من ندانم راستی ماهیت تاریخ چیست؟

رسم دنیا جمله تکرار است اندر کارها / تا چه زاید عاقبت زین رسم و این تکرار ها ؟
بس حوادث چشم ما بیند که نو پنداردش / لیک چشم پیر دنیا دیده آن را بارها
پایه تاریخ را خشت وقایع کرده است / وین بنای کهنه پی را ، منشیان معمارها
برده بسیار از کف هوشنگ ها اورنگ ها / دیده بسیار از پی اقبالها ادبارها
سینه او مخزن سر بقاء و انحطاط / دامن او مضجع سالارها ، سردارها
نینواها بینوای قهر او بعداز غرور / بینواها قهرمانش از پس تیمارها
سینه پر آرزوی بس جوانان دیده است / بوسه گاه نیزها ، شمشیرها ، سوفارها
تا خبر آید زمیدان ، نو عروسان را دوچشم / دیده بر در ، سال ها بسیار ، چون مسمارها
خون پاکان است مبنای سطور این بیاض / جان پاکان است در مطوای این طومارها
من ندانم راستی ماهیت تاریخ چیست ؟ / چیست حاصل زین همه تکرارها ، تذکارها ؟ویرایش
ثبت کوششهای مردان است در ارشاد خلق / یا ملاذ خونخوران و محرم جبارها ؟
این نه تاریخ است ، اطلال حیات آدمی است / و اندر آن مدفون شده از خوب و بد بسیارها

*************************************
از سیهکاری شگفتا، طبع انسان بر نگشت / گرچه کاخ سفید آمد ز قعر غارها
روزی ارده ده به تیغ و تیر در خون می کشید / شهر شهر امروز می کوبد به آتشبارها
قصه هابیا و قابیل است و عهد گرگ و میش /حاصل امضای پیمان ها در این طالارها
بر فلک افراشت سر ، گر پیکر دیوار چین / ای بسا تن شد دفین در سینه دیوارها
تارک اهرام فرعونان به کیوان سوده لیک / بس عزیزان داده جان در صورت بیگارها
نادر هندند و آتیلای روم این فاتحان / دزد خلق و کاروان خویش را سالارها
طینتِ چنگیز را از خاک نیشابور پُرس / گرچه پیغمبَرش خوانَد سنت تاتارها .

*****************************************

ماجرای گرگ و میش ار نیسا غوغای حیات / پس چه خواهند ، از بشر این گرگها ، این هارها
گر سیاست را هدف آسایش خلق است و بس / پس چه گوید مذهب و اخلاق و این معیارها
ور به اخلاق و به حکمت کارها گردد درست / کو ، کجا شد حاصل آن پندها ، گفتارها ؟
ور یکی باشد مال این سه در فرجام ملک / چیست باری این تفرق ها و این پیکارها ؟
گر فلاطون یا ارسطو از فضیلت دم زند / پس سکندر کیست با آن کوشش و کردارها ؟
ور نظام الملک ((خیر الظالمین )باشد ، کجاست / رای بو اسحاق ها اندر نظام کارها !
گر وطن باید ببالد ، جز تنازع چاره چیست ؟ / ور بشر باید بماند ، چیست این کشتارها ؟
نیست خوی آدمی گر مُلک را خوانی عقیم / چیست تدبیرِ مُدُن ور نیست بر پا دارها ؟

*********************************************
گر سیاست بر سر دنیا گُل عزت زند / هم نکند از پای مردم ، دین ، یک از صد خارها ؟
حاصل رنج حیکمان – ای اسف – هرگز نبود / جز به کام اهل استبداد و بی زنهارها
در نجات عام ، شد بردار ، بس خاص ای شگفت / هم عوام آخر کشیدند آن طناب دارها
هم به بند عام افتاد -ای عجب – گر عاقلی / خواست تا برگیرد از دوش عوام افسارها
جان سپردند ای بسا آزادگان در حبس تار / زیر تیغ ناکسان با رنج و با آزارها
لب نبستند از حقیقت گر دهانشان دوختند / بر گزیدند از حمیت نارها بر عارها

*************************************
اکثریت با عوام است و قوام کار ملک / کی رسد جز با نهیب و قهر خود مختارها
طُرفه العینی جهان را کلبه احزان کند / فتنه این پیرهن چاکان و یوسف خوارها
نبض عام افتاد در دستِ سیاست ، وین طبیب / بی مروت ، خلق را خواهد همی بیمارها
این مزاج خلق را هر کس بشناسد درست / درد پای خر نمی دانند جز بیطارها !
نیک دانم من که اجناس دوپا را زین دو بیت / تلخ شد اوقات و کیک افتاد در شلوارها !
تا نگویی بی سبب راندم من این تمثیل تلخ / چشم عبرت باز کن در کنه این اقرارها
در کدام اصطبل گوید خر ، که هان ای خر سوار / این زمام من ، بیا ، بستان ، بران ، بردار، ها ؟

************************************

وین عجب کاین چرخ اگر بر میل دانایان نگشت / هم نماند آخر به کام حرص دولتیارها
یک سر سالم نبردند این سیاسیون به گور / نیزه ها سر ، گرچه گرداندند در بازارها
هم سیاست ، این سیاست پیشگان را در گرفت / کشته شد هم مارگیر آخر به نیش مارها
گوسفندانند گویی با خورش های لذیذ / لیک زیر تیغ تقدیر قضا پروارها
گر نگیری عبرت از تکرار تاریخ ای حکیم / چیست سود از این همه تکرار و این نشخوارها ؟
گر مران بر کشته / ورکن کلاه را رها
عارفی کو تا مال زندگی را بنگرد / بگذرد زین نفع جوئی ها و استکبارها
وحدت است انجام هر امری و هر فرضیه ای / وای ازین آراء شتی ، کثرت پندارها
هر عقیدت را نهایت سوی خوشبختی است روی / اختلاف لفظ با دید آورد دشوارها
ایخوش آن روزی که بینم جای میدانهای جنگ / رسته گلهای سمن ، خروارها خروارها !
مردمان دانا شوند و سایه عدل و امان / گسترد بر کوهها و دشت و دریا بارها
دم زنند از یک هدف ؛ هم اهل ژاپن هم حبش / بگذرند از یک ممر ؛ هم ترک و هم بلغارها
مرزهای فکر و خاک و وهم را بر هم زنند / بسترند آئینه دل را ازین زنگارها شعر از استاد باستانی پاریزی است که در مرداد 1332 سروده است .

 

خواب دکتر شکوئی

دیشب خواب دکتر شکوئی را دیدم. در انتهای یک دره سرسبز ویلایی زیبا قرار داشت. ظاهرا من هم در آن ساکن بودم . با فاصله از ساختمان ایستاده ، غرق در مناظر بودم. دکتر شکوئی را دیدم که دو چمدان بزرگ خود را برداشته و کوره راه سربالایی را پیش گرفته است. او مرا نمی دید.موبایل او از دستش افتاد . خم شد که آن را بردارد. بلند بلند خواند:

بلند شو بیا

که سرب است و

آب است و

بهار

احساس کردم خطاب به برادرش سخن می گوید. خدا او را به سلامت بدارد. حق عظیمی در گسترش رشته دارد. شاید اگر تهور و پویایی او نبود هنوز عده ای برای ایجاد دوره دکتری مشغول استشاره یا استخاره و یا انتفاضه! بودند.

پاک و نجس

در سال 1947 با شعار فاصله گرفتن  از نجس ها، قطعه ای از شبه قاره هند جدا شد و پاکستان نام گرفت. اکنون پس از گذشت چندین دهه ، سرزمین نجس ها  با برزیل بالاترین رشد اقتصادی را کسب کرده و بزرگترین دمکراسی جهان لقب گرفته است. سرزمین پاکان نیز به مهد ترور ، کودتا ، تولید طالبان!، تقلب در تولید و فقر تبدیل شده است.

کودکان پاکستانی در حال غذا خوردن

کودکان پاکستانی در حال غذا خوردن

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

از باغ می برند چراغانیت کنند

تا کاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند

این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی

شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنندhanuman-temple-india_10949_990x742

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند

فاضل نظری             دکلمه شعر    08.Ghorbani ( Deklameh )

داستان یک شعر

بسیاری از ما این شعر مهرداد اوستا شاعر لز تبار کشورمان را شنیده ایم:

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب

ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم

چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون

گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟”

اما داستان این شعر:
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می‌گذارند.

دختر جوان به دلیل رفت‌و‌آمد‌هایی که به دربار شاه داشته، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می‌شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می‌کنند عقیده او را در ادامه ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی‌شود .

تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه‌ای از اوستا بوده، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می‌بیند…

مهرداد اوستا ماه‌ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم‌حرف می‌شود.

سال‌ها بعد از پیروزی انقلاب،  زن‌های شاه هر کدام به کشوری می‌روند و نامزد اوستا به فرانسه. در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می‌شود و در نامه‌ای از مهرداد اوستا می‌خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه او تنها این شعر را می‌سراید.

نامه ای از بابا لنگ دراز

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای ازمردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند
درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. …
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.
دوستدارتو : بابالنگ دراز

رمیدن

گفت: پيلي را آوردند بر سر چشمه اي كه آب خورد. خود را در آب مي ديد و مي رميد. او مي پنداشت كه از ديگري مي رمد. نمي دانست كه از خود مي رمد. همه اخلاق بد از ظلم و كين و حسد و حرص و بيرحمي و كبر چون در توست, نمي رنجي. چون آنرا در ديگري مي بيني مي رمي و مي رنجي!

(فیه ما فیه)

دوست داشتن ها

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…
این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…
شروع می‌کنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟
بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن…وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد …
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند
                                            علی شریعتی

مترسک

یک بار به مترسکی گفتم “از ایستان در این دشت خلوت خسته نشده ای؟” گفت: “لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم”.
دمی اندیشیدم و گفتم: “درست است؛ چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام.”
او گفت:” فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.”
آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.
از کتاب دیوانه جبران خلیل جبران