یک بار به مترسکی گفتم “از ایستان در این دشت خلوت خسته نشده ای؟” گفت: “لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم”.
دمی اندیشیدم و گفتم: “درست است؛ چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام.”
او گفت:” فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.”
آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.
از کتاب دیوانه جبران خلیل جبران
منارجنبان و مصدق
درروزهایی که دکتر محمد مصدق را دربیدادگاه فرمایشی شاه در لشگر 2 زرهی
محاکمه می کردند ، کسانی به عنوان تماشاچی به دادگاه می رفتند که مجوز
شرکت در آن را داشتند.
در یکی از جلسات که خبرنگاران مطبوعات و عده ای از ماموران امنیتی حضور داشتند،
ملکه اعتضادی نیز شرکت کرد وموضوع جلسه آن روز ، دفاع
دکتر مصدق و وکیل مدافعش سرهنگ جلیل بزرگمهر و رد ادعا نامه دادستان ارتش
– سرهنگ حسین آزموده بود .
هنگامی که مصدق باشور وهیجان از خدمات صادقانه اش به مردم و مملکت سخن می
گفت و دستهای مرتعشش راحرکت می داد، ملکه اعتضادی که در ردیف تماشاچیان
نشسته بود از جا برخاست و با صدایی بلند، رو
به دکتر مصدق گفت :
یک پیر مرد سیاسی که مملکت را به پرتگاه سقوط کشانده ، نباید در دادگاهی
که به خیانت های او رسیدگی می کند، بترسد وبلرزد.
دکتر مصدق، رو به عقب برگرداند و گویندۀ این جملات را شناخت و گفت:
خانم!
منار جنبان اصفهان ، قرنهاست می لرزد و هنوز پا بر جاست
از این پاسخ صریح و ابهام دار، اکثر حضار، حتی رئیس و منشی های دادگاه
نیز به خنده افتادند و “خانم ملکه ” با سر افکندگی بسیار در جایش نشست
وپس از لحظاتی دیگر سالن دادگاه را ترک کرد .
منبع : پژوهشنامۀ تاریخ مطبوعات ایران ، ص 41و42
نگاه کتابی به آدم ها
عزاداری اپل
حضرت عباسی اگر تا دیروز ازش می پرسیدی آی پد چیه با کمال شهامت می گفت پدیه که رو چشم می ذارن تا اونو استریل کنه !چون از بچگی ماشین باز بوده هنوز فکر می کنه بهترین تولید شرکت “اپل” اتومبیل اُپل کورساست.
اما از هفته پیش که مرحوم استیو جابز به آن دیار رحلت فرموده اند ، بق کرده و عین لوطیی که عنترش مرده باشه، گوشه اتاق کز کرده و به هیچ میوه ای لب نمی زنه. خدا نکنه که چشمش به یک سیب گاز زده بیفته. چنان نعره ای سر می ده و به حال رعشه می افته که همه فکر می کنن تا چند دقیقه دیگر ریق رحمت رو سر می کشه. مادر بزرگش با ناله میگه: نه نه جون این جابر – ر را هم با تشدید ادا می کند– جوون مرگ همکلاس بچم بوده مرده حالا نوم به این روز افتاده! خواهرش دم گوشم میگه : هول نشو مغازه دو نبش زده برای گرفتن پول از بابام برای یه سفر خارجی که دچار افسردگی نشه و رخت عزا رو دراره!
ربایش و تماشا
راس البقره یگیر! فی الشجرتین!!
تاثیر رسانه
فرزند پاسخ داد:
– اخـتـلاس تا!!!
تداعی!
این روزها دائما از ابعاد و بزرگی و نحوه اختلاس اخیر می شنویم . نمی دانم به این علت است یا به دنبال دلیل یا علت دیگری باید بگردم که دائما این داستان برایم تداعی می شود:
شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.
بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: “نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟”
واتسون گفت:”میلیون ها ستاره می بینم”
هلمز گفت: “چه نتیجه ای می گیری؟”
واتسون گفت: “از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد ”
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: “واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند”
با خود می اندیشم که آنچه به یغما رفته چادر ایمان و اعتقاد و اعتماد ماست!