گریه سیب

شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها
تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب

هوشنگ ابتهاج

آیینه شکسته

آیینه شکسته

اشکیم و حلقه در چشم، کس آشنای ما نیست
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست
چون کاروان سایه رفتیم ازین بیابان
زان رو درین گذرگاه نقشی ز
پای ما نیست
آیینه شکسته بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را نقص صفای ما نیست
با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست
عمری خدا تو را خواست ای گل نصیب دشمن
عمری خدای او بود یک شب خدای ما نیست

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

شعر ماندگاری از سیف الدین فرغانی که در دوره ایلخانان و مغولان در قرن هفتم و هشتم می زیسته است . این مفاهیم جاودانه است.

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوِم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایّام ناگهان

برباغ و بوستان شمانیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

برحلق و بردهانِ شمانیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان دربقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غُبارش فرونشست

گرد سُم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکُشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروان سرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مُفتخر به طالعِ مسعود خویشتن

تاثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شماناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعداز دوروزاز آن شمانیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمّل سپر کنیم

تا سختیِ کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدّتی

این گُل،ز گُلستان شما نیز بگذرد

آبیست ایستاده دراین خانه مال وجاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپُرده به چوپان گرگ طبع

این گُرگیِ شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حُکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خواهم که به نیکی دُعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

شاگرد تنبل

از: ژاک پره ور شاعر فرانسوی ، ترجمه مریم رئیس دانا

با سر مي گويد نه

در دل اما آري

آري به تمام آن چه دوست دارد

نه , به معلم

برپاست

از او سؤال مي كنند

همه جور سؤالي

ناگهان خنده اي بي احتيار دربرش مي گيرد

و همه چيز را پاك مي كند

عددها , كلمه ها ، تاريخ ها , نام ها

عبارات و نكات انحرافي را

و بي توجه به تهديدهاي آقا معلم

و جنجال بچه هاي درسخوان

با گچ هايي از همه رنگ

روي تخته سياه بدبختي

چهره ي خوش بختي را ترسيم مي كند .

بهانه

بهانه : هوشنگ ابتهاج

ای عشق همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه ی شبانه از توست

من انده خویش را ندانم

این گریه ی بی بهانه از توست

ای آتش جان پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون شده ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا ؟

طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست

مست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت ؟

کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل ؟

رام است که تازیانه از توست

من می گذرم خموش و گمنام

آوازه ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست

مکتب آزادگی

شاخص

از نوجوانی این شعر استاد شفیعی کدکنی را خیلی دوست داشته ام.

باز در خاطره‌ها، یاد تو ای رهرو عشق
شعلة سرکش آزادگی افروخته است
یک جهان، بر تو و بر همت و مردانگی‌ات
از سر شوق و طلب، دیدة جان دوخته است

نقش پیکار تو، در صفحة تاریخ جهان
می‌درخشد، چو فروغ سحر از ساحل شب
پرتواش بر همه کس تابد و می‌آموزد
پایداری و وفاداری، در راه طلب

چهر رنگین شفق، می‌دهد از خون تو یاد
که ز جان، بر سر پیمان ازل ریخته شد
راست، چون منظرة تابلوی آزادی‌ست
که فروزنده به تالار شب آویخته شد

رسم آزادی و، پیکار حقیقت‌جویی
همه جا، صفحة تابندة آیین تو بود
آنچه بر ملّت اسلام، حیاتی بخشید
جنبش عاطفه و نهضت خونین تو بود

جان به قربان تو ای رهبر آزادی و عشق
که روانت سر تسلیم نیاورد فرود
زان فداکاریِ مردانه و جانبازی پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود

بوسه باران

بوسه باران از استاد شفیعی کدکنی

غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم ؟
این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم
به هواداریت ای پاک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم
مگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم
خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارم
غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به
گریبان دارم
شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم

عزا بر خود کنیم!

شاخص

مناسبت ها و وقایع تاریخی انگیزه های خوبی هستند برای بازکاوی و مرور . این دو روزه به مناسبت تاسوعا و عاشورا فرصتی پدید آمد که چند کتاب و نوشته را مجددا مرور کنم . از آن میان نوشته های مرحوم مطهری و شریعتی همچون گذشته برایم گرمی بخش بودند.

بعداز ظهر دیروز در مجلس عزاداری شرکت داشتم . مداح محترم  دقیقا آن چه را که علامه مطهری تحریفات عاشورایش خوانده است و همگان را از نقل آن بر حذر داشته بسیار غلیظ تر تکرار می کرد ! وقتی به قول دکتر شریعتی قرار است یک حماسه خدایی و جاودانه  که آوردگاه تاریخی خیر و شر است و تابلو بی بدیلی از ایثار و شفقت و آزادگی است صرفا به ماتم تبدیل شود ظهور چنین مداحانی نیز ضرورت می یابد. نمی دانم چرا ناخوداگاه یاد نگاه مولانا به این واقعه افتادم:

كجاييد اي شهيدان خدايي

بلاجويان دشت كربلايي

كجاييد اي سبك روحان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوايي
كجاييد اي زجان و جا رميده
كسي مر عقل را گويد كجايي؟
كجاييد اي درزندان شكسته
بداده وامداران را رهايي

كجاييد اي در مخزن گشاده
كجاييد اي نواي بي نوايي

دران بحريد کین عالم كف اوست
زماني بيش داريد آشنايي

كف درياست صورت هاي عالم
زكف بگذر اگر اهل صفايي

دلم كف كرد کین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل روگر زمايي

برآ اي شمس تبريزي ز مشرق
كه اصل اصل اصل هر ضيايي

و در مثنویش حال عزا داران شهر حلب را به خوبی به تصویر کشیده است:

روز عاشورا همه اهل حلب                         باب انطاكيه اندر تا به شب
گرد آيد مرد و زن جمعي عظيم                     ماتم آن خاندان دارد مقيم
ناله و نوحه كنند اندر بكاء                          شيعه عاشورا، براي كربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان                         كز يزيد و شمر ديد آن خاندان
نعره هاشان مي رود در ويل و وشت            پر همي گردد همه صحرا و دشت
يك غريبي شاعري از ره رسيد                    روز عاشورا و آن افغان شنيد
شهر را بگذاشت و آن سو راي كرد             قصه جست و جوي آن هيهات كرد
اين رئيس زفت باشد كه بمرد؟                 اين چنين مجمع نباشد كار خرد
نام او القاب او شرحم دهيد                       كه غريبم من شما اهل ده ايد
چيست نام و پيشه و اوصاف او؟              تا بگويم مرثيه زالطاف او
مرثيه سازم، كه مرد شاعرم                     تا از اينجا برگ و لا لنگي برم
آن يكي گفتش كه: هي ديوانه اي؟            تو نه اي شيعه، عدّو خانه اي
روز عاشورا، نمي داني كه هست              ماتم جاني كه از قرني به است؟
پيش مومن كي بود اين غصه خوار؟          قدر عشق گوش عشق گوشوار؟
پيش مومن ماتم آن پاك روح                 شهره تر باشد زصد طوفان نوح
گفت: آري ليك كو دور يزيد؟            كي بده ست اين غم؟ چه دير اينجا رسيد؟
چشم كوران آن خسارت را بديد             گوش كرّ ان آن حكايت را شنيد
خفته بود ستيد تااكنون شما؟               كه كنون جامه دريديت از عزا
پس عزا بر خود كنيد اي خفتگان!       زآن كه بد مرگي است اين خواب گران
روح سلطاني ز زنداني بجست            جامه چه درانيم؟‌و چون خاييم دست؟
چون كه ايشان خسرو دين بوده اند           وقت شادي شد چو بشكستند بند
سوي شادروان دولت تاختند                   كنده و زنجير را انداختند
روز ملك است و گش شاهنشهي            گر تو يك ذره از ايشان آگهي
ورنه اي آگه، برو بر خود گري            زآن كه در انكار نقل و محشري
بر دل و دين خرا بت نوحه كن              كه نمي بينيد جز اين خاك كهن
ورهمي بيند چرا نبود دلير                 پشت دار و جان سپار و چشم سير؟
در رخت كو از مي دين فرخي؟           گر بديدي بحر، كوكف سخي؟
آن كو جو ديد آب را نكند دريغ           خاصه آن كو ديد آن دريا و ميغ
+ نوشته شده در  یکشنبه سی ام دی 1386ساعت 5:15  توسط فریبرز خسروی

اشک زبان بسته

کاش سوی تو دمی رخصت
پروازم بود
تا به سوی تو پرم بال و پری بازم بود
یاد آن روز که از همت بیدار جنون
زین قفس تا سر کویت پر پروازم
بود
دیگر اکنون چه کنم زمزمه در پرده عشق
دور از آن مرغ بهشتی که هماوازم بود
همچو طوطی به قفس با که سخن ساز کنم
دور از آن آینه رخسار که همرازم بود
خواستم عشق تو پنهان کنم و راه نداشت
پیش این اشک زبان بسته که غمازم بود
رفتی و بی تو ندارد غزلم گرمی و شور
که نگاهت مدد طبع سخن سازم بود

شفیعی کدکنی

من ندانم راستی ماهیت تاریخ چیست؟

رسم دنیا جمله تکرار است اندر کارها / تا چه زاید عاقبت زین رسم و این تکرار ها ؟
بس حوادث چشم ما بیند که نو پنداردش / لیک چشم پیر دنیا دیده آن را بارها
پایه تاریخ را خشت وقایع کرده است / وین بنای کهنه پی را ، منشیان معمارها
برده بسیار از کف هوشنگ ها اورنگ ها / دیده بسیار از پی اقبالها ادبارها
سینه او مخزن سر بقاء و انحطاط / دامن او مضجع سالارها ، سردارها
نینواها بینوای قهر او بعداز غرور / بینواها قهرمانش از پس تیمارها
سینه پر آرزوی بس جوانان دیده است / بوسه گاه نیزها ، شمشیرها ، سوفارها
تا خبر آید زمیدان ، نو عروسان را دوچشم / دیده بر در ، سال ها بسیار ، چون مسمارها
خون پاکان است مبنای سطور این بیاض / جان پاکان است در مطوای این طومارها
من ندانم راستی ماهیت تاریخ چیست ؟ / چیست حاصل زین همه تکرارها ، تذکارها ؟ویرایش
ثبت کوششهای مردان است در ارشاد خلق / یا ملاذ خونخوران و محرم جبارها ؟
این نه تاریخ است ، اطلال حیات آدمی است / و اندر آن مدفون شده از خوب و بد بسیارها

*************************************
از سیهکاری شگفتا، طبع انسان بر نگشت / گرچه کاخ سفید آمد ز قعر غارها
روزی ارده ده به تیغ و تیر در خون می کشید / شهر شهر امروز می کوبد به آتشبارها
قصه هابیا و قابیل است و عهد گرگ و میش /حاصل امضای پیمان ها در این طالارها
بر فلک افراشت سر ، گر پیکر دیوار چین / ای بسا تن شد دفین در سینه دیوارها
تارک اهرام فرعونان به کیوان سوده لیک / بس عزیزان داده جان در صورت بیگارها
نادر هندند و آتیلای روم این فاتحان / دزد خلق و کاروان خویش را سالارها
طینتِ چنگیز را از خاک نیشابور پُرس / گرچه پیغمبَرش خوانَد سنت تاتارها .

*****************************************

ماجرای گرگ و میش ار نیسا غوغای حیات / پس چه خواهند ، از بشر این گرگها ، این هارها
گر سیاست را هدف آسایش خلق است و بس / پس چه گوید مذهب و اخلاق و این معیارها
ور به اخلاق و به حکمت کارها گردد درست / کو ، کجا شد حاصل آن پندها ، گفتارها ؟
ور یکی باشد مال این سه در فرجام ملک / چیست باری این تفرق ها و این پیکارها ؟
گر فلاطون یا ارسطو از فضیلت دم زند / پس سکندر کیست با آن کوشش و کردارها ؟
ور نظام الملک ((خیر الظالمین )باشد ، کجاست / رای بو اسحاق ها اندر نظام کارها !
گر وطن باید ببالد ، جز تنازع چاره چیست ؟ / ور بشر باید بماند ، چیست این کشتارها ؟
نیست خوی آدمی گر مُلک را خوانی عقیم / چیست تدبیرِ مُدُن ور نیست بر پا دارها ؟

*********************************************
گر سیاست بر سر دنیا گُل عزت زند / هم نکند از پای مردم ، دین ، یک از صد خارها ؟
حاصل رنج حیکمان – ای اسف – هرگز نبود / جز به کام اهل استبداد و بی زنهارها
در نجات عام ، شد بردار ، بس خاص ای شگفت / هم عوام آخر کشیدند آن طناب دارها
هم به بند عام افتاد -ای عجب – گر عاقلی / خواست تا برگیرد از دوش عوام افسارها
جان سپردند ای بسا آزادگان در حبس تار / زیر تیغ ناکسان با رنج و با آزارها
لب نبستند از حقیقت گر دهانشان دوختند / بر گزیدند از حمیت نارها بر عارها

*************************************
اکثریت با عوام است و قوام کار ملک / کی رسد جز با نهیب و قهر خود مختارها
طُرفه العینی جهان را کلبه احزان کند / فتنه این پیرهن چاکان و یوسف خوارها
نبض عام افتاد در دستِ سیاست ، وین طبیب / بی مروت ، خلق را خواهد همی بیمارها
این مزاج خلق را هر کس بشناسد درست / درد پای خر نمی دانند جز بیطارها !
نیک دانم من که اجناس دوپا را زین دو بیت / تلخ شد اوقات و کیک افتاد در شلوارها !
تا نگویی بی سبب راندم من این تمثیل تلخ / چشم عبرت باز کن در کنه این اقرارها
در کدام اصطبل گوید خر ، که هان ای خر سوار / این زمام من ، بیا ، بستان ، بران ، بردار، ها ؟

************************************

وین عجب کاین چرخ اگر بر میل دانایان نگشت / هم نماند آخر به کام حرص دولتیارها
یک سر سالم نبردند این سیاسیون به گور / نیزه ها سر ، گرچه گرداندند در بازارها
هم سیاست ، این سیاست پیشگان را در گرفت / کشته شد هم مارگیر آخر به نیش مارها
گوسفندانند گویی با خورش های لذیذ / لیک زیر تیغ تقدیر قضا پروارها
گر نگیری عبرت از تکرار تاریخ ای حکیم / چیست سود از این همه تکرار و این نشخوارها ؟
گر مران بر کشته / ورکن کلاه را رها
عارفی کو تا مال زندگی را بنگرد / بگذرد زین نفع جوئی ها و استکبارها
وحدت است انجام هر امری و هر فرضیه ای / وای ازین آراء شتی ، کثرت پندارها
هر عقیدت را نهایت سوی خوشبختی است روی / اختلاف لفظ با دید آورد دشوارها
ایخوش آن روزی که بینم جای میدانهای جنگ / رسته گلهای سمن ، خروارها خروارها !
مردمان دانا شوند و سایه عدل و امان / گسترد بر کوهها و دشت و دریا بارها
دم زنند از یک هدف ؛ هم اهل ژاپن هم حبش / بگذرند از یک ممر ؛ هم ترک و هم بلغارها
مرزهای فکر و خاک و وهم را بر هم زنند / بسترند آئینه دل را ازین زنگارها شعر از استاد باستانی پاریزی است که در مرداد 1332 سروده است .