مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم
خفقان…
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم، آی آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی …
سر کوهی…
دل صحرائی …
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند
“فریدون مشیری”
دیدم بغض دوباره نشست…روی دل
تمامی ندارند این روزها…
این حال خراب…
این زندان سیاه…
چقدر به شانه هایت محتاجم…این روزها!!!
برای گریستن…
جدایی درد بی درمان عشق است/ جدایی حرف بی پایان عشق است/ جدایی قصه های تلخ دارد/ جدایی ناله های سخت دارد/ جدایی شاه بی پایان عشق است/ جدایی راز بی پایان عشق است/ جدایی گریه وفریاد دارد /جدایی مرگ دارد درد دارد /خدایا دور کن درد جدایی/ که بی زارم دگر از اشنایی/
سکوت سوختن بی انتهاست سکوت درد بی پایان است سکوت آرامش بی ادعاست سکوت مرگ بی صداست سکوت تنهایی مطلق است و وفاداری در سکوت درد بی فریاد است
شعر جالب و با احساسی است.
زندگي گل سرخي است به نام عشق
گل زردي است به نام غم
طوفان سنگيني است به نام جدايي
مرواريد غلطاني است به نام اشك
فرياد بلندي است به نام “آه”
آيينه ي شكسته اي است به نام دل
خارها
خوار نیستند
شاخه های خشک
چوبه های دار نیستند
میوه های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خش خشی به گوش می رسد :
برگهای بی گناه
با زبان ساده اعتراف می کنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب می خورد !
قیصر امین پور