شاگرد تنبل

از: ژاک پره ور شاعر فرانسوی ، ترجمه مریم رئیس دانا

با سر مي گويد نه

در دل اما آري

آري به تمام آن چه دوست دارد

نه , به معلم

برپاست

از او سؤال مي كنند

همه جور سؤالي

ناگهان خنده اي بي احتيار دربرش مي گيرد

و همه چيز را پاك مي كند

عددها , كلمه ها ، تاريخ ها , نام ها

عبارات و نكات انحرافي را

و بي توجه به تهديدهاي آقا معلم

و جنجال بچه هاي درسخوان

با گچ هايي از همه رنگ

روي تخته سياه بدبختي

چهره ي خوش بختي را ترسيم مي كند .

بهانه

بهانه : هوشنگ ابتهاج

ای عشق همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه ی شبانه از توست

من انده خویش را ندانم

این گریه ی بی بهانه از توست

ای آتش جان پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون شده ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا ؟

طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست

مست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت ؟

کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل ؟

رام است که تازیانه از توست

من می گذرم خموش و گمنام

آوازه ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست

مکتب آزادگی

شاخص

از نوجوانی این شعر استاد شفیعی کدکنی را خیلی دوست داشته ام.

باز در خاطره‌ها، یاد تو ای رهرو عشق
شعلة سرکش آزادگی افروخته است
یک جهان، بر تو و بر همت و مردانگی‌ات
از سر شوق و طلب، دیدة جان دوخته است

نقش پیکار تو، در صفحة تاریخ جهان
می‌درخشد، چو فروغ سحر از ساحل شب
پرتواش بر همه کس تابد و می‌آموزد
پایداری و وفاداری، در راه طلب

چهر رنگین شفق، می‌دهد از خون تو یاد
که ز جان، بر سر پیمان ازل ریخته شد
راست، چون منظرة تابلوی آزادی‌ست
که فروزنده به تالار شب آویخته شد

رسم آزادی و، پیکار حقیقت‌جویی
همه جا، صفحة تابندة آیین تو بود
آنچه بر ملّت اسلام، حیاتی بخشید
جنبش عاطفه و نهضت خونین تو بود

جان به قربان تو ای رهبر آزادی و عشق
که روانت سر تسلیم نیاورد فرود
زان فداکاریِ مردانه و جانبازی پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود

بوسه باران

بوسه باران از استاد شفیعی کدکنی

غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم ؟
این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم
به هواداریت ای پاک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم
مگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم
خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارم
غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به
گریبان دارم
شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم

بزهای بلاگردان

از اینیاتسو سیلونه  نان وشراب ، فونتامارا و یک مشت تمشک را خوانده بودم. این هفته موفق شدم کتاب ارزشمند مکتب دیکتاتورها را با ترجمه خوب مهدی سحابی بخوانم.

سیلونه ، اینیاتسو. مکتب دیکتاتورها . ترجمه مهدی سحابی . (تهران: نشر ماهی ، 1386).

عده ای این کتاب داستان وار را با شهریار ماکیاول مقایسه کرده اند. در مکالمات سه شخصیت های اصلی این داستان نکات بسیار ظریف سیاسی اجتماعی به ساده ترین بیان مطرح شده است.داستان در آستانه جنگ دوم جهانی روایت می شود. یک جوجه دیکتاتور امریکایی و مشاورش برای آموختن فنون دیکتاتوری به اروپا می آیند تا از تجارب طولانی آنان در این زمینه بهره مند شود. آنان می خواهند به امریکا برگردند و رژیم دیکتاتوری بر قرار کنند.به آنان توصیه می شودبا یک تبعیدی ایتالیایی که کلبی نامیده شده ملاقات کنند. این کتاب با لحنی نسبتا طنز آلود شرح گفتگوی این سه شخص است.

  در صفحه 244 آقای دبلیو سوال می کند که چطور می توان با در اختیار داشتن مدیریت تازه کار ، از ندانم کاری و فساد و خرابکاری مصون ماند؟ . پاسخ تومازوی کلبی جالب است:

” خیلی ساده است. رژیمهای دیکتاتوری در مقابله با مشکلات از راه حلی  استفاده می کنندکه چون دارویی معجزه آسا هر دردی را درمان می کند. این راه حل قربانی کردن بزهای بلا گردان است. این وسیله مشکل گشا هیچ کدام از دردسرهای شیوه دمکراتیک ،از جمله مبارزات لفظی و افشاگری ها و بحث های پایان ناپذیر پارلمانی و کمیسیون های تحقیق بی نتیجه و محاکمات طولانی چندین ساله را ندارد. از این گذشته ،قربانی کردن بزهای بلگردان این تصور را هم به وجود می آورد که دستگاه های دولتی به شدت تحت کنترل اند. با این شیوه نه تنها حس عدالت خواهی ، بلکه همچنین حس انتقام جویی مردم ارضا می شود. از این رو تاکید می کنم که داشتن ذخیره قابل توجهی از بزهای بلاگردان ، که بتوان در هر مناسبتی از آنها استفاده کرد، برای امنیت یک کشور توتالیتاریستی لازم است . درست به همان صورتی که پرورش احشام از ضروریات کشاورزی سالم به شمار می آید.”

دنباله این سوال و جواب خواندنی است.

عزا بر خود کنیم!

شاخص

مناسبت ها و وقایع تاریخی انگیزه های خوبی هستند برای بازکاوی و مرور . این دو روزه به مناسبت تاسوعا و عاشورا فرصتی پدید آمد که چند کتاب و نوشته را مجددا مرور کنم . از آن میان نوشته های مرحوم مطهری و شریعتی همچون گذشته برایم گرمی بخش بودند.

بعداز ظهر دیروز در مجلس عزاداری شرکت داشتم . مداح محترم  دقیقا آن چه را که علامه مطهری تحریفات عاشورایش خوانده است و همگان را از نقل آن بر حذر داشته بسیار غلیظ تر تکرار می کرد ! وقتی به قول دکتر شریعتی قرار است یک حماسه خدایی و جاودانه  که آوردگاه تاریخی خیر و شر است و تابلو بی بدیلی از ایثار و شفقت و آزادگی است صرفا به ماتم تبدیل شود ظهور چنین مداحانی نیز ضرورت می یابد. نمی دانم چرا ناخوداگاه یاد نگاه مولانا به این واقعه افتادم:

كجاييد اي شهيدان خدايي

بلاجويان دشت كربلايي

كجاييد اي سبك روحان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوايي
كجاييد اي زجان و جا رميده
كسي مر عقل را گويد كجايي؟
كجاييد اي درزندان شكسته
بداده وامداران را رهايي

كجاييد اي در مخزن گشاده
كجاييد اي نواي بي نوايي

دران بحريد کین عالم كف اوست
زماني بيش داريد آشنايي

كف درياست صورت هاي عالم
زكف بگذر اگر اهل صفايي

دلم كف كرد کین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل روگر زمايي

برآ اي شمس تبريزي ز مشرق
كه اصل اصل اصل هر ضيايي

و در مثنویش حال عزا داران شهر حلب را به خوبی به تصویر کشیده است:

روز عاشورا همه اهل حلب                         باب انطاكيه اندر تا به شب
گرد آيد مرد و زن جمعي عظيم                     ماتم آن خاندان دارد مقيم
ناله و نوحه كنند اندر بكاء                          شيعه عاشورا، براي كربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان                         كز يزيد و شمر ديد آن خاندان
نعره هاشان مي رود در ويل و وشت            پر همي گردد همه صحرا و دشت
يك غريبي شاعري از ره رسيد                    روز عاشورا و آن افغان شنيد
شهر را بگذاشت و آن سو راي كرد             قصه جست و جوي آن هيهات كرد
اين رئيس زفت باشد كه بمرد؟                 اين چنين مجمع نباشد كار خرد
نام او القاب او شرحم دهيد                       كه غريبم من شما اهل ده ايد
چيست نام و پيشه و اوصاف او؟              تا بگويم مرثيه زالطاف او
مرثيه سازم، كه مرد شاعرم                     تا از اينجا برگ و لا لنگي برم
آن يكي گفتش كه: هي ديوانه اي؟            تو نه اي شيعه، عدّو خانه اي
روز عاشورا، نمي داني كه هست              ماتم جاني كه از قرني به است؟
پيش مومن كي بود اين غصه خوار؟          قدر عشق گوش عشق گوشوار؟
پيش مومن ماتم آن پاك روح                 شهره تر باشد زصد طوفان نوح
گفت: آري ليك كو دور يزيد؟            كي بده ست اين غم؟ چه دير اينجا رسيد؟
چشم كوران آن خسارت را بديد             گوش كرّ ان آن حكايت را شنيد
خفته بود ستيد تااكنون شما؟               كه كنون جامه دريديت از عزا
پس عزا بر خود كنيد اي خفتگان!       زآن كه بد مرگي است اين خواب گران
روح سلطاني ز زنداني بجست            جامه چه درانيم؟‌و چون خاييم دست؟
چون كه ايشان خسرو دين بوده اند           وقت شادي شد چو بشكستند بند
سوي شادروان دولت تاختند                   كنده و زنجير را انداختند
روز ملك است و گش شاهنشهي            گر تو يك ذره از ايشان آگهي
ورنه اي آگه، برو بر خود گري            زآن كه در انكار نقل و محشري
بر دل و دين خرا بت نوحه كن              كه نمي بينيد جز اين خاك كهن
ورهمي بيند چرا نبود دلير                 پشت دار و جان سپار و چشم سير؟
در رخت كو از مي دين فرخي؟           گر بديدي بحر، كوكف سخي؟
آن كو جو ديد آب را نكند دريغ           خاصه آن كو ديد آن دريا و ميغ
+ نوشته شده در  یکشنبه سی ام دی 1386ساعت 5:15  توسط فریبرز خسروی

بیخردی مکرر

يك ضرب المثل قديمي مي گويد: – ميمون پير دستش را داخل نارگيل نمي كند. در هندوستان، شكارچيان براي شكار ميمون سوراخ كوچكي در نارگيل ايجاد مي كنند، يك موز در آن مي گذارند و زير خاك پنهان اش مي كنند. ميمون دست اش را به داخل نارگيل مي برد و به موز چنگ مي اندازد، اما ديگر نمي تواند دستش را بيرون بكشد، چون مشت اش از دهانه ي سوراخ خارج نمي شود. فقط به اين خاطر كه حاضر نيست ميوه را رها كند در اين جا، ميمون درگير يك جنگ نامعطل مي ماند و سرانجام شكار مي شود. همين ماجرا، دقيقا در زندگي ما هم رخ مي دهد. ضرورت دستيابي به چيزهاي مختلف در زندگي، ما را زنداني آن چيزها مي كند. در حقيقت متوجه نيستيم كه از دست دادن بخشي از چيزي، بهتر است تا از دست دادن كل آن چيز. در تله گرفتار مي شويم، اما از چيزي كه به دست آورده ايم، دست نمي كشيم. خودمان را عاقل مي دانيم، اما (از ته دل مي گويم) مي دانيم كه اين رفتار يك جور حماقت است.

از کتاب دومین مکتوب کوئیلو

عشق از کتاب پیامبر جبران خلیل


هر گاه عشق به سوی شما اشاره کند از او پیروی کنید هرچند را ههایش دشوار و پر نشیب باشد.

اگر عشق با شما سخن گوید او را باور کنید هرچند صدایش رویاهایتان را آشفته سازد و مانند باد شمالی (1) که بوستان را برآشوبد زیرا هرگاه عشق به شما رهایی بخشد به صلیبتان میکشد و همان دم که شما را رشد دهد شاخه های خشک تان را هرس میکند و همان دم که به سوی بلندترین درخت زندگی تان میخزد و شاخه های لرزان نازکش را در برابرخورشید در آغوش میگیرد به ریشه های چسبنده در خاک نیز میخزد و آن را در آرامش شب به اهتزاز در می آورد.

هرگاه عاشق شوید مگویید :

خداوند در قلب ما است.

بلکه بهتر است که بگویید:

ما در قلب خداییم.

اما چون عاشق شوید خواسته های ویژه باید داشته باشید.

خواسته هایتان چنین باید:

آب شوید

و همچون جویباری جوشان بر گوش شب نغمه سر دهید.

برای معشوق از ته دل نیایش کنید و سروده های ستایش را بر لب هایتان نقش ببندید و بخوابید….

اشک زبان بسته

کاش سوی تو دمی رخصت
پروازم بود
تا به سوی تو پرم بال و پری بازم بود
یاد آن روز که از همت بیدار جنون
زین قفس تا سر کویت پر پروازم
بود
دیگر اکنون چه کنم زمزمه در پرده عشق
دور از آن مرغ بهشتی که هماوازم بود
همچو طوطی به قفس با که سخن ساز کنم
دور از آن آینه رخسار که همرازم بود
خواستم عشق تو پنهان کنم و راه نداشت
پیش این اشک زبان بسته که غمازم بود
رفتی و بی تو ندارد غزلم گرمی و شور
که نگاهت مدد طبع سخن سازم بود

شفیعی کدکنی

قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم… یا… نمی‌دانم… کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
پدرم می‌گوید:‌قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد…
قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه …
خب… بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم…

اما…

اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده…
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده…

فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم…
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده… این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟
اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟

دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند….
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم… اما… جا نگرفت… هرچی کردم جا نگرفت… دلم هم سوخت… اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد…

نادر ابراهیمی