گفتمش حالت چطور است؟
گفت : عالیست .
حال گل …..
حال گل در دست چنگیز مغول.
قیصر امین پور
گفتمش حالت چطور است؟
گفت : عالیست .
حال گل …..
حال گل در دست چنگیز مغول.
قیصر امین پور
آدم خوب يا بد وجود ندارد، بعضی کمی خوبتر يا کمی بدترند، اما عامل تحريک همه بيشتر سوءتفاهم است تا سوءنيت، يکجور نابينائی نسبت به آنچه در قلبهای يکديگر میگذرد. هيچکس ديگری را به ديده واقعيت نمیبيند بلکه همه از محدوده نقصهای ضمير و نفس خود به ديگران مینگرند. ما همه در زندگی خود يکديگر را همينطور میبينيم. خودبينی، ترس، هوس و رقابت (تمامی اين کژيهای درون نفس ما) ديدگاه ما را نسبت به ديگران تشکيل میدهد. به تمامی اين کژيهای نفسانی خود، کژيهای نفسانی ديگران را نيز اضافه کن و آن وقت خواهی فهميد که از پس چه شيشه تار و ماتی به يکديگر مینگريم. اين شرايط در تمامی روابط زندگی موجود است مگر در يک مورد نادر، يعنی هنگامیکه دو نفر نسبت به يکديگر چنان عشق عميقی احساس کنند که تمامی اين لايههای کدر و مات در مقابل آن بسوزد و فرو ريزد و آندو قلبهای برهنه يکديگر را ببينند… .
مارلون براندو .وازهایی که مادرم به من آموخت: سرگذشت مارلون براندو/ [ویراستار] رابرت لیندزی؛ ترجمه نیکی کریمی. تهران: نشر و پژوهش فرزان روز، ۱۳۸۰
نیما یوشیج
نشریهی آفتاب تابان، شمارهی ۲۴ به تاریخ شنبه ۴ مهرماه ۱۳۲۱
صبح زود پیش حاجی خان بیک رفتیم. راهروی خانه او دلگشا بود. از جنگل ناگهان وارد پرچین ها می شد. تمشک ها که هنوز میوه داشتند اطراف زمین سفت و مرطوب قشلاقی را گله به گله، احاطه کرده بودند. رنگ کور و تیره آنها هم دلکش به نظر میآمد. اما خان، این مرد چهل پنجاه ساله را اخمو و باد کرده دیدیم، هر چند او هم می باید خوشحال می بود. کیسه های برنجش را که حاصل دسترنج بینجگرها بود پر کرده در پهلوی نپار، زیر بارانداز چیده بود. مثل لاشخورها که سرلاشه شان می نشینند، با چشم های قرمزش که شبیه چشمهای خوک بودند و در صورت گوشت آلودو سرخ و ناصاف او زود نمایان می شدند، به آنها نگاه می کرد. هیچ غمی نداشت.
هر صبح خوش و آسوده روی صندلی راحتش جلوی پنجره قرار می گرفت. بیش از آنکه مطلبی داشته باشد، حرف می زد. هر وقت حکایت از گوسفندها و گاوها و کشت زارهای شکر سرخ و پنبه می کرد، من و شهر کلائی میدانستیم که می خواهد به ما بگوید شما گاو و گوسفندهاتان را فروخته اید و ورشکست شده اید. زیاد حرف می زد.مخصوصا وقتی که خوب به یاد این میافتاد که ما نداریم و به حرفهای او گوش می دهیم. ملتفت چشم خوابانیدنهای ما نبود. انسان وقتی که ابله می شود و جز اندوختن مال چیزی نمی فهمد در واقع در حالی که خود مسخره ای بیش نیست، در میان این همه فکرهای سودمند بشری و همت های عالی که برای چه کارهای عام المنفع و بزرگ گذارده میشود و دیگران را مسخره می کند. در او هیچ حرفی تاثیر ندارد و هیچ چیز به او برنمی خورد، مگر اینکه به رگ پولش برخورده باشد.
بعد از آن که خان چزانیدن ما را کافی دید با صدای کلفتش صدا زد: چای بیاورید.
سماور برنجی گرد و سینی و استکان را پاکار آورد. چه مرد نحیف و شکستهای! استخوان سینه ی او پیدا بود. خم شد سماور را پیش روی ما گذارد بطوری که قرمزی کله ی کچل او جلو چشمهای ما قرارگرفت و ما بوی آنرا مثل اینکه کله او بو می دهد حس کردیم.
رفیق من، شهر کلائی، که از دو زانو نشستن خسته شده بود تکان خورد و چهار زانو نشست.
خان گفت: «چای میل کنید» و التفات نشان داد و گفت«همیشه پیش من بیائید… خیلی خوب کاری کردید… من بیشتر روزها در خانه هستم. اگر در خانه نباشم در آبدنگ خانه مرا پیدا خواهید کرد.» و به دنبال این حرف شروع کرد به گلهگزاری از آبدانگ چی و بی ایمانی و دزدیهای او وبعد از او به دیگران رسید و لحظات متوالی از زمام گسیختگی و بی ایمانی مردم در این دوره سخن به میان آورد.
میگفت: «قدیم ها آدمی که هیچ چیز نداشت، دست دزدی هم نداشت… میدانید چرا؟ چون ایمان داشت… آدم نباید چشم به مال دنیای دیگران داشته باشد… هر کس نان فطرتش را میخورد… اگر آدم دولتمندی چیزی داشت، نباید فکر کرد چرا؟ جواب این چرا را ما نمی دانیم… نمی توانیم هم بدانیم. آدم باید از روی اساس فکر کند… این ظلم نیست، عدل است. خدای او به او داده است.»
رفیق به من چسبیده بود و من ناگهان ملتفت شدم از صحبتهای خان خیلی کسل شده است. اما من به صدای خروس ها گوش میدادم که یکی پس از دیگری در باغچه و در داخل پرچین می خواندند. و به صدای نعلین پای زنها در روی سنگ فرشها و قیل و قال آنها. و از راههای خیلی دور به هیاهوی گالش ها که گاومیش ها را بیرون میکردند. در میان این صداها شرشر نهر کوچک هم به گوش می آمد که ما از خان جدا شدیم.
دو سال از این واقعه گذشت. این بار که در شهر پیش خان رفتیم تهی دست شده بود. رفته بود آمل، نزدیک امامزاده ابراهیم، در حیاط محضر، خودش را پنهان کرده بود و ما به زحمت با او دیدار کردیم.
همین که چشمش به ما افتاد گریه کرد. فحش میداد به ظالم. میگفت هر کس مال زیاد اندوخته، مال خودش نیست. مال زور است… مگر آدم می تواند خودش به تنهایی آن همه اندوخته داشته باشد.هر کس مال چنین آدمی را ببرد حلال است… خدا که به او نداده، به زور و ظلم بدست آمده… آقایان ببینید من چقدر لاغر شده ام!» این را که گفت اشکهایش را به دو طرف گونه هایش فرو برد و صورتش تو رفت و چشم هایش بیرون زد، مثل این که شکلک در می اورد. بعد نشست و باز شروع کرد به گریه.
او که گریه می کرد ما دلداریش می دادیم و از اینکه او ابدا لاغر نشده است، داشت خندمان میگرفت.
می گفت: « من باید در آمل بمانم… حالا که هیچ چیز توی دستم نیست. یک نفر آبرودار که نمی تواند فعلگی کند … باید به شهرهای دور بروم … بله اینطور گفته اند… »
من و شهر کلائی به هم نگاه کردیم. هردو به یاد حرفهای یک سال پیش خان افتادیم و با وجود این دل ما به حال او سوخت. خان صاحب مکنت بیاندازه نبود اما استعداد و تکبر و مناعت مخصوص به مالکین را زیاد و بحد اعلا داشت. استعداد داشت یک گاومیش بشود؛ از زور راحتی و چیز خوردن زیاد و هیچ کار نکردن. شهر کلائی گفت: برویم.
ما از او جدا شدیم و جاده را گرفتیم و میان جنگل پیش رفتیم. شهر کلائی زیر درخت افرائی را نشانه کرد که با هم آنجا بنشینیم. من به یاد سگی افتادم که در خانه گذاشته ام و ناخوش است. اما شهر کلائی باز فکر میکرد: آدم کدام حرف مردم را باور کند؟
من صدای تاپ و توپ پاهای او را که مثل پاهای خود من در چارق پیچیده بود، می شنیدم. در میان این صدا این را هم شنیدم که گفت: ولی ظلم هست.
بسیاری از مردم فکر می کنند که می اندیشند، در حالی که در حقیقت پیش فرض های خود را از نو مرتب می کنند.
ویلیام جیمز
نلسون ماندلا خطاب به ملت افریقای جنوبی:
از من موجود مقدسی نسازید بگذارید اشتباهاتم را جبران کنم
The strongest and most effective force in guaranteeing the long-term maintenance of power is not violence in all the forms deployed by the dominant to control the dominated, but consent in all the forms in which the dominated acquiesce in their own domination.
Robert Frost
Read more: http://www.brainyquote.com/quotes/quotes/r/robertfros120456.html#ixzz1gZqMPX3m
از اینیاتسو سیلونه نان وشراب ، فونتامارا و یک مشت تمشک را خوانده بودم. این هفته موفق شدم کتاب ارزشمند مکتب دیکتاتورها را با ترجمه خوب مهدی سحابی بخوانم.
سیلونه ، اینیاتسو. مکتب دیکتاتورها . ترجمه مهدی سحابی . (تهران: نشر ماهی ، 1386).
عده ای این کتاب داستان وار را با شهریار ماکیاول مقایسه کرده اند. در مکالمات سه شخصیت های اصلی این داستان نکات بسیار ظریف سیاسی اجتماعی به ساده ترین بیان مطرح شده است.داستان در آستانه جنگ دوم جهانی روایت می شود. یک جوجه دیکتاتور امریکایی و مشاورش برای آموختن فنون دیکتاتوری به اروپا می آیند تا از تجارب طولانی آنان در این زمینه بهره مند شود. آنان می خواهند به امریکا برگردند و رژیم دیکتاتوری بر قرار کنند.به آنان توصیه می شودبا یک تبعیدی ایتالیایی که کلبی نامیده شده ملاقات کنند. این کتاب با لحنی نسبتا طنز آلود شرح گفتگوی این سه شخص است.
در صفحه 244 آقای دبلیو سوال می کند که چطور می توان با در اختیار داشتن مدیریت تازه کار ، از ندانم کاری و فساد و خرابکاری مصون ماند؟ . پاسخ تومازوی کلبی جالب است:
” خیلی ساده است. رژیمهای دیکتاتوری در مقابله با مشکلات از راه حلی استفاده می کنندکه چون دارویی معجزه آسا هر دردی را درمان می کند. این راه حل قربانی کردن بزهای بلا گردان است. این وسیله مشکل گشا هیچ کدام از دردسرهای شیوه دمکراتیک ،از جمله مبارزات لفظی و افشاگری ها و بحث های پایان ناپذیر پارلمانی و کمیسیون های تحقیق بی نتیجه و محاکمات طولانی چندین ساله را ندارد. از این گذشته ،قربانی کردن بزهای بلگردان این تصور را هم به وجود می آورد که دستگاه های دولتی به شدت تحت کنترل اند. با این شیوه نه تنها حس عدالت خواهی ، بلکه همچنین حس انتقام جویی مردم ارضا می شود. از این رو تاکید می کنم که داشتن ذخیره قابل توجهی از بزهای بلاگردان ، که بتوان در هر مناسبتی از آنها استفاده کرد، برای امنیت یک کشور توتالیتاریستی لازم است . درست به همان صورتی که پرورش احشام از ضروریات کشاورزی سالم به شمار می آید.”
دنباله این سوال و جواب خواندنی است.