“من از کنار پنجرههای باز میآیم
تمام پیرهنم بوی روشنی دارد…”
سعید مغمومی
“من از کنار پنجرههای باز میآیم
تمام پیرهنم بوی روشنی دارد…”
سعید مغمومی
برایم بهار بفرستید …
ز شهر کودکی ام یادگار بفرستید …
دلم گرفته پدر ! روزگار با من نیست …
دعای خیر و صدای دوتار بفرستید …
اگر چه زحمتتان می شود ولی این بار …
برای دخترک خود ” قرار ” بفرستید …
غم از ستاره تهی کرد آسمانم را …
کمی ستاره ی دنباله دار بفرستید …
به اعتبار گذشته دو خوشه ی لبخند …
در این زمانه ی بی اعتبار بفرستید …
تمام روز و شب من پُر از زمستان است …
دلم گرفته برایم بهار بفرستید …
شعر زیبایی است . حیفم آمد نخوانید!
آفتاب آينهء ماست، اگر بگذارند
صبح پشت در فرداست، اگر بگذارند
خشكسالي به سر آمد، نفس تازه خوش است
وقت نوشيدن درياست، اگر بگذارند
همزباني گره از مشكل ما نگشايد
همدلي حل معماست، اگر بگذارند
تا به كي داغ سكوت لب مردم باقي است؟
فصل جوشيدن غوغاست، اگر بگذارند
خستهام خسته، از اوضاع ملالآور شهر
فرصت دامن صحراست اگر بگذارند
بي تكلف به شما شعر سرودم، مردم
حرف ما حرف دل ماست اگر بگذارند
ميكشم ديده به خاك قدم همتشان
اهل قدرت، قدم راست اگر بگذارند
گرچه تنگ است فضا، خون قلم در جوش است
ما نگفتيم، هويداست اگر بگذارند
عشق آزادهء من! باز نما پنجره را
ديدن روي تو زيباست اگر بگذارند
بعد از آن غربت تلخي كه تحمل كرديم
جادة گمشده پيداست اگر بگذارند
چهره بگشاي تو اي شاهد آزادي و عشق!
ديده مشتاق تماشاست، اگر بگذارند
زادهء شهر سيه موي و جلالي هستيم
عاشقي باب دل ماست اگر بگذارند
از: محمد آصف رحمانی شاعر افغان
درروزهایی که دکتر محمد مصدق را دربیدادگاه فرمایشی شاه در لشگر 2 زرهی
محاکمه می کردند ، کسانی به عنوان تماشاچی به دادگاه می رفتند که مجوز
شرکت در آن را داشتند.
در یکی از جلسات که خبرنگاران مطبوعات و عده ای از ماموران امنیتی حضور داشتند،
ملکه اعتضادی نیز شرکت کرد وموضوع جلسه آن روز ، دفاع دکتر مصدق و وکیل مدافعش سرهنگ جلیل بزرگمهر و رد ادعا نامه دادستان ارتش سرهنگ حسین آزموده بود .
هنگامی که مصدق باشور وهیجان از خدمات صادقانه اش به مردم و مملکت سخن می
گفت و دستهای مرتعشش راحرکت می داد، ملکه اعتضادی که در ردیف تماشاچیان
نشسته بود از جا برخاست و با صدایی بلند، رو به دکتر مصدق گفت :
یک پیر مرد سیاسی که مملکت را به پرتگاه سقوط کشانده ، نباید در دادگاهی
که به خیانت های او رسیدگی می کند، بترسد وبلرزد.
دکتر مصدق، رو به عقب برگرداند و گویندۀ این جملات را شناخت و گفت: خانم!
منارجنبان اصفهان ، قرنهاست می لرزد و هنوز پا بر جاست.
از این پاسخ صریح و ابهام دار، اکثر حضار، حتی رئیس و منشی های دادگاه
نیز به خنده افتادند و “خانم ملکه ” با سر افکندگی بسیار در جایش نشست
وپس از لحظاتی دیگر سالن دادگاه را ترک کرد .
منبع : پژوهشنامۀ تاریخ مطبوعات ایران ، ص 41و42
شادی و امید
به ياد می آورم
اميد به آينده
اندوهِ آدمی را می شويَد.همه چيز
در حالِ تکامل است،
قاعده قصه همين است
حلاوت حيات وُ
ترانه هستی
همين است.به ياد می آورم
انگار همين ديروز بود
آسمانِ هاوانا آبی بود
برای کارگران
از رهاييِ دربندماندگان سخن می گفتم.حالا
اينجا
باران از سفر بازمانده
زمين، شُسته
شوق، کامل
دامنه ها، سرسبز
و شادمانی
مشغولِ زری بافيِ لحظه به لحظه زندگی ست.
و اين همه
زيرِ نورِ وِلَرمِ آفتاب وُ
آواز پرنده می گذرد.شُکوهِ آدمی
حلاوتِ حيات
ترانه هستی… !هستی همين است وُ
قاعده قصه همين!از: ارنستو چگوارا
او را ز گیسوان بلندش شناختند
ای خاک این همان تن پاک است ؟
انسان همین خلاصه خاک است ؟
وقتی که شانه می زد
انبوه گیسوان بلندش را
تا دوردست آینه می راند
اندیشه خیال پسندش را
او با سلام صبح
خندان گلی ز آینه می چید
دستی به گیسوانش می برد
شب را کنار می زد
خورشید را در آینه می دید
اندیشه بر آمدن روز
بارانی از ستاره فرو می ریخت
در آسمان چشم
جوانش
آنگاه آن تبسم شیرین
در می گشود بر رخ آینه
از باغ آفتابی جانش
دزدان کور آینه افوس
آن چشم مهربان را
از آستان صبح ربودند
آه ای بهار سوخته
خاکستر جوانی
تصویر پر کشیده آیینه تهی
با یاد گیسوان بلندت
آیینه در غبار سحر آه می
کشد
مرغان باغ بیهوده خواندند
هنگام گل نبود
سایه
گابریل گارسیا مارکز نویسنده معروف کلمبیایی است که از او رمان های« صد سال تنهایی » ، « سرگذشت یک غریق » و…را خوانده ایم . او در سن 85 سالگی حاصل زندگی خود را در چندین جمله چنین ارائه کرده است :

درون آینه ها درپی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زانکه غیر از سنگ
کسی
حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه های غریبانه ام ببخشایید
که من که سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از
آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟
درون آینه ها در پی چه می گردی ؟
فریدون مشیری
این نامه درس آموزی است . یکی از دوستان شفیق برایم فرستاده است.