دلش گرفته و آشفته است . گوش های مرا برای شنیدن انتخاب کرده است . می گوید : دوست دارم کرکره دلم را پایین بکشم و بالای آن پارچه ای سیاه بیاویزم و بنویسم : کسی نمرده است . دلم گرفته است .
می گویم:چرا ؟
می گوید : درخت دلتنگ تبر می شود وقتی می بیند که پرندگان سیم برق را بر او ترجیح داده اند !
می گویم : مدتهاست ساکت و آرامی ، چه شده است ؟
می گوید : به آخر که برسی فقط نگاه می کنی!
ای کاش پایین کشیدن کرکره دل چیزی را عوض می کرد