گفتگو با لیزنا به مناسبت آغاز سال تحصیلی 93
الفبای آموختن آغاز شد. بیش از 50 سال پیش. فریبرز خسروی، که هر شب با قصه های مادربزرگ به خواب می رفت، به شوق شنیدن قصه هایی نو، راهی مدرسه شد.
نهاوند- 1340- دبستان سعدی:
معلم: فریبرز خسروی کیه؟
خسروی: مائیم آقا.
معلم: بیا پای تخته از روی اینا بنویس.
خسروی: {حرکت با اشتیاق به سمت تخته} کدومو بنویسیم آقا؟
معلم: اولی. الف.
گچ را با دست چپ گرفت و … زد زیر گریه.
می گویند چوب معلم، گل است. اما روز اول مدرسه و اینطور گلباران شدن!
و اینک اول مهر و خاطرات دکتر فریبرز خسروی:
آقای دکتر، قبل از آغاز الفبای آموختن، از مدرسه، تحصیل، درس و کتاب چه ذهنیتی داشتید؟
مادربزرگِ مادریم دائرةالمعارفی از تمثیل و قصه و شعر بود. مادرم نیز نصیب وافری از آن ثروت را به همراه داشت و خوشبختانه هنوز هم دارد. بسیاری از شب ها را با قصه های کودکانۀ آنان به خواب می رفتم و فردا شب پیگیر دنباله قصه بودم. بله:
قصه های هر شبِ مادربزرگ/ ماجرای بزبز قندی و گرگ
به من القاء کرده بودند که مدرسه جایگاه اصلی قصه و قصه گویی است. روز اول را با اشتیاق بسیاری به مدرسه رفتم تا قصه های آنان را نیز بشنوم.
دوره دبستان را در کجا گذراندید و اولین روز مدرسه چگونه گذشت؟
دبستان را در مدرسه «سعدی» شهر نهاوند آغاز کردم. روز اول مدرسه روز شادی نبود. در آن دوران هنوز شیوه های مطلوب و موثر آموزش خواندن و نوشتن مرسوم نبود و یا معلم ما هنوز از آن بی اطلاع بود. از الف تا ی را با گچ روی تخته سیاه نوشت. یک یک بچه ها را می برد پای تخته تا دو سه حرف را بنویسند. مرا هم فراخواند. گچ را در دست چپ گرفتم و می خواستم بنویسم. با ترکه ای که در دست داشت ضربه ای بسیار دردناک بر پشت دستم زد و گفت: با آن دستت بنویس! و من راست دست شدم! این تعویض دست، نوشتن را در دوره دبستان به کابوسی برایم بدل کرده بود. اخیرا متوجه شدم چرا به چپ ها بیشتر متمایلم! من چپ دست بوده ام و با جبر معلم فقط در نوشتن راست دست شده ام!
اولین دوستی که در مدرسه پیدا کردید، را هنوز به خاطر می آورید؟ می دانید اکنون کجاست و چه می کند؟ بهترین خاطره ای که با او داشتید، را برایمان بگویید.
بله ! دوست عزیزم آقای علی معماری است که از آن سال با هم در تماس مداوم هستیم. ایشان در کار فرهنگ بودند و در نهاوند زندگی می کنند. هر سال همدیگر را ملاقات می کنیم. هر روز زنگ ظهر که زده می شد تا مسجدی که در میدان شهر واقع بود می دویدیم تا اذان بگوییم.
بچه که باشی معلم یعنی همه چیز، خاصه معلمی که محبوب باشد، معلم کلاس اولتان، خاطرتان هست؟
تفکر حاکم بر تعلیم تربیت آن روز را در این گفته سعدی در بوستان می توان خلاصه کرد که:
هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار
به تبعیت از این اندیشه همان گونه که در سوال قبل گفتم معلم سال اول ما بسیار جدی و خشن بود. او همیشه ترکه ای در دست داشت. بغل دستی من کودک بسیار ترسویی بود. تا معلم نگاهش می کرد خود را خیس می کرد. این خیس شدن او گاهی برای من هم باعث خیر می شد! خیسی او از روی میز راه پیدا می کرد و خوشبختانه مرا هم خیس می کرد در نتیجه هر دو راهی منزل می شدیم. چند باری این اتفاق افتاد.
اگر یکبار دیگر، فرصت دیدار میسر می شد، به ایشان چه می گفتید؟
با آنکه بسیار سختگیر و عبوس بودند اما بینایی خواندن و نوشتن را به من عطا کردند. هر کجا او را ببینم قطعا بر دستانشان بوسه خواهم زد. آنان صادقانه به آنچه معتقد بودند و بلد بودند عمل می کردند.
از «زنگ تفریح» به عنوان شیرین ترین «زنگ» که بگذریم، دوست داشتنی ترین کلاس در برنامه هفتگیتان چه زنگی بود؟
در دبستان زنگ نقاشی و کاردستی را بسیار دوست داشتم. بعدها این علاقه به زنگ ریاضی منتقل شد.
از اولین یا به یادماندنی ترین تشویق و تنبیه دوران مدرسه تان برایمان بگویید.
پدرم به تهران منتقل شد. من هم باید دبستان را در تهران ادامه می دادم. اولین روزی که در تهران به مدرسه رفتم کلاس ریاضی داشتیم. معلم مساله ای را روی تخته نوشت و گفت ببینم چه کسی می تواند آن را حل کند! من سریعا حلش کردم. اما چون تازه وارد بودم کمی صبر کردم. صدای کسی در نیامد. بالاخره اعلام کردم آن را حل کرده ام. پای تخته رفتم و راه حل را نوشتم. معلم از مدرسه سال قبلم پرسید. برایش توضیح دادم. خیلی تشویقم کرد. از آن زنگ به بعد من شدم حل کننده مسائل ریاضی کلاس!
بهترین و بدترین سال تحصیلی که برایتان خاطره شد، چه سالی بود و چرا هنوز در ذهنتان مانده؟
بهترین سال مربوط به کلاس سوم دبستان است. در آن سال به دلیل ماموریت پدر در ملایر بودیم. روزها سی شاهی یعنی یک و نیم ریال پول توجیبی برای خرید خوراکی به من داده می شد. یکی دو روزی نگذشته بود که در راه مدرسه پسری درشت هیکل که دو سه سالی هم از من بزرگ تر بود راه را بر من بست و پولم را گرفت. ده روزی به همین منوال گذشت. مظلومانه پول را می دادم و به خانواده هم هیچ نمی گفتم.
به دلائلی که بعدا ذکر خواهم کرد ترسیمی از ظلم ناپذیری قهرمانان شاهنامه در ذهنم نقش بسته بود.
دل و پشـــت بیــدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز هم برکنید.
تصمیم گرفتم مقابل او بایستم. یک روز که طبق عادت روزانه برای گرفتن پول به سراغم آمد به او حمله کردم. با زحمت زیاد توانستم او را به زمین بزنم. بر سینه اش نشستم و گفتم از فردا باید روزی 2 ریال به من بدهی! الحق او هم طی ده روز چنین کرد! بعدا با هم دوست شدیم و در یک سالی که آنجا بودم گاهی از هم پول هم قرض می گرفتیم.
بدترین دوران تحصیلم سالی بود که من در تهران بودم و با خبر شدم گروه اباذر را اعدام کرده اند. اغلب آنان در نهاوند همکلاس من بودند. بهمن منشط، رهبر گروه همکلاس و همسایه ما بود. این گروه که فعالیت انقلابی داشت توسط ساواک شناسایی شدند و پس از دستگیری به شکل بسیار مظلومانه ای همگی را شهید کردند.
بچه های امروز را که نگاه میکنی، همه همزاد پنداری عجیبی با اسپایدرمن، بتمن، بنتن، و … دارند ما هم دنیایی داشتیم با کلاه ق رمزی و مخمل و الستون و ولستون، شما چطور؟ برایمان از کارتون، سرگرمی و بازی های مورد علاقه تان بگویید؟
آن روزها از وسایل ارتباط جمعی خبری نبود. آهسته آهسته شهرها برق دار می شدند و به تبع آن بعضی خانواده ها رادیو می خریدند. این قهرمان سازی ها بیشتر در قالبی شفاهی شکل می گرفت. دایی من جوانمردی بود اهل زورخانه و آداب پهلوانی. در تابستانها مرا و برادر کوچکترم را با خود به قهوه خانه ای می برد که در آن شاهنامه خوانی می شد. قهرمان های شاهنامه را دوست داشتم و با بعضی از آنان مثل سیاوش ارتباط عجیبی داشتم. روز مرگ سیاوش روز عزاداری بود.
بعدها متوجه شدم نام مرا نیز همو از شاهنامه انتخاب کرده است. این دایی من شخصیت عجیبی داشت. یک روز در زمستانی بسیار سرد، صبح با شال و کلاه و پالتو بیرون رفت. عصر که برگشت کت هم به تن نداشت. پرسیدیم چه شده است؟ توضیح داد که: چند نفری را دیدم که از روستا به شهر آمده بودند و بالا پوش درستی نداشتند من هم لباسهایم را به آنان بخشیدم!
آقای دکتر، احتمالا بچه که بودید هیچ وقت فکر نمی کردید در آینده کتابدار شوید، آن زمان، دوست داشتید چه کاره شوید؟
تا مدتها شوق پرواز و ارتفاع را داشتم. پشت تمام کتابهای درسیم را با تصاویر هواپیما و کوه آراسته بودم. در کلاس ششم دبستان با کتابخانه مسجد محلمان در قیطریه تهران آشنا شدم. خصلت نیکوی پیش نماز محل مرحوم آقای گوهری (مینوی برین جایگاهش باد) مرا چنان با آن کتابخانه مأنوس کرد که یکسال بعد مسئول کتابخانه شدم. همو به خاطر آموزش ها و اخلاق مداریش حق عظیمی را بر من دارد. یک راست از مدرسه به کتابخانه می رفتم و تا پاسی از شب هم درسهایم را می خواندم، کتاب به امانت می دادم. کتاب هم می خواندم. در آن کتابخانه بود که آهسته آهسته با دنیای کتاب و کتابت آشنا شدم. البته شوق پرواز تا سال های آخر تحصیلم در دبیرستان ادامه داشت. شرکت در کلاس ها و فعالیت های آن محیط دریچه نوینی را بر رویم گشود. کلاس دوم دبیرستان صرف و نحو عربی را تمام کرده بودم و همزمان در کلاس های انگلیسی شکوه در پیچ شمیران شرکت می کردم.
این فعالیت ها باعث شدند که به علوم انسانی علاقه شدیدی پیدا کنم گرچه رشته دبیرستانیم ریاضی بود و به ریاضیات هم علاقه مند بودم. این علائق مرا به سوی حرفه معلمی سوق داد. گرچه یک بار هم برای حرفه خلبانی اقدام کردم اما علائق جدیدم مانع از ادامه راه شد. شوق ارتفاع مرا به کوهنوردی هم واداشت. علاقه ای که هنوز پابرجاست.
در دوره تحصیل در رشته کتابداری، زمان هایی بوده که از ادامه راه منصرف شوید؟
در دبیرستان ریاضی خواندم. همانگونه که پیشتر گفتم تماس با کتابخانه مرا به علوم انسانی هم علاقه مند کرد. در دوره کارشناسی ابتدا روانشناسی را تجربه کردم و سپس مدیریت را ادامه دادم. در ارشد هم ابتدا مدیریت تجربه کردم و سپس ارشد کتابداری و اطلاع رسانی را ادامه دادم. شاید مسئولیت بیش از ده سال آن کتابخانه در انتخاب رشته کتابداری بی تاثیر نبود.
من اولین فارغ التحصیل دوره اول کارشناسی ارشد کتابداری و اطلاع رسانی دانشگاه تربیت مدرس بودم. این رشته در آن دانشگاه با قدرت زیادی آغاز شد. استادان بنامی کار را شروع کردند: سرکار خانم دکتر مهرانگیز حریری، آقای علی سینایی، سرکار خانم رهادوست و… این استادان افرادی خبره، کاردان و نسبت به کارشان بسیار متعهد و سختگیر بودند و ما را به سخت کوشی وا می داشتند. آن شیوه کار با اوضاع فعلی تفاوت ماهوی داشت! این روزها شنیده می شود در بعضی دانشگاه ها که مثلا روزانه اند بعضی دانشجویان فقط در روز امتحان ممکن است به زیارت استادان نائل شوند.
تعهد و کاردانی اغلب استادان آن روز تربیت مدرس باعث شد من به رشته کتابداری علاقه بیشتری پیدا کنم و مقطع دکتری هم در همین رشته ادامه تحصیل دهم.
اگر زمان برمی گشت و یکبار دیگر می رسیدید به سن 17 سالگی، ( 17 سالگی چون هنوز قبل ورود به دوره تحصیلات دانشگاهی است) باقی راه را چگونه می رفتید؟
شاید همین راه را می رفتم. با این تفاوت که بیشتر می خواندم و یاد می گرفتم. و با فرزانگان و صاحبان خرد و نفس بیشتر همدم می شدم.
به عنوان آخرین سوال، اگر قرار بود بعد از این مصاحبه، یکی از آرزوهاتون برآورده شود، چه آرزویی می کردید؟
آرزوی من بهروزی، سرفرازی و شادکامی ملت نجیب ایران است. امید دارم با خردورزی و تلاش به این مهم نائل شوند.
اگر مطلبی هست که از ذهن من دور ماند و شما مایلید درباره آن صحبت کنید، ما سراپا گوشیم.
نمی دانم چرا دوست دارم در انتهای گفته هایم این شعر زیبای گلچین گیلانی را با هم بخوانیم:
پا به پای کودکی هایم بیا/ کفش هایت را پا کن تا تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن/ باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو/ با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر/ عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی/ با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان/ لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم/ در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما/ قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ/ ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت/ خنده های کودکی پایان نداشت
هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود/ ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر/ همکلاسی باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست/ آن دل نازت برایم تنگ نیست؟
حال ما را از کسی پرسیده ای؟/ مثل ما بال و پرت را چیده ای؟
حسرت پرواز داری در قفس؟/ می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست؟/ رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟/ آسمان باورت مهتابی است؟
هرکجایی, شعر باران را بخوان/ ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران با ترانه ، گریه کن / کودکی تو، کودکانه گریه کن
ای رفیق روزهای گرم و سرد/ سادگی هایم به سویم باز گرد!
بسیار زیبا بود. از وقتی که در اختیارمان گذاشتید، بی اندازه سپاسگزارم.
خبرنگار : شبنم رجبی
ايميل ارسال خبر: info@lisna.ir فکس: ۸۹۷۸۱۵۸۷-۰۲۱شماره پیامک: ۳۰۰۰۹۹۰۰۹۹۴۹۰۰
نظرات
پاسخ 00یک دوست||19:07 – 1393/07/05
آقا بجای اینکه شما به طرف مسجد می دویدید مسجدیها می بایدمی دویدند که نیمکت را کُر بگیرند. جدی فردایش چه می کردید آیا یک چیزی زدایی می شد تا دو طفل معصوم بتوانند آنجا بنشینند.
خیلی خوب بود دستتان و قلمتان همیشه پربار
پاسخ 05زوزو||12:53 – 1393/07/04
ارادت داریم خدمت استاد، شاد و پاینده باشند
پاسخ 04بی نام||03:19 – 1393/07/04
سلام به دکتر خسروی عزیز
با طنز مخصوصتان مطلب را شیرین تر کردید، هر چند به نظر من در اشاره به اوضاع و احوال تربیت مدرس بانمک هم شد. من هم مثل شما تربیت مدرسی بوده ام اما متعلق به زمان…ولش کن من جسارت شمارو ندارم که!!!!
پاسخ 50کتابدار بیکار|Iran|20:41 – 1393/07/03
خوب شده همه می خواستن بشن خلبان شدن کتابدار اگه می خواستن بشن کتابدار چی میشدن
پاسخ ها
کتابدار شاغل|Iran|21:42 – 1393/07/03
لابد می شدند خلبان ! دکتر خسروی عزیز نوشته جالبی بود . موفق باشید
پاسخ 07شاگرد استاد||14:37 – 1393/07/03
دوره کارشناسی افتخار شاگردی ایشان نصیبم شد. کلاس های ایشان فوق العاده بود متفاوت و با بهره ی زیاد، هیچ وقت یادم نمی رود با وجود اینکه در دو هفته یکبار بیشتر با ایشان کلاس نداشتیم و تصورم این بود که چهره ما را به خاطر ندارند ولی خیلی خوب مچ خواهرم را، که اتفاقا بسیار شبیه من است و به جای من سرکلاس رفته بود، گرفته بودن آن هم در بدو ورودشان به کلاس آنجا بود که به دقت این استاد عزیز همه ی همکلاسی هایم احسنت گفتند
پاسخ 07محرابی||13:04 – 1393/07/03
طبق معمول نوشته هایتان نیز مثل کلاسهایتان خیلی جاذب است . خدا حفظتان کند.