زيباتر آن كه در سرت انديشه نو شود

آيد بهار و پيرهن بيشه نو شود
نوتر برآورد گل اگر ريشه نو شود 
زيباست روي كاكل سبزت كلاه تو
زيباتر آن كه در سرت انديشه نو شود
ما را غم كهن به مي كهنه بسپريد
به حال ما چه سود اگر شيشه نو شود
شبديز، رام خسرو و شيرين به كام او
بر فرق ما چه فرق اگر تيشه نو شود
جان مي‌دهيم و ناز تو را باز مي‌خريم
سودا همان كنيم اگر تيشه نو شود
                                                 “منوچهر آتشی”

گل ها بوی دروغ و النگو می دهند

شاخص

این فرشها چه زیبا هستند

زیبا اما

ای دختران قشقایی

بهتر نیست

جای کبو تر و گل و بلبل

عکس عقاب ببافید

***

کرم هفتواد

هرگز ابریشم نخواهد داد

لطفعلی خان زند

پلک هایش را بست

تا آغا محمد خان قاجار

از چشم ها مناره بسازد

و جاده ابریشم

از شیراز تا کرمان

پیاده راه بیفتد

***

بلند گویی بغض کرده

اذانی به خاک نشسته

کفش ها رفته اند

تنها خدا مانده است و خانه اش

***

گل ها بوی دروغ و النگو می دهند

بوی دروغ های رنگارنگ

از بس که دخترهای عاشق عاشق

با آنها

عکس می گیرند

اما من

از استفاده ابزاری بیزارم

***

جایت خالیست

یک صندلی

کنارمن نشسته

که منتظر توست

ای کاش زودتر بر می گشتی

زخمهایم سر باز کرده اند

و سربازها

با یوزی ها شان  – لبریز از فشنگ

پیشانی ام را

نشانه گرفته اند

“یک صندلی برای همیشه”

تماشا را

در چشم هام نشسته است.

***

در امتدادکوچه

مردی میان پنجره خود را

با دود مانده ددر ته سیگار

می تند

و عنکبوت درشتی

در چشم هایش

با اشارت ابرو

تار می بافد

****

قلاب را که رها کردم

موجی کلاه از سر خود بر داشت

و ماه

بر گرده قزل آلایی

با رودخانه سفر کرد

جون سایه ام سبک شده بود

و آب

دست های مرا با خود می برد

غلامحسن اولاد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مشعل!

پاره یی
مشعل همسایه را
روشن می کنند،
پاره یی
خاموش.
و این ها مردم بی تاریخ اند:
مصداق های ساده ی خوب و بد،
تاریکی و روشنی روزی و شبی
بریده از زمان،
دو روی پاره ی کاغذی
بی نیاز از برگه ی دفتری بودن.
پاره یی
خود
مشعل اند:
تا پایان می سوزند
تا لحظه ی خاکستر،
مشعل های غمناکی که روشن می کنند
فرسخ شماره های راه بی انتهای زمان را.

شاملو

املت دسته دار!

شاخص

چاپ پنجم کتاب املت دسته دار را  با مشخصات  ” ناصر فیض. املت دسته دار . (تهران: سوره مهر، 1390) ورق می ز نم .مجموعه  شعر طنز جالبی است . یکی از آنها را با هم می خوانیم:

دیگر بس است عدل، پس از این ستم كنید 
لطفی كنید و از سر ما سایه كم كنید

هرچند پیش از این به شمایان نداشتیم
چشمی كه بعدها به ضعیفان كَرَم كنید

آن قامتی كه سرو سهی داشت پیش از این
آن قدر راست نیست بخواهید خم كنید

ما را دو متر خانه از این شهر شد نصیب
باور نمی‌كنید اگر هم قدم كنید!

ماند اختلاف‌مان به قیامت كه با شما
یک مرد هم نمانده كه او را حَكَم كنید

هرگز قلم به مدح شمایان نمی‌زنم
حتی اگر دو دست مرا هم قلم كنید

ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
یعنی حریم شعر مرا محترم كنید

مردیم در زیادی عدل و وفور داد
دیگر بس است عدل، كمی هم ستم كنید!

 

آتش افروزی

شاخص

هرکه را مردم سجودی می کنند
زهراندر جان او می آکنند
با اجازه حضرت مولانا:
هرکه را مردم سجوی می کنند
آتش اندر جانشان می آکنند
و این روزها بازار این آتش افروزی ها چقدر پر مشتری است!

بهار

“در بهاری که نمی‌دانم کی خواهد بود
تازه‌تر خواهم شد
من به سمتی جریان دارم
که پر از آواز چلچله‌هاست…
من به سمتی جریان دارم
که سراسر سبز است
که سراسر آبی‌ست
که سراسر دریاست…”

سعید مغمومی