایجی  در آینده میتواند داشته باشد و به نظر شما اگر مدیریت یک نهاد فرهنگی همانند نهاد کتابخانه های عمومی اینگونه به کتابداری نگاه کند آیا در کارآمدی  کتابخانه هایی که در این سیستم فعال هستند تاثیر نمی گذارد؟ 

نتایجی که از بیان این مساله حاصل می شود یکی این است که ما کتابداران باید به علت عدم وسعت وعدم عمق رشته کتابداری —فراموش فرموده اند کم عمقی  را هم بیان کنند– از ایشان صمیمانه معذرت بخواهیم و سپاسگزارشان باشیم که با ایثار و از خودگذشتگی ، سرپرستی این موجودات بی وسعت و کم عمق را پذیرفته اند. البته این نگاه بر فعالیت همه کتابخانه های عمومی تاثیر بسزایی داشته و از فردای ادای این فرمایشِ استوار، همه خدم و حشم با سعی بسیار بر گستردگی دانش خود افزوده و با استنشاق این کلامِ خوش رایحه  بر عمق و وسعت معلومات افزوده اند.

3.دبیر کل نهاد کتابخانه های عمومی کشور  در ادامه از رشته های ادبیات فارسی و معارف به عنوان رشته های نزدیک به کتابداری ! یاد کرده اند آیا واقعا این دو حوزه با کتابداری و اطلاع رسانی فصول مشترک دارند و اگر اینطور نیست چنین سخنی از کجا نشات میگیرد؟ 

این از عمق فهم و وسعت معلومات و روش شناسی ایشان نشات می گیرد.و همانگونه که در پاسخ سوال یک عرض شد با استفاده از شیوه های علمی نوین به این مهم متفطن شده اند.

 آیا همه کتابداران ایرانی به زبان فارسی سخن نمی گویند؟ چه دلیلی ازین محکمتر بر نزدیکی رشته ادبیات فارسی با کتابداری. و مگر اکثریت این کتابداران مسلمان نیستند ؟ این هم دلیل وثیق نزدیکیش با معارف اسلامی . نتیجه آنکه این رشته ها نه تنها بهم نزدیکند بلکه به قول ناظم الاطبا هر یک عنیقانند مر دیگری را. عده ای شایع می کنند که مثلا این رشته با رشته ارتباطات یا فناوری اطلاعات نزدیکی بیشتری دارد و یا کتابداری و اطلاع رسانی جزء علوم اجتماعی است. این سخنان نسنجیده نشان دهنده  ذهن سقیم و غرب زده آنان است.

4. لطفا چنانچه نکاتی دیگر پیرامون این مساله در ذهن دارید که به تجریه و تحلیل این مساله کمک میکند بیان کنید.

 ایشان در اولین نشست مطبوعاتی خود در سال 86 پس از انتصاب “اتمام دوره رکود و شروع دورانی جدید و پر تلاش برای کتابخانه های عمومی» را اعلام فرمودند. هم چنین مژده دو برابر شدن تعداد کتابخانه هاي سراسر کشور از 1750 واحد به 3000 واحد، افزايش خدمات اينترنتي و کتابخواني تا سقف يک ميليون ساعت‌، افزايش تعداد عناوين کتابهاي موجود از 15 ميليون جلد به 40 ميليون جلد، راه اندازي کتابخانه هاي مرکزي در تمام شهرستان ها از 2 واحد به 130 واحد را به شیفتگان فرهنگ و خرد دادند. اکنون پس از گذشت چهارسال می بینیم که کتابخانه های عمومی به همه این اهداف نائل شده و در بعضی حوزه ها از برنامه هم پیش افتاده است. حتی اخیرا به فکر ابداع رده بندی جدیدی افتاده و مناقصه آن را برای اهل علم فرستاده اند. لذا با توجه به این حجم عظیم موفقیت که نشان دهنده درایت در برنامه ریزی و اهتمام در عمل است ،  شایسته است  از وجود مبارکشان خواسته شود  که به شورای گسترش وزارت علوم پیشنهاد فرمایند تا این رشته ناگسترده را که تا دکتری وقت جوانان این آب و خاک را تلف می کند تعطیل کنند. اگر نشد دستور فرمایند تا  بر عمق و گستره رشته کتابداری بیفزایند. و در صورت امکان برای رشته های ادبیات فارسی و معارف هم گرایش کتابداری تعریف شود. شاید رشته کتابداری هم  مثل کتابخانه های عمومی با عنایت کلامی ایشان دوره رکودش پایان یابد .

انواع دروغ

نواع دروغ
از دکتر عباس توفیق در شماره 9 مجله هفتگي توفيق . سال 1350
دروغ هم مثل خيلي ديگرازاحتياجات روزمره اجتماع ماانواع واقسام دارد:
نوع اول دروغ اينستکه: من دروغ ميگويم. من ميدانم که دروغ ميگويم. ولي شما نميدانيد که من دروغ ميگويم: اين يک دروغ طبيعي است که درهمه کشورها هم همينطور است.
نوع دوم دروغ اينستکه: من دروغ ميگويم. من ميدانم که دروغ ميگويم. شماهم ميدانيد که من دروغ ميگويم. اين دروغ هم باز قابل هضم است.
نوع سوم دروغ اينستکه: من دروغ ميگويم. من ميدانم که دروغ ميگويم. شماهم ميدانيد که من دروغ ميگويم. منهم ميدانم که شما هم ميدانيد که من دروغ ميگويم.!!! اين احمقانه ترين نوع دروغ است. دروغي که همه ميدانند و کسي را فريب نميدهد و فقط گوينده رامفتضح ميکند و مردم را عصباني.
ولي از اين نوع دروغ مفتضحانه تر و احمقانه ترهم وجود دارد.
نوع چهارم دروغ اينستکه: من دروغ ميگويم. من ميدانم که دروغ ميگويم شماهم ميدانيد که من دروغ ميگويم. منهم ميدانم که شما ميدانيد که من دروغ ميگويم. شماهم ميدانيد که منهم ميدانم که شما هم ميدانيد که من دروغ ميگويم!!!!
امروزه در کشور ما در اغلب زمينه ها اين نوع دروغ رايج شده و هر که را در اين رشته از دروغ بيشتر دست داشته باشد، استادتر و سياستمدارتر ميشناسند…

نصیحت بودا

 

بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد .
كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند»
 بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .
برو و به جاي نگراني براي من نگران خودت و ديگر مردان دهكده ات باش»

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

شعر ماندگاری از سیف الدین فرغانی که در دوره ایلخانان و مغولان در قرن هفتم و هشتم می زیسته است . این مفاهیم جاودانه است.

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوِم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایّام ناگهان

برباغ و بوستان شمانیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

برحلق و بردهانِ شمانیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان دربقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غُبارش فرونشست

گرد سُم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکُشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروان سرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مُفتخر به طالعِ مسعود خویشتن

تاثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شماناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعداز دوروزاز آن شمانیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمّل سپر کنیم

تا سختیِ کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدّتی

این گُل،ز گُلستان شما نیز بگذرد

آبیست ایستاده دراین خانه مال وجاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپُرده به چوپان گرگ طبع

این گُرگیِ شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حُکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خواهم که به نیکی دُعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

Power

The strongest and most effective force in guaranteeing the long-term maintenance of power is not violence in all the forms deployed by the dominant to control the dominated, but consent in all the forms in which the dominated acquiesce in their own domination.
Robert Frost

Read more: http://www.brainyquote.com/quotes/quotes/r/robertfros120456.html#ixzz1gZqMPX3m