یک بار داشتم برگه هارو تصحیح میکردم..
به برگه ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت؛با خودم گفتم ایرادی ندارد.. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد.
از تطابق برگه ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا میکنم.
تصحیح کردم و 17/5 گرفت.. احساس کردم زیاد است؛ کمتر پیش می آید کسی از من این نمره را بگیرد..
دوباره تصحیح کردم 15 گرفت…
برگه ها تمام شد؛ با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود …
تازه فهمیدم “کلید” آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم
.
.
.
نکته :
١. اغلب ما نسبت به دیگران سخت گیر تریم تا نسبت به خودمان.
٢. بعضى وقتها اگه خودمون رو تصحيح كنيم ميبينيم به اون خوبي كه فكر ميكنيم نيستيم.
بایگانی دسته: فرهنگ و ادب
طنزی خواندنی!
یکی از استادانِ بازنشسته – دکتر جعفرنیاکی – که به 96 سالگی رسیده، شرحِ خواندنی زیررا از آمریکا فرستاده است. طنزی قوی در این نوشته به کار رفته است که شاید کمک کند افراد قدر جوانی و سلامتی خود را بیشتر بدانند:
با سلام وتحیات فراوان، از حال و روز این نوجوان دور از وطن پرسیدید، نیک بختانه، روزهای غربت را با تنی چند از هم دندانها که هنوز در قید حیات هستند و متوسط سنها از 90 سال فراتر رفته است، گرد هم می آییم و به سبک دایی جان ناپلئون، به حل و فصل مشکلات جهان می پردازیم، و هرماه یا هر دو ماه، به افتخار یکی از دوستان به پا می خیزیم و 5 دقیقه سکوت می کنیم، بیشتر این دوستان به مرض طول عمر گرفتارند و تعدادی هم تأخیر فوت دارند. اما، در مورد وضع خودم: با گذشت زمان، دیگر جرأت نگاه به آیینه را ندارم، آخرین باری که در آیینه نگاه کردم، خود را نشناختم: قبلاً می گفتم فتبارک الله احسن الخالقین، حسن یوسف دارم. اما حالا به زبان فصیح، به انگلیسی می گویم: شیت.
آن همه موی فرفری مشکی و پُرپشت چه شد؟ اکنون کلّۀ طاس درآفتاب می درخشد و پول سلمانی را صرفه جویی می کنم. از چین و چروک صورت و پیشانی مپرسید که همۀ غمم این است که جلالتمآب رئیس جمهوری قبلی ما، چرا از آن همه پولی که صرف ترقه سازی کرده، قدری برای اختراع اتوئی نداده است که چین و چروک صورت و پیشانی و دست ها را صاف و صوف کند؟
آن قدر لکه های زرد و قهوه ای مختلف اللّون روی دست و پا نزول اجلال فرمودند که مرا پلنگ صورتی، پلنگ خط و خالی و گل باقلی صدا می کنند. پستی بلندی روی دست و پا و کوتاهی رگها مرا به یاد “هزاردرّه” راه جاجرود میاندازد. به علت غبغب و بوقلمون شدن زیرگلو، پیراهن ترول تک تا زیرگلو می پوشم که معلوم نشود.
اما، چشم ها که هیز بود و چشمک می زد، حالا به علت ماکولا باید برای تشخیص دوستان، ازچند سانتی متری آن ها را ببینم. هرچه قطرۀ چشم هست برای آب مروارید، آب سیاه، ماکولا، استیگما، آب مقطر، آب علی استفاده کنم، و چون چشم چپم ماکولا دارد، همه را به یک چشم نگاه می کنم.
از کیسه های زیر چشم چه عرض کنم: مبلغ زیادی به دلار دادم کیسه ها را صاف و صوف کردند، بدتر شد. به دکتر گفتم: من همه چیز را دوتا می بینم، گفت چه طور مگر؟ گفتم رفتم کنسرت انوشیروان روحانی که پیانو می زد، من هم او و هم ارکستر را دوتا می دیدم. دکتر گفت: شانس آوردی، پول یک بلیط را دادی، حالا دوتا می بینی! حرف هم داری؟
از بس دکتر و بیمارستان رفتم خیال دارم خانه ای نزدیک و دیوار به دیوار بیمارستان و مطب اطباء اجاره کنم، زیرا ساعات روز را بیشتر در مطب ها هستم تا در خانۀ خودم.
نِرس ها از دیدن قیافۀ من درعذابند، یکی از آنان به دنبال سیانور و آرسینیک می گشت که به جای قرص و دوا، به من بدهد تا از شرّ من راحت شود.
سال گذشته، دکترهای معده و کمر و چشم و زانو را بیشتر دیدم تا همسر و بچه ها و نوه ها را. چقدر باید آندوسکوپی، سیگمادوسکوپی و عکس های سینه و معده و روده و کمر و زانو و شانه و ام.آر.آی را گرفت، آلبوم این عکس ها ازآلبوم خانوادگی قطورتر شده است.
نمی دانم گوشت ها و برآمدگی های باسن کجا رفته که حالا مثل تَهِ قابلمه صاف شده است.
قد من که یک وقت همچون قد سرو بود، حالا چنان گوژ شده که کار به عصا و واکر کشیده و باید مرتب به نزد خیاط بروم که شلوار را کوتاه کند، وقتی شلوار می پوشم، به جای کمربند، بند تنبان می بندم که شلوارم نیفتد.
در مورد گوش برای این که مردم نفهمند که من کر هستم، 3200$ دلار دادم یک سمعک ریز کوچک گرفتم که دیده نشود، سمعک آن قدر کوچک و ریز بود که در گوشم گم شد، مجبور شدم 250$ بدهم تا دکتر با پنس دربیاورد .
درجلسات دوستان یا مجالس مهمانی، از ناطق می پرسم: بله آقا، چی گفتید؟ و گاهی الکی سر را تکان می دهم که یعنی حرف های طرف را فهمیدم ولی درحقیقت، نمی فهمیدم.
خدا پدر سازندگان کیسه های پلاستیکی را که به انگلیسی گارد می گویند، بیامرزاد که ادرار بیرون نمی ریزد، حالا مثل بچۀ تازه به دنیا آمده هستم:
مو درسرم نیست، حرف نمی توانم بزنم راه نمی روم و شلوارم را هم خیس می کنم. چند روز پیش رفتم نزد طبیب میزراه (مجاری ادرار) گفتم اقای دکتر: من به حبس البول (شاش بند) دچار شدم، گفت چند سال داری؟ گفتم وارد 96 شدم، گفت: به اندازۀ کافی در عمرت ادرار کرده ای، بس است. دیگر برای تجزیۀ ادرار به آزمایشگاه نمیروم، شلوار را با پست می فرستم.
پاها واریس دارد و پرانتزی شده است برای این که به رفقا پُز بدهم، می گویم از بس در جوانی اسب سواری کردم، پاهایم پرانتزی شد، ولی حالا خودمانیم درجوانی حتی الاغ هم گیر من نمی آمد.
رفتم نزد طبیب روانشناس، بعد از چند جلسه گفت فایده ندارد، انفت معیوب است. می گوید: پراکنده گویی تو ارثی است و” هاف زیمر” هم داری. بزودی می شود ” آلزایمر” در قدیم که ورزش می کردم، هالتر می زدم، حالا دیگر حالش را ندارم، باقیش را می زنم.
برای دیدار دوستان، دیگر به منزلشان نمی روم، آدرس همه یا بیمارستان است یا نقاهت گاه یا خانۀ پرستاری.
همسرم خواست چشمش را عمل کند، گفتم عمل نکن که اگر بهبودی حاصل کنی و قیافۀ مرا ببینی، زَهره ترک می شوی. من حالا آ ن شوهر 68 سال پیش نیستم: آن امیرسلان نامدار که عاشق فرخ لقای فرنگی بود کجا، و این فولادزره و الهاک دیو امروز کجا؟
دیگر از دوستان هم سن و سال من کسی نمونده که درد دل کنم، به کی بگویم که تاجگذاری محمد علیشاه یادت می آید یا خیر؟ هرچه به رفقا سن واقعی ام را می گویم، باور نمی کنند و می گویند: نه بابا، بیشتر نشون می دهی.
دوستان می گویند ان شاءالله جشن صد سالگی ات را بگیریم، به آن ها می گویم: فکر نمی کنم تا آن موقع، شماها زنده باشید.
نمی دانم شکرکنم یا کفر بگویم: آ نچه که در بدن باید بزرگ باشد، کوچک شده و آنچه باید کوچک باشد بزرگ شده است.
برای سرطان پروستات چهل و هفت بار رادیاشن کردم و حالا اشعه صادر می کنم و با صداهای مشکوکش، که آبرو ریزی است سرمی کنم.
اما راجع به خواب: شب ساعت 11 می خوابم، چشم که باز می کنم خیال می کنم صبح شده باید صبحانه بخورم. ساعت را نگاه می کنم: یک و نیم بعد از نیمه شب است، خانم به خواب ناز و من با چشم باز، از 300 به پایین می شمارم، فایده ندارد. می گویند یک گیلاس شراب بخور، می گویم الکلی می شوم. از بی خوابی تمام ناراحتی های دادگاه لاهه را جلو چشم می آورم و یاد شعر دکتر باستانی پاریزی می افتم :
باز شب آمد و شد اول بیداریها
من و سودای دل و فکر گرفتاریها
می گویند گوشت بوقلمون بخور خوابت می برد: اگر راست باشد، چرا همۀ بوقلمون ها چشم بازهستند و خواب ندارند؟
حالا که خوابم نمی برد، می روم پای تلویزیون: تمام آگهی است: آبجو – همبرگر- کینگ برگر– چیزبرگر و صدها چیز مربوط به خلوت فراموش کردم در مورد خواهرزاده های دوقلوی پرستات بنویسم، ناپلئون و کارل مارکس و نادرشاه هم گرفتار دو قلوها بودند؟!
چند روز پیش رفتم آزمایشگاه برای تجزیۀ ادرار، گفت 220 دلار، گفتم آزمایشگاه سرکوچه 100 دلار می گیرد، تازه ادرارش را هم خودش میدهد.
به د کتر گفتم صبح که بیدارمی شوم اخلاقم مثل سگ می ماند، تمام صبح به قدر خَر کار می کنم، بعد ازظهرها مثل اسب عصاری به دور خود می چرخم، شب
به قدر گاو می خورم. دکتر به من می گوید: به دامپزشک رجوع کن.
هر وقت سری به صندوق نامه ها می زنم، صندوق پُراست از آگهی در مورد سنگ قبر و زیبایی گورستان و سوزاندن جسد. تازگی ها یک مؤسسۀ ایرانی هم به این
کار مشغول شد که با رِنگ بابا کرم، خاکستر را در کوه پراکنده می کنند. در حال حاضر که من هنوز زنده ام، بحث بر سرِ این است که آیا لوله سرُم را در بیمارستان، قطع کنند یا خیر، و دعوا بر سرِ این است که خاکستر را در کوه بریزند یا دریا، یا در سطل آشغال.
آیا با این تفاصیل، فکر می فرمایید که دیدار به قیامت خواهد بود؟ من که فکر نمی کنم.
به گفتۀ کمال الدین اسعد اصفهانی: “این همه خود طیبت است”، طنزی است که لبخندی به لب آن عزیزگرامی بیاورم
چندان که ترا به جد بُوَد کار گاهی به مزاح وقت بگذار
چندان محتاج هزل باشی هرچند که اهل فضل باشی
به امید دیدار . سوم فوریه 2014: جعفر نیاکی
شادباش
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
شعر زیر با عنوان “بازگشت ” از محمدکاظم کاظمی شاعر افغان است . شعری که هر بار خواندنش “اهالی درد ” را بارانی می کند. شعر مسافر او نیز در کتاب فارسی سال دوم دبیرستان منتشر شده است .
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم، پياده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شكسته خواهدشد
و سفرهای كه تهی بود، بسته خواهدشد
و در حوالی شبهای عيد، همسايه!
صدای گريه نخواهی شنيد، همسايه!
همان غريبه كه قلك نداشت، خواهد رفت
و كودكی كه عروسك نداشت، خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گرديده،
منم كه هر كه مرا ديده، در گذر ديده
منم كه نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفرهام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود
به هرچه آينه، تصويری از شكست من است
به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر، می شناسندم
تمام مردم اين شهر، می شناسندم
من ايستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابن ملجم شد
طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد
و سفرهام كه تهی بود، بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم، پياده خواهم رفت
چگونه بازنگردم، كه سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب
و تيغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اينجا بود
قيام بستن و الله اكبرم آنجاست
شكسته بالی ام اينجا شكست طاقت نيست
كرانهای كه در آن خوب می پرم، آنجاست
مگير خرده كه يك پا و يك عصا دارم
مگير خرده، كه آن پای ديگرم آنجاست
شكسته می گذرم امشب از كنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما
من از سكوت شب سردتان خبر دارم
شهيد دادهام، از دردتان خبر دارم
تو هم به سان من از يك ستاره سر ديدی
پدر نديدی و خاكستر پدر ديدی
تويی كه كوچهء غربت سپردهای با من
و نعش سوخته بر شانه بردهای با من
تو زخم ديدی اگر تازيانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگرچه مزرع ما دانههای جو هم داشت
و چند بتهء مستوجب درو هم داشت
اگرچه تلخ شد آرامش هميشهء تان
اگرچه كودك من سنگ زد به شيشهء تان
اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لايق سنگينی لحد بودم
دم سفر مپسنديد نااميد مرا
ولو دروغ، عزيزان! بحل كنيد مرا
تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت
پياده آمده بودم، پياده خواهم رفت
به اين امام قسم، چيز ديگری نبرم
بهجز غبار حرم، چيز ديگری نبرم
خدا زياد كند اجر دين و دنياتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
هميشه قلك فرزندهايتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد
گفتگو با …13
گفتگو با …13
تو هم قبول داری که نسل سوختۀ ما کم کم باید کارها رابه نسل جدید محول کند . دستاورد این نسل سوخته هم همین است که می بینی . اما در این فکرم که جامعه با آن نسل پدر سوخته چگونه اداره خواهد شد !
گفتگو با ….درون 2 – 11
گفتمانی با کودک (خر) درون2
مراقب باش آرشیو ذهنت آتش نگیرد که تبت بالا می رود و هذیان می گویی !
گفتگو با خر درون 3
این مردمند که ترا به توان می رسانند و رئیست می کنند ،مراقب باش آنان اگر اراده کنند قدرت جذر گرفتن هم دارند !
گفتگو با … 4
خیال نکنی آدمها احمق و متکبر متولد می شوند . نه عزیزکم : آنها نادان متولد می شوند و با تلاش سیستم آموزش و پرورش بسیاری احمق می شوند و با مساعی آموزش عالی بسیاری دیگرمتکبر !
گفتمانی با خر درون 5
یادت باشد هر وقت خواستی خوب بچری باید آداب گوسفند بودن را خوب بیاموزی و رعایت کنی !
گفتگو با …. 6
یادت هست دروه کودکیمان . هر وقت با کسی قهر می کردیم می گفتیم ” قهر قهر تا روز قیامت ” و چند لحظه بعد قیامت می شد .چه زیبا بود که الان هم می توانستیم زود زود قیامت آفرین باشیم !
گفتمانی با خر درون 7
یک دفعه دیگر مثل دوره جوانیت خام نشوی و تصور کنی که سیاستمداران راست می گویند ! نه عزیزکم : آنان حسب مصلحت گاهی دروغ نمی گویند.
گفتگویی با …. 8
تو که درخت نیستی ، هر جا احساس کردی داری می پوسی ، خوب عزیزکم ! جایت را عوض کن .
گفتگو با …9
دیدی درست می گفتم . جوانی المثنی ندارد ! حالا هم مراقب باش . میانسالی هم المثنی ندارد
گفتگو با … 10
گاهی اوقات برف پاک کن های خاطراتت بیهوده تلاش می کنند! آخر عزیزکم : بعضی خاطرات این سوی شیشه حک شده اند !
گفتگو با …11
عزیزکم : خیلی تعجب نکن ! بسیاری از مردم نصف حرفت را می شنوند ، ربعش را می فهمند و چند برابرش را از قول تو نقل می کنند !
اربعین سایه !
آیینه عبرت
آیینه عبرت است بنگر
تاریخ ستمگران پیشین
هر آمده رفتنی است ناچار
وندر پی اش آفرین و نفرین
نفرین یا آفرین چه خواهی
امروز به دست توست بگزین
سایه
گفتمانی با کودک (خر) درون1
هیچگاه فریفتۀ عرض ارادت نشوی که این ارزانترین ارز دنیاست !
دلیل آشفتگی های دنیا
یکی از دوستان فرستاده اند:
انسانها آفريده شده اند که به آنها عشق ورزیده شود
و اشیاء ساخته شده اند که مورد استفاده قرار بگیرند…
دلیل آشفتگی های دنیا این هست که:
به اشـــــیاء عشـــــق ورزیده می شود
و انســـــانها مورد استـــــفاده قرار می گیرند …!