تراز دوم اخلاق!

چند روز پیش در کمیسیونی تخصصی برای اظهار نظر کارشناسانه دعوت شدم . موضوع جلسه تشکیل یک نهاد مدنی بود . درخواست کننده که سن و سابقه زیادی داشت ، تا توانست غیرصادقانه و نادرست اطلاعاتی را منتقل کرد که بعضا موجب تعجب اعضا شد . در آسانسور هم که در حال بازگشت بودیم دیدم نه تنها از خلافهای گفته شده پشیمان نیست بلکه بر آن هم ابرام دارد ! جوزف باتلر فیلسوف متاله و اخلاقی انگلیس سخن ارزشمندی دارد . او می گوید اگر ما خطایی را مرتکب می شویم و سخن دروغی را بیان می کنیم می توانیم از فعل و سخن خود شرمنده باشیم . این شرمندگی لا اقل ما را در تراز دوم اخلاقی بودن قرار می دهد . اما اگر دروغ می گوییم و از کرده خود نیز پشیمان نیستیم از اخلاق فاصله زیادی گرفته ایم ! البته سال هاست که این عدم شرمندگی در بسیاری مسئولان نهادینه شده است ! شاید این امر در حوزه سیاست برایمان عادی شده باشد اما رویت آن در استادی که باید مظهر اخلاق و انسانیت باشد موجب شرمساری مضاعف و تاسف است !

توسعه جهانی علم !

دانشگاه پیام نور برای بسط دانش و کمک به رشد و توسعه ملل دیگر در پایتخت های کشورهای زیر رشته حقوق بین الملل را ارائه می دهد: وین-اتریش استانبول – ترکیه دوحه – قطر باکو – آذربایجان هرات – افغانستان بین الملل دبی- امارات کوالالامپور – مالزی دوشنبه – تاجیکستان مزار شریف-افغانستان بین الملل نیویورک-آمریکا آدیس آبابا-اتیوپی رم-ایتالیا مینسک-بلاروس کویته-پاکستان برزیلا-برزیل کپنهاک-دانمارک استکهلم-سوئد لاهور-پاکستان پاریس-فرانسه برن-سوئیس تورنتو-کانادا آلماتی-قزاقستان پیونگ یانگ-کره شمالی بوگوتا-کلمبیا کابل کشور افغانستان سلیمانیه عراق بصره – عراق داکار- سنگال نیکوزیا- قبرس لس آنجلس – آمریکا خوب کشورهایی مثل اتریش و دانمارک و سوئیس و امریکا واقعا محتاجند ولی علت اصلی ایجاد شعبه در پیونگ یانگ معلوم نیست !! http://www.pnu.ac.ir/Portal/Home/Default.aspx?CategoryID=4ae16bea-5d12-496a-b725-d35f6a0e6654

دزدانِ سرِ چوکی

دزدانِ سرِ چوکی
——————-
ای کابلِ من، خاک و گِل و لای ته صدقه
بی آبی و بوی بدِ دریایته صدقه
این سوی سرک قاطر و گوساله روان است
آن سوی دگر بنز و کرولایته صدقه
یک روز ندیدیم که آرام شوی تو
جنگ و جدلِ بی سر و بی پایته صدقه
یک توته زمین نیست که غصبش ننمایند
دزدان سر چوکی بالایته صدقه
ماننده ی دیروز تو امروز تو زشت است
نادیده، شوم چهره ی فردایته صدقه
بیشک که نترقیده ای از شدت اندوه
این حوصله و طاقتِ والایته صدقه
به اشرف و عبدل ز منِ بنده بگویید:
لج کردن و آن نازک بی جایته صدقه
هارون یوسفی

شعبه ای در پیونگ یانگ !

دانشگاه پیام نور برای بسط دانش و کمک به رشد و توسعه ملل دیگر در پایتخت های کشورهای زیر رشته حقوق بین الملل را ارائه می دهد: وین-اتریش استانبول – ترکیه دوحه – قطر باکو – آذربایجان هرات – افغانستان بین الملل دبی- امارات کوالالامپور – مالزی دوشنبه – تاجیکستان مزار شریف-افغانستان بین الملل نیویورک-آمریکا آدیس آبابا-اتیوپی رم-ایتالیا مینسک-بلاروس کویته-پاکستان برزیلا-برزیل کپنهاک-دانمارک استکهلم-سوئد لاهور-پاکستان پاریس-فرانسه برن-سوئیس تورنتو-کانادا آلماتی-قزاقستان پیونگ یانگ-کره شمالی بوگوتا-کلمبیا کابل -کشور افغانستان سلیمانیه- عراق بصره – عراق داکار- سنگال نیکوزیا- قبرس لس آنجلس – آمریکا خوب کشورهایی مثل اتریش و دانمارک و سوئیس و امریکا واقعا محتاجند ولی علت اصلی ایجاد شعبه در پیونگ یانگ معلوم نیست !! http://www.pnu.ac.ir/Portal/Home/Default.aspx?CategoryID=4ae16bea-5d12-496a-b725-d35f6a0e6654

شیوع «آلودگی پژوهشی» در جامعه ایرانی

متن ذیل حاصل گفتگو با ایبنا است که با عنوان یادداشت !! منتشر شد .

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- فریبرز خسروی، رئیس انجمن کتابداری و اطلاع‌رسانی ایران: اعتقاد دارم که راه پژوهش در کشور ما وضعیت مطلوبی ندارد و همانطور که از اصطلاح آلودگی اطلاعاتی استفاده می‌کنیم، حوزه پژوهش در کشور را هم دچار آلودگی می‌دانم.

از یک‌سو بهایی که باید به این حوزه داده شود، نادیده گرفته می‌شود و عملا به نتایج پژوهش‌ها اعتنایی نمی‌شود و نتیجه این شده که متأسفانه امروز عمده‌ترین استفاده از این پژوهش‌ها و پایان‌نامه‌ها، برای تهیه پایان‌نامه‌ای دیگر باشد. به این ترتیب جامعه از نتایج پژوهش‌ها در حوزه‌های مختلف محروم می‌ماند. در حالی‌که به‌عنوان مثال در حوزه کتابداری، برخی پژوهش‌های صورت گرفته می‌تواند راهگشای مسائل پیش‌روی یک کتابخانه باشد.

موضوع دیگری که این دغدغه را پررنگ‌تر می‌کند، نحوه انجام این پژوهش‌ها است که متأسفانه نمود آن‌ها را می‌توان در خیابان انقلاب در قالب ظهور بنگاه‌های نویسندگی و جعل مشاهده کرد. این اتفاق تنها حاصل نگاه کمیت‌گرا به حوزه پژوهش است.

وقتی نگاه یک استاد دانشگاه این است که داشتن سلام و علیک با یک نفر برای ارتقای درجه او چند امتیاز دارد، نتیجه‌ای جز شکل‌گیری یک سری «شبه‌پژوهش‌ها» در جامعه دانشگاهی ما نخواهد داشت. این شبه‌پژوهش‌ها به هیچ‌وجه نمی‌تواند برای رسیدن به توسعه راهگشا باشد و تنها می‌تواند برای ارتقای درجه و افزایش امتیاز در دانشگاه راهگشا باشد.

عدم تخصیص بودجه‌ لازم در دستگاه‌های مختلف برای حوزه پژوهش از دیگر چالش‌های این حوزه است. براساس برنامه‌های بالادستی قرار بر این بود که چیزی حدود سه درصد از بودجه دستگاه‌های مختلف (البته من گفته بودم GDP تولید ناخالص داخلی!)به پژوهش اختصاص پیدا کند، اما مشخص نیست که آیا واقعا این درصد صرف حوزه پژوهش شده یا صرف امور دیگر.

آسیب دیگری که در حوزه پژوهش وجود دارد، این است که امروز برخی پژوهش‌ها به سوی پژوهش‌های شیک و مدرنی رفته که هیچ دردی از جامعه برطرف نمی‌کند و اصلا طرح این‌گونه پژوهش‌ها از روی بی دردی است؛ این در حالی است که بسیاری از این پژوهش‌ها می‌تواند مشکل‌گشای یک سازمان باشد.

به‌عنوان مثال پرداختن به تکنولوژی‌های روز دنیا بسیار خوب است، اما پژوهش و پایان‌نامه‌ای که یک دانشجوی رشته علم اطلاعات و دانش‌شناسی برای خدمت به کتابخانه عمومی شهر یا روستای خود می‌تواند ارائه دهد، ممکن است در میان پرداختن به انواع تکنولوژی و امکاناتی که نه تنها در محل خدمت او بلکه در کشور وجود ندارد، مورد غفلت قرار می‌گیرد.

به‌طور کلی وضعیت حاکم بر حوزه پژوهش ما، حاصل سیطره نگاه کمیت‌گرای برخی تصمیم‌سازی‌ها بوده که امیدواریم با روشن‌بینی و روشن ضمیری در این حوزه، شاهد تحولات مثبتی در حوزه پژوهش باشیم.

یک گام به پیش

شیخ یک بار به طوس رسید. مردمان از شیخ استدعای مجلس کردند. اجابت کرد.

بامداد در خانقاه استاد تخت بنهادند. مردم می آمد و می‌نشست. چون شیخ بیرون آمد مقریان قرآن برخواندند و مردم بسیار درآمدند، چنانک هیچ جای نبود.

معرف بر پای خاست و گفت: «خدایش بیامرزاد که هر کسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید.»

شیخ گفت: «و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.» و دست به روی فرو آورد و گفت: «هر چه ما خواستیم گفت، و همه پیغمبران بگفته‌اند، او بگفت که از آنچ هستید یک قدم فراتر آیید.» کلمه‌ای نگفت و از تخت فرو آمد و برین ختم کرد مجلس را.

(اسرارالتوحید فی مقامات ابوسعید ابوالخیر، محمد بن منور)

ظریف و بخیل

ظریفی به در خانه ی بخیلی آمد چشم بر درز در نهاد،دید که خواجه طبقی انجیر در پیش دارد و به رغبت می خورد.

ظریف حلقه بر در زد. خواجه طبق انجیر را در زیر دستار پنهان کرد و ظریف آن را دید.پس برخواست و در بگشاد.ظریف به خانه ی او در آمد و بنشست.

خواجه گفت:چه کسی و چه هنر داری؟ گفت:مردی قاری قرآنم.

خواجه گفت:برای من از قرآن آیتی چند برخواند. ظریف بنیاد کرد که:

و الزیتون و طورسینین و هذا البلدالامین خواجه گفت:«والتین» کجا رفت؟گفت: در زیر دستار .
جامی

تغافل جمعی

چندی پیش پایان نامه ای را برای داوری دریافت کردم . پایان نامه ای که ادعا شده بود با روش تحقیق کیفی با استفاده از مصاحبه عمیق ! انجام شده است . در چکیده پایان نامه مقدار آلفای گرونباخ نه و پنج دهم ذکر شده بود. ابتدا به دانشجو متذکر شدم که این عدد نمی تواند صحیح باشد. معلوم شد که بی تقصیر است و کار خودش نیست . موضوع را با راهنما در میان گذاشتم . فرمودند که حتما دانشجو اشتباه کرده است باید 59 صدم باشد ! داشتم توضیح می دادم که اولا اگر 59 صدم هم باشد باز مشکل رفع نمی شود که هنوز ثانیاکلامم منعقد نشده بود که فرمودند شما با فردی که کارهای آماری او را انجام داده تماس بگیرید و یک شماره تلفن مرحمت فرمودند . معلوم شد ایشان هم بی تقصیرند . با جناب آماردان تماس گرفتم . ابتدا خیلی سریع فرمودند بله دانشجو اشتباه کرده عدد درست 95 صدم است که بیانگر روایی بالای پرسشنامه است . وقتی به وی یادآوری کردم که پرسشنامه ای چند جوابی در کار نبوده که با این روش بتوانید آن را بسنجید رندانه فرمودند آیا رشته شما آمار است ؟ گفتم خیر. فرمودند : ما برای مصاحبه های عمیق نمره ای بالا را تخصیص می دهیم ! عبارتی برایم تداعی شد که : در آخرالزمان قومی ظهور می کنند که با استنشاق ! حق را از باطل تشخیص می دهند . ظاهرا این آماردان هم از آن قوم است . لابد با استشمام نمره تخصیص می دهند . در حالی که دعای رب زدنی تحیرا را دل می خواندم مکالمه را قطع کردم و از داوری انصراف دادم و البته متوجه شدم که مقصر اصلی خودم هستم .
‍‍‍‍کیفیت و مشکل گشایی پایان نامه ها و رساله های تالیف شده می تواند یکی از شاخص های میزان موفقیت نظام آموزش عالی محسوب شود. آسیب شناسی تدوین این گونه پژوهش ها می تواند موجب شفافیت بیشتر وضعیت تعلیم و تربیت درحوزه کار ما باشد.
این روزها بحث پایان نامه نویسی و فروش مقاله در دکه های خیابان انقلاب نقل مجالس است . گروهی از دلسوزان از مقامات مملکت درخواست برخورد با این رفتار هنجارشکنانه را کرده اند . سعی آنان مشکور باد .اما آیا علت اصلی آسیب های موجود وجود این دکه هاست ؟ شاید لازم باشد نگاهی هم به علل رونق این بازار بیندازیم و از سویی دیگر مساله را بکاویم.
آیا همه عوامل دیگر به وظایفشان عمل کرده اند و این سوداگران بدکردار دانشجویان را به تخلف واداشتهاند و یا این پدیده می تواند ریشه های دیگری هم داشته باشد .
کاستی ها و آسیب های مراحل تدوین یک پایان نامه و یا رساله را باهم مرور می کنیم و با اجازه شما دوربین را کمی روی استادان محترم متمرکز می کنیم :
الف : انتخاب موضوع
مسلما یکی از مهمترین مراحل ، انتخاب موضوع پژوهش است. اما متاسفانه رویکرد درستی در این مرحله مشاهده نمی شود . اغلب موضوعات تکراریند و یا موضوعاتی بی خاصیتند که نه موجب دانش افزایی رشته می شوند و نه مساله ای را حل می کنند . اخیرا هم گرایش به موضوعات شیک ! و بعضا نامفهوم زیاد شده است. نادر دانشجویانی هم که خواسته اند کاری توسعه ای و کاربردی انجام دهند بعضا به مشکل خورده اند و یا به آنان بی مهری شده است .
ب: تدوین طرح تحقیق و تعیین استاد راهنما
بر کسی پوشیده نیست که تدوین طرح تحقیق تاثیر بسیار زیادی بر انجام روشمند و موفق تحقیق دارد. در بسیاری از دانشگاه های موفق یکی از مراحل مهمی که وقت گذاری زیادی بر روی آن می شود همین مرحله تدوین پروپوزال است . در این مرحله استاد راهنما نقش بسیار تعیین کننده ای را ایفا می کند و به نوعی مسٔولیت صحت تدوین با اوست .111111111
اما می دانیم که در ایران سال هاست که بسیاری از دانشجویان و استادان مانند سایر حوزه ها در شرایط حساس کنونی به سر می برند. کم رخ نداده که دانشجویانی با عنوان کردن نداشتن وقت و شرایط ویژه یک شبه به دنبال تدوین طرح تحقیق بوده اند و مقصر را هم دانشگاه می دانند که یک دفعه فرصت را بر آنان تنگ کرده است ! گویا استاد و دانشجو از اول نمی دانسته اند که قرار است پژوهشی جدی را ارائه دهند. در بسیاری از گروه ها هم یک روزه ده ها عنوان و پروپوزال بررسی و تصویب شده ، استاد راهنما و مشاور هم تعیین می شوند. می گویید چگونه چنین امری ممکن است ، باید گفت به همان شیوه ای که دو روزه 80 متقاضی دکتری توسط سه نفر مصاحبه شده اند !
داستان تعیین استاد راهنما نیز در بعضی گروه ها شنیدنی است . علی القاعده باید استاد راهنما را دانشجو و استاد مشاور را استاد راهنما انتخاب کند . اما ظاهرا به این قاعده کمتر رعایت می شود ودر گروه هایی به این به این مرحله در قالب تقسیم ثروت ! و قدرت می نگرند. لذا استادانی را می توان سراغ گرفت که واقعا لقب فیلسوف شایسته آنان است زیرا طی ده سال اخیر در طیف وسیعی از حوزه های درون رشته ای و میان رشته ای استاد راهنما بوده اند و به خلق دانش پرداخته اند ! اتفاقا اینان همان هایی هستند که کمترین وقت گذاری را دارند و در مواردی هم در مسیر تحقیق دانشجو را به بیراهه کشانده و دچار اشتباه کرده اند . در این میان ترفند دیگری هم دیده شده است. دانشجویانی با علاقه و انگیزه در موضوعی که شما هم به آن علاقه مندید مراجعه می کنند و درخواست راهنمایی برای تدوین پروپوزال می کنند و مثلا می گویند مسئول گروهشان با راهنما شدن شما موافقت کرده اند . شما هم با وقت گذاری زیاد ، دانشجو را هدایت می کنید که طرحی مناسب تهیه کند . طرح شسته رفته تحویل گروه می شود. در گروه به این نتیجه می رسند که صلاح است استاد راهنما از درون گروه باشد. متاسفانه این تجربه نامبارکی است که برای تعدادی از استادان مدعو رخ داده است.
در تدوین بسیاری از پروپوزالهایی که تا کنون دیده ام به نظر می رسد به شکلی برای رفع تکلیف تکمیل شده اند . مثلا اهداف عینا با تبدیل شدن به جملات سوالی در سوالات اساسی تکرار می شوند و در مواردی هم به صورت گزاره هایی در قسمت فرضیه ها سه باره تکرار می شوند! وقتی هم که شما این ایراد را متذکر می شوید می فرمایند که دانشگاه ما اینگونه عمل می کند !
ج: انجام پژوهش و نگارش نتیجه
پایان نامه باید حاصل کار جمعی راهنما ، مشاور و دانشجو باشد. اما در چند درصد چنین روندی صادق است. طی سال های اخیر شاهد موارد بسیاری بوده ایم که دانشجو مدعی بوده است استاد راهنما و مشاور اصلا وقت مناسبی را به او تخصیص نداده است و تذکرات در حد رعایت مقررات نقل قول و پانویس ها بوده است . معمولا فرصت کم دانشجو هم مزید بر علت شده و نوشتن را برای او هم به ماراتنی نفس گیر و بی لذت تبدیل می کند که نمود آن را می شود در شهریور که به ماه دفاع مقدس دانشگاه ها معروف شده رویت کرد.
نکته دیگری هم که در این مرحله مشکل زاست پایبند نبودن دانشجو و استاد راهنما به طرح تحقیق است . گویا طرح تحقیق یک کار تشریفاتی و فقط برای گذراندن مراحل اداری تدوین می شود. فقط شما عنوان را تغییر ندهید ، ظاهرا کسی در طی تحقیق و بعد از آن مراجعه ای به طرح تحقیق شما ندارد . مثل این است که شما نقشه ساخت بنایی را به شهرداری بدهید و بعد از صدور جواز هرچه می خواهید انجام دهید . قرار شده است مناری در شمال زمین احداث کنید ، شما چاهی در جنوب زمین حفر کنید !
در گرداوری اطلاعات نیز بی دقتی دیده میشود.مثلا در تدوین پرسشنامه و نحوه اجرای آن باید اصولی را رعایت کرد . هفته پیش دانشجوی دکتری مراجعه کرد و درخواست داشت که پرسشنامه او را دانشجویان کلاس تکمیل کنند. پرسشنامه 180 سوال داشت . به او معترض شدم که چنین پرسشنامه ای در حوصله نمی گنجد . یا پاسخ نمی دهند و یا بی توجه صرفا علامت گذاری می کنند. فرمودند که موضوع را از چهار جنبه بررسی کرده ایم . گفتم خوب یک جنبه اش را بررسی می کردید . گفتند که گروه معتقد بوده برای رساله دکتر یک جنبه کم است !
نکته آسیب زای دیگری که در این مرحله دیده می شود آشنا نبودن استاد و دانشجو با آمار است . انتظار می رود که استاد و دانشجو در حد واحدهایی که گذرانده اند با مفاهیم آماری و نحوه استفاده از آنها آشنا باشند . اما اغلب چنین نیست . کم رخ نداده است که در حین داوری مثلا وقتی معترض می شوید که متغیرهای مستقل و وابسته اشتباه تعیین شده اند ، به راحتی می گویند “خوب جمله را اصلاح می کنیم “! این نادانستن آمار موجب می شود که به طور غیر رسمی افرادی کارهای آماری را برای دانشجویان انجام دهند . بعضی از آنان بسیار متعهدانه و درست کار را انجام می دهند و بعض دیگر همانند مثالی که در ابتدای این نوشته آمد دست به تقلب و عدد سازی می زنند .
در نگارش نتیجه نیز شما در کمتر رساله و پایان نامه ای انسجام روشمندی را می بینید. علی القاعده هر یک از فصول و مطالب چنین نوشته ای باید پشتیبانی کننده و تبیین کننده فصول و مطالب بعدی باشد. اما اغلب چنین نیست . مثلا فصل دو که ادبیات موضوع بررسی می شود گویا جزیره ای است که هیچ ارتباطی با فصول دیگر نباید داشته باشد .
جلسه دفاع و تعیین نمره :
یکی از دلائل تشکیل جلسه دفاع را می توان ارزیابی نحوه ارائه ، بیان و تسلط دانشجو بر موضوع تحقیق بیان کرد. این جلسات می تواند برای دانشجویان دیگر هم درس آموز باشد . اما اغلب این مراسم به جلساتی بی روح و انگیزه تبدیل شده که در مواردی به صورت سری کاری از صبح تا شب با سرعت بالا انجام می شود . شاهد موردی بودم که بی توجهی هیات داوری موجب شد دانشجو اسلایدها را دوتا در میان نمایش دهد کسی هم متوجه این نقصان نشد !
نمره رساله هم به نوعی تعیین کننده شانیت استاد و راهنما و مشاور شده و شاید معدل نمره پایان نامه ها و رساله ها در اغلب گروه ها زیر 19 نباشد . با این شیوه کار دانشجویان هم به خوبی معیار دستشان می آید. می بینند عده ای که صادقانه چند سال زحمت کشیده و تحقیقی سخت را تجربه کرده اند همان نمره ای را می گیرند که دانشجویانی که با سرهم بندی و حتی سرقت ادبی رساله ای را تحویل داده اند. آنان فقط باید در انتخاب استاد راهنما دقت کنند تا دفاعی موفق داشته باشند . کیفیت تحقیق چندان تعیین کننده نیست .
خوب با این اوصاف چرا نباید دکه های خیابان انقلاب فعال باشند ؟ آیا این اهمال ها و کاستی در عمل به وظایف موجب نمی شود بازاری پر سود گشوده شود و عده ای را به طمع وا دارد. آیا صرفا برخورد قضایی و بسته شدن این مکانها موجب اصلاح موارد فوق می شود ؟ یادمان باشد که همیشه استفاده از شیوه های سرهنگی در حوزه های فرهنگی نتیجه ای عکس داده است.
در پایان کلام ذکر چند نکته را ضروری می دانم :
1- متاسفانه این کاستی فقط در رشته ما ملاحظه نمی شود . در سایر حوزه ها نیز وضع به همین منوال است . مثلا در تحقیقی با عنوان آسیب شناسی آموزش عالی در ایران (مطالعه موردی رشته جامعه‌شناسی) که توسط سجاد فتاحی، محمد فاضلی و دیگرمحققان انجام شده ، معلوم شده است :
66.8 درصد از پاسخگویان پیمایش معتقد بوده اند که بین دانشجویان و استادان در فرایند پایان‌نامه‌نویسی دیالوگ علمی خاصی ایجاد نمی‌شود؛
64.3 درصد از پاسخگویان، پایان‌نامه‌ها را دارای کیفیت و استاندارد قابل قبولی ندانسته‌اند،
66.8 و 73.8 از شرکت‌کنندگان در پیمایش معتقد بوده‌اند که به ترتیباستادان راهنما و مشاور وقت کافی به پایان‌نامه‌ها اختصاص نمی دهند.
66.4 درصد از شرکت‌کنندگان نیز معتقد بوده اند که استانداردهای علمی در نمره دهی رعایت نمی شود . در
2- با آنکه در فرایند تدوین پایان نامه نویسی گروه ها و استادانی هم وجود دارند که در کاستن این آسیب ها تلاش فراوان کرده اند و دستاوردهای مبارکی هم به ارمغان آورده اند اما ” النادرکالمعدوم “. اما اجازه دهید که بی پرده بیان کنم اگر نخواهیم تعبیر کارل آلبرشت را به کار بریم باید قائل به یک تغافل جمعی باشیم .در بسیاری از موارد گروه ، استاد و دانشجو می دانیم به بیراهه و یا کجراهه می رویم اما می رویم ! در کارهای بی مایه ای راهنمایی می پذیریم مشاور می شویم داوری می کنیم و عجیب اینکه در این مسیر بازار تملق ها و چاپلوسی هم گرمِ گرم است. غافل از آنکه دیگرانی همه این رفتارها را رصد کرده و بر اساس آن ارزشها را تعیین می کنند به قول حضرت مولانا :
آن یکی پرسید اشتر را که هی
از کجا می‌آیی ای اقبال پی
گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست در زانوی تو فریبرز خسروی

منبع : http://nastinfo.nlai.ir/article_2116_199757ac40b64bc5c78301bf4dd902a1.pdf

سفر به ینگه دنیا

سه سال است که فرزندم احمد را از نزدیک ندیده ­ام. با آنکه رسانه‌های نوین فرصت بی ­بدیلی را برای تماس های گاه و بیگاه صوتی و تصویری پدید آورده ، اما دیدار حقیقی و نه مجازی و در آغوش کشیدن عزیزان حال و هوای دیگری دارد که با جهانی قابل تعویض نیست.

بالاخره بعد سه ماه ویزای ینگه دنیا صادر شد. یک شب قبل از سفرم به آنکارا برای گرفتن ویزا، بمبی ترکیده بود. احمد اکیدا التماس می­کرد که نروم. رفتم! سه ماه بعد هم که قرار بود ویزا را در پاسپورت ثبت کنند همزمان شد با کودتای ترکیه! ولی بالاخره به سلامت به دستم رسید.

فرودگاه امام خمینی، ساعت 8 شب:

بیستم مرداد 1395 است. فرودگاه نسبتا خلوت است. تابلوی پروازها نشان از لغو چندین پرواز به ترکیه و عراق را دارد. در صف بازرسی اولیه قرار می­گیرم. طبق معمول چند نفری سعی دارند خارج از نوبت خود را در صف جای دهند!

چمدان­ها از دستگاه عبور می­کند. می­فرمایند آن یکی چمدان را باید باز کنید. ده­ ها سفر داشته­ام، اولین باری است که از من خواسته می­شود چمدانم را باز کنم. این چمدان هم داستانی دارد! بیشتر محتویات آن که شامل دو سه کیلو حلوا ارده و دو کیلو چای و چندین متر سفره! و تعدادی کاشی تزیینی است به همراه اصل چمدان به من داده شده تا برای یکی از دوستان به ینگه دنیا ببرم. من هم تعدادی کتاب و لباس را بر آن افزوده ­ام تا بشود 23 کیلو.

به فرموده، عمل می­کنم و چمدان را روی میز قرار می­دهم و افسر محترم مشغول تفتیش می­شود. شاید فکر کرده است که ما هم ازاختلاس­ گرانی هستیم که با چمدان از مرز، پول حمل و نقل می­کنیم! چمدان را بو می­کند ! چیزی نمی یابد و می­گوید عجب! پس اینها کتاب است!

برای گرفتن کارت پرواز در صف قرار می گیرم. برای رفتن به سانفراسیسکو که محل اقامت احمد است قرار است ابتدا با پرواز امارات به دوبی بروم، از آنجا به سیاتل و سپس با پرواز آلاسکا ایر راهی سانفرانسیسکو شوم. به خانم مامور هواپیمایی امارات می­گویم ظاهرا این چمدان­ها باید در سیاتل تحویل من شوند. می فرمایند خیر. در سانفرانسیسکو تحویل شما می­شوند.

از صف گذرنامه عبور می‌كنم و در سالن فرودگاه منتظر اعلام می­مانم. بچه‌ها و یکی از دوستان تماس می گیرند. آگاهی از چگونگی پرواز همیشه برای عزیزانی که قلبشان برای هم می تپد موجب دلنگرانی است. در کل این سالن فقط یک تابلوی اعلان مشخصات پرواز وجود دارد. یک ساعت و نیم منتطر می‌شوم. در ردیف جلو دختر خانمی که کارت ماموریت در فرودگاه را به گردن دارد و وظیفه­اش راهنمایی است با تلفن همراه مشغول مکالمه با یکی از اقوام است و کار به مشاجره می­کشد! تقریبا یک ساعت تمام به عنوان ماموری وظیفه شناس دعوایش طول کشید. بعد هم دوست دیگرش که او هم مامور بود با وی همراه شد. نیم ساعتی هم برای او شرح ماجرا می گفت که ناگفتنی است! البته قصد استراق سمع نداشتم اما به اندازه‌ای صحبت ها بلند بود که نمی­شد نشنید.

فرودگاه نسبت به قبل نظم و ترتیب بهتری پیدا کرده است. سر ساعت مقرر سوار می‌شویم. ردیفA20 را پیدا می‌كنم و در جای خودم که کنار پنجره است می­نشینم. چند لحظه بعد خانم میان سالی با دو چمدان سنگین می­آید. چمدان­ها به قدری سنگین است که دیگران باید کمک کنند تا آنها را در محفظه‌های بالای سر جا بدهند. دو سه دقیقه بعد همسر ایشان هم می­رسند با یک چمدان و یک کیف دستی. بالاخره ادوات ایشان هم مستقر می­شوند و در ردیف وسط یعنی نزدیک من می نشینند.

تلفن همراه را کوک می­کند و به آقایی که وکیل است زنگ می­زند. لهجه کاملا گیلانی است. از وکیل می­خواهد که سعی کند اموال طرف توقیف شود. آن اموال 12 میلیارد می­ ارزد. “اگر موفق به توقیف آن شوی تازه 12 میلیارد از 25 میلیارد بدهی به من است”… بعد از این مکالمه به فرد دیگری زنگ می­زند و به او می­گوید مواظب وکیل باش که کلاه سرمان نگذارد!!! این مکالمه تا مرز اعلام رسمی مهماندار برای قطع مکالمه ادامه می­یابد.

هواپیما از تهران به مقصد امارات به پرواز در می­آید. من قبلا، از طریق وب­سایت امارات درخواست غذای گیاهی کرده بودم. تجربه نشان داده که در سفر بهتر است گوشت و غذای چرب کمتر خورد. غذای مرا زودتر می­ آورند. صبر می­کنم تا غذای آنان را نیز بیاورند. مهماندار درمورد نوع نوشابه سوال می­کند. زن می­گوید شراب قرمز. مرد می­گوید شراب سفید. سریع اجابت می­شود. مجددا مرد می­گوید لطفا یک شراب قرمز اضافه هم به او بدهند. با چهره‌ای گشاده یک بطری دیگر روی میز او قرار می­گیرد. مجددا مرد می­گوید یک کوکا هم لطف کنید. آن هم اجابت می­شود. مشغول خوردن می­شویم  که آقا آهسته به من می­گوید: آقا خیال نکنید که من دائم­ الخمرم. امشب باید تا لوس ­آنجلس پرواز داشته باشم، می­خورم شاید خوابم ببرد. می­گویم استغفرالله چرا باید چنین فکری بکنم!.

در پروازهای دیگری نیز شاهد این رفتار بوده‌ام. با پرواز قطری از دوحه به کوالالامپور می­رفتم. هنوز همه مسافران سوار نشده بودند. یک دفعه صدای عربده کشی به فارسی از آن سوی هواپیما شنیده شد. یکی از مسافران ظاهرا در پرواز قبل و یا به محض پیاده شدن از هواپیما خودش را ساخته بود! هر چه به او توضیح می­دادند که باید پیاده شود به خرجش نمی­رفت. خلاصه پلیس فرودگاه آمد و او را با اجبار پیاده کرد. ظاهرا افراط جزء خصلت فرهنگی ما شده است. در مصرف شکر و نمک و نوشابه و نان و لوازم آرایش و عمل بینی و…به ویژه شعار، صاحب عنوان جهانی هستیم. با آنکه مصرف سرانه مشروبات الکلی نیز در ایران مثل سایر بلاد اسلامی پایین است اما اهل پیاله ظاهرا با مصرف 35 لیتر توانسته‌اند رتبه 19 را کسب کنند.

بگذریم، آقای گیلانی مجددا مهماندار را صدا می­کند. درخواست نان اضافه و پنیر می­کند. آنقدر می­خورند که نمی‌دانم چرا خود را مجبور می بینند که به من توضیح دهند علت پرخوریشان این است که صبح از رشت راه افتاده­اند و چیزی بین راه نخورده­اند. من هم با لبخندی پاسخشان را می‌دهم. سر آخر مجددا مهماندار بینوا فراخوانده شد و کلی اُرد ! بازهم سریعا اجابت کردند. اگر مهمانداران وطنی بودند همان درخواست اول در نطفه خفه شده بود. این زن و شوهر که فقط یک قلم میزان طلبشان از یک پرونده، 25 میلیارد بود و معلوم شد گرین کارت امریکا هم یدک می­کشند با توبره ­ای پر از غذا و ظروف هواپیما و حتی متکای پرواز، آماده ترک هواپیما می­شوند .

فرودگاه دوبی:

فرود بسیار بدی انجام می‌شود. تقریبا هواپیما را به باند می کوبد ! دو همردیف به راه می­افتند و در ضمن اینکه توضیح می­دهند مجبورند سالی چند بار به این سفر بیایند، در حین حرکتشان به سمت درب خروجی، یکی دو جنس بازمانده از دیگر مسافران را در برابر چشمان متعجب مسافران برمی­دارند . ناخوداگاه یاد این کلام توماس فولر کشیش انگلیسی قرن 17 می­افتم که گفته بود اگر الاغ به سفر برود اسب برنمی گردد!دریغا که  رفتار این نوپالانان می­تواند تصویر نابهنجاری از ایرانیان پدید آورد.

ظریفی می­گفت هواپیماهای برخاسته از ایران را در دورترین ترمینال نگه می‌دارند. البته تصور نشود که این دوری از روی خباثت برادران عرب است. خیر،  این دوری برای حفظ سلامت مسافران ایرانی است که از روی لطف تدارک دیده­اند. بعد از پرواز مستحب است کمی راهپیمایی شود. لذا حدود 7 دقیقه باید پیاده روی بفرمایید تا به گیت کنترل برسید. به نظر می‌رسد به علت بزرگی فرودگاه تقریبا همه پروازها چنین فاصله­ای را باید بپیمایند. بالاخره از این خوان هم می­گذرم و منتظر پرواز از دوبی به سیاتل می­شوم.

اشتیاق مادران و پدران سالخورده‌ای که برای دیدن فرزندانشان راهی این سفر شده­اند دیدنی و زیباست. مادری که بر ویلچر نشسته توضیح می­دهد که  5 سال است فرزندش را ندیده است و با مرارت زیادی توانسته برای گرفتن ویزا به سفر برود. برق اشتیاق و زیبایی دیدار را  از هم اکنون در چشمان این مادر می­شود دید.

با فاصله دورتر خانمی نه چندان مسن نشسته بر صندلی فرودگاه بلند بلند در حال آوازخوانی و ضبط آن روی موبایل برای ارسال است. بنده خدا انکرالاصوات است. ترانه مرضیه را می­خواند اما چه خواندنی ! همان بهتر که از تو نشانی نبینند با این صدایت! سی متری فاصله دارم اما چنان بلند می­خواند و با موبایل حرف می­زند که نمی­شود نشنید. خوشبختانه آوازش تمام می­شود و صحبتش آغاز. به طرف مقابل که در ایران است توضیح می­دهد که خیلی حالش خوش است و در جایی شاهانه نشسته و با او صحبت می­کند. درست روبروی در توالت زنانه نشسته است! این نوع گنده گویی ها هم ظاهرا رهاوردی وطنی است .

عجیب است که در ماه آگوست که تعطیلات اروپاییان است فرودگاه دوبی خلوت است و آن حال و هوای سابق را ندارد. نمی‌دانم چرا. گمان می کردم  با وقوع کودتا در ترکیه و کم کار شدن فرودگاه استانبول و هواپیمایی ترکیه، این فرودگاه باید شلوغ­تر از گذشته باشد، اما نیست. بالاخره برای سوار شدن به پرواز دوبی به سیاتل فراخوانده می­شویم. در سالن انتظار کم و بیش مکالمه فارسی شنیده می­شود. اما بیشتر مسافران بجز خود امریکایی­ها به نظر می­آید از آسیای جنوب شرقی و یا هندی تبار باشند.

پرواز دوبی- سیاتل

ساعت سه و نیم صبح است . در ردیف 20، صندلی نزدیک به راهرو، مستقر می­شوم. این صندلی را انتخاب کرده‌ام که بتوانم به راحتی قدمی بزنم و مزاحم دو نفر همردیف نشوم. دو نفر دیگرهم زن و شوهر سیاه پوست امریکایی هستند. از همان ابتدا برای وصل کردن گوشی کمکشان می­کنم و آنان با خوشرویی سر صحبت را می­گشایند. پرواز 14 ساعته آغاز می­شود.

همسفر سیاه پوست از طول پرواز 14 ساعته ناراحت است و می گوید تحمل آن سخت است. خانمش نیز سخنش را تایید می‌كند. با آن که، همه ابزار سرگرمی را فراهم کرده‌اند و هر از چندگاه، پذیرایی هم می­کنند اما ظاهرا برای انسان امروزی اینکه 14 ساعت در جایی محبوس باشد و پای در زمین نداشته باشد کمی زجرآور است.

سفر آغاز می‌شود. دوباره از روی ایران عبور خواهیم کرد. عجیب است این سرزمین از دیرباز تاکنون، واصل شرق و غرب بوده است، از دوره جاده ابریشم و تا خطوط هوایی امروزی. فعلا اوضاعمان چین است که در عین وسعت و جایگاه راهبردی ایران باید برای این سفرها به کشور واسطی سفر کنیم . آن هم کشورهایی که عمر دیرپایی ندارند و به لحاظ سنجه های گوناگون با کشورمان قابل قیاس نیستند .  ایران به لحاظ قدرت سرزمینی، دهمین کشور جهان است. معیار قدرت سرزمینی را با ارزش دهی به شاخص­هایی نظیر وسعت خاک، میزان دسترسی به آبهای آزاد، میزان راه‌ها ، معادن و… مي­سنجند. در این سنجش امریکا مقام نخست را دارد و روسیه و استرالیا مقام دوم و سوم را دارند. قبل از رتبه دهم که متعلق به ایران است کشورهای کانادا، چین، برزیل، قزاقستان، سوئد و نروژ قرار گرفته­اند. اما با وجود این رتبه برای بسیاری از سفرها باید طول کشور را بپیماییم تا به یکی از کشورهای خلیج فارس برسیم و دوباره همین طول را طی کنیم تا راهی مقصد شویم .

به آسمان خراسان که می­رسیم طلیعه­های صبح را می­شود در افق دید. صبح صادق است یا کاذب نمی­دانم. اما یاد این شعر حافظ می­افتم که :

به صدق کوش که خورشید زاید از نفست

که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست

بعد از پذیرایی، اکثر خلق­الله می­خوابند و چند نفری هم به مدد چراغ­های مطالعه مشغول خواندند. من حسب عادت دیرینه این ساعت بیدارم. مشغول مطالعه سفرنامه ناصرخسرو می­شوم. این سفرنامه را چند بار خوانده‌ام و هر بار نکته ظریفی را از آن یافته‌ام. چگونه می­شود با ابزار آن روز که بهترینش اسب و استر و شتر بود طی هفت سال چنین گستره‌ای را پیمود و دوام آورد. ما نگران پرواز 14 ساعته‌ایم که بهترین شرایط دمایی را فراهم می آورند و امکانات رفاهی را تدارک می بینند. آن وقت او از مرو آغاز می­کند و از مرو به سرخس، نیشابور، بسطام، دامغان، سمنان، ری، قزوین، تبریز، مرند، خوی، وان، دیاربکر، حلب، بیروت، صیدا، صور وعکا، حیفا، بیت­المقدس، دیدن کرده و سرانجام به مکه و مدینه می­رسد. او در آن سفر به مصر هم می­رود و از اسکندریه، قاهره اسیوط و آسوان هم دیدن می­کند. در بازگشت از سفر مکه از بصره، عبادان، لردگان، اصفهان، نایین، طبس، و بسیاری از نقاط دیگر عبور می­کند تا سرانجام به بلخ می­رسد. تصور نشود که همه این فواصل در ناز و نعمت بوده‌اند. خواندن قسمتی از این سفرنامه در شهر بصره خالی از لطف نیست:

” چون به آن جا رسيديم از برهنگی و عاجزی به ديوانگان ماننده بوديم و سه ماه بود که موی سر بازنکرده بوديم و خواستم که در گرمابه روم باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هريک به لنگی کهنه پوشيده بوديم و پلاس پاره‌ای در پشت بسته از سرما، گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد. خرجينکی بود که کتاب در آن می­نهادم و بفروختم و از بهای آن درمکی چند سياه در کاغذی کردم که به گرمابه­بان دهم تا باشد که ما را دمکی زيادت­تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنم. چون آن درمک­ها پيش او نهادم در ما نگرست پنداشت که ما ديوانه‌ايم. گفت برويد که هم اکنون مردم از گرمابه بيرون آيند و نگذاشت که ما به گرمابه در رويم. از آن جا با خجالت بيرون آمديم و به شتاب برفتيم. کودکان بازی می­کردند پنداشتند که ما ديوانگانيم در پی ما افتادند و سنگ می­انداختند و بانگ می­کردند. ما به گوشه‌ای باز شديم و به تعجب در کار دنيا می­نگريستيم”.

بالاخره چاره را در طرح مشکل خود با یکی از ایرانیان صاحب جاه در آنجا می بینند و پیغام می­فرستند او هم اجابت می­کند:

“مردی را با اسبی نزديک من فرستاد که چنان که هستی برنشين و نزديک من آی. من از بدحالی و برهنگی شرم داشتم و رفتن مناسب نديدم. رقعه‌ای نوشتم و عذری خواستم و گفتم که بعد از اين به خدمت رسم و غرض من دو چيز بود يکی بينوايی دوم گفتم همانا او را تصور شود که مرا د ر فضل مرتبه‌ای است زيادت تا چون بر رقعه من اطلاع يابد قياس کند که مرا اهليت چيست تا چون به خدمت او حاضر شوم خجالت نبرم. در حال سی دينار فرستاد که اين را به بهای تن جامه بدهيد. از آن دو دست جامه نيکو ساختم و روز سيوم به مجلس وزير شديم… و بعد از آن که حال دنياوی ما نيک شده بود هر يک لباسی پوشيديم روزی به در آن گرمابه شديم که ما را در آن جا نگذاشتند. چون از در دررفتيم گرمابه­بان و هرکه آن جا بودند همه برپای خاستند و بايستادند چندان که ما در حمام شديم و دلاک و قيم درآمدند و خدمت کردند و به وقتی که بيرون آمديم هر که در مسلخ گرمابه بود همه برپای خاسته بودند و نمی­نشستند تا ما جامه پوشيديم و بيرون آمديم و در آن ميانه حمامی به ياری از آن خود می گويد اين جوانانند که فلان روز ما ايشان را در حمام نگذاشتيم و گمان بردند که ما زبان ايشان ندانيم من به زبان تازی گفتم که راست می­گويی ما آنيم که پلاس پاره‌ها در پشت بسته بوديم آن مرد خجل شد و عذرها خواست وا ين هردو حال در مدت بيست روز بود و اين فصل بدان آوردم تا مردم بدانند که به شدتی که از روزگار پيش آيد نبايد ناليد و از فضل و رحمت آفريدگار جل جلاله و عم نواله نااميد نبايد شد که او تعالی رحيم است”.

جالب است ما با آفتاب حرکت می­کنیم. ظاهرا کل مسیر ما توأم شده است با طلوع فجر. صبح ما را به همراه خود می­برد. از خراسان همراه صبح می­شویم و ازاروپا و اقیانوس اطلس می­گذریم و تقریبا عرض امریکا را هم همراه خورشید طی می­کنیم تا به سیاتل در ساحل اقیانوس آرام برسیم. در این پرواز زمان مجاز برای نماز صبح بیش از 8 ساعت طول می‌كشد.

در کل این 14 ساعت، آقای همسفر فقط یک بار از جایش برخاست و خانمش هم از جایش تکان نخورد. با آنکه توصیه می­شود در سفرهای بلند حتما هر از چندی باید برخاست و کمی تحرک داشت تا از لخته شدن خون در پاها جلوگیری شود. این همسفران بر عکس آن دو همسفر هموطن بسیار اهل امساک بودند. فرم داده شده را که باید با گذرنامه تحویل دهیم، پر می­­کنم. بعد از مشخصات فردی بیشتر تأکید بر عدم ورود مواد کشاورزی و دامی است. در مورد پول نقد هم باید بیشتر از 10000 دلار ابراز شود که علی­الاغلب‌هم کسی این مقدار را همراه خود حمل نمی‌كند، مگر جزء برادرانی باشد که ایثارگرانه سال­ها به این امر مبادرت ورزیدند و میلیون­ها دلار را سر به نیست کردند!!

خلبان فرود بسیار آرامی دارد. در فرودگاه سیاتل هستیم. شهری در ایالت واشنگتن که دفاتر اصلی آمازون، بویینگ، مایکروسافت و استارباکس در آن قرار دارد.

دم در خروجی از مسئول خطوط امارات می­پرسم بار ما را کجا تحویل می­دهید. می­گوید همینجا! برچسب بارها را نشان می­دهم که نوشته در سانفرانسیسکو تحویل می­شود. می­گوید متاسفانه این اشتباه را در تهران مرتکب می­شوند و مسافران را به درد سر می­اندازند. توصیه می­کنند بارتان را باید خودتان تحویل بگیرید و از گیت کنترل رد شوید.

با طی مسیر نه چندان طولانی به صف گذرنامه هدایت می­شویم. قبل از ما پروازی از ژاپن بر زمین نشسته است. پرواز مملو از دانش آموزان ژاپنی است. با یکی از آنان هم صحبت می­شوم. این دانش آموزان برای یک اردوی دو هفته‌ای عازم امریکا شده‌اند. در بین آنان کودکان دبستانی هم به چشم می­خورند که پاسپورتی در دست دارند. دو دشمن در جنگ جهانی و ژاپن زخم خورده از اولین بمب اتمی اکنون فرزندانش برای طی دوره عازم این سرزمین شده‌اند. گذشت روزگار چه می­کند!

یک ساعتی در صف می­مانیم. نوبت من می­شود. افسردوسوال می­پرسد: علت سفرتان چیست؟ می­گویم دیدن فرزندم که سه سالی است او راندیده­ام. چقدر می­مانید؟ می گویم یک ماه. روی صفحه مربوط، مهری می­زند و ویزای شش­ماهه صادر می­کند! پس از یکی دو بار پله نوردی بالاخره به محل تحویل چمدان­ها می­رسیم. داستان­های زیادی از نحوه چک کردن چمدان­ها و سختگیری اینان شنیده‌ام. دو نفر روی سکویی نشسته­اند و هر یک جداگانه افراد را راه می­اندازند. یکی قیافه­اش کاملا به چینی­ها شبیه است و دیگری از سیاه­پوستان قدر قدرت درشت هیکل. نصیب من مامور چینی می­شود. دو چمدان بزرگ همراه من است و یک کیف دستی. می­پرسد چقدر می­مانید می گویم یک ماه. می­گوید بفرمایید! بار را تحویل قسمت بار برای حمل به هواپیمایی آلاسکا می­دهم. قرار است با آن شرکت به سانفرانسیسکو بروم. با کیف دستی به قسمت کنترل و بازرسی می­روم.این گونه که می­بینم نسبت به فرودگاه‌های دیگراینجا به لحاظ امنیتی سخت­گیری زیادتری می­کنند. بعضی ساک­ها و کامپیوترها و موبایل­ها را پس از رد شدن از زیر دستگاه درون یک دستگاه دیگری قرار می­دهند و مدتی صبر می­کنند. خوشبختانه هیچیک از این سخت­گیری­ها نصیب من نمی­شود.

وقت کم است و باید خودم را برای رفتن به سانفرانسیسکو، به پرواز هواپیمایی آلاسکا برسانم.

پرواز سیاتل – سانفرانسیسکو

روی کارت پروازی که از تهران صادر شده گیتN4 نقش بسته است. فرودگاه بسیار بزرگی است. برای رفتن به گیت­های سری Nباید ترن سوار شد. پس ازپیاده شدن از قطار و راهپیمایی زیاد، خود را  به N4 می‌رسانم. خیلی شلوغ است و همگی منتظر باز شدن گیت هستند. مثل سایر فرودگاه‌ها بر سر در گیت­ها تابلویی وجود ندارد که شماره پرواز و نام هواپیمایی را ذکر کرده باشد. نمی‌دانم چرا شک می‌كنم. میز یک شرکت هواپیمایی دقیقا کنار این گیت است. کارت پرواز را نشان می‌دهم. می گوید گیت عوض شده باید به  D5 بروید. باید عجله کنم. ممکن است پرواز را از دست بدهم. به سرعت دوباره خودم را به ترن می‌رسانم و با شتاب وارد گیت مربوط می‌شوم. خوشبختانه! یک ربع تاخیر دارد. قرار است با احمد تماس بگیرم. هیچ­یک از سیم کارت­های ایرانی اینجا رومینگ ندارند. سعی می‌كنم یک ایرانی پیدا کنم و از او بخواهم با احمد تماس بگیرد و ساعت پرواز را بگوید. یک قیافه ایرانی می­یابم. افغانی است و ساکن سانفرانسیسکو. موبایل او هم به مشکل خورده و کار نمی‌كند. سوار هواپیما می‌شوم. از خانم نشسته در کنار پنجره می خواهم به احمد پیامک بدهد. با خوشرویی لطف می‌كند. او هم جواب می‌دهد که به فرودگاه خواهد آمد.

مهمانداران این خط هوایی اغلب مسن هستند و رفتار خیلی خودمانی دارند. در حین توضیح موارد ایمنی که جزء قوانین بین­المللی هوانوردی است که باید نمایش داده شود خنده­شان می­گیرد و تقریبا با مضحکه برگزار می‌شود. در طول سفرِحدودا دو ساعته صرفا با یک بسته کوچک بیسکویت پذیرایی انجام می‌شود. طالب بیشتر خورد و خوراک، باید همانجا پولش را پرداخت کند.

ورود به سانفرانسیسکو

فرودگاه سانفرانسیسکو بسیار شلوغ اما منظم به نظر می‌رسد. تابلوها را دنبال می‌كنم تا به محل تحویل چمدان­ها برسم. راه نسبتا طولانی است اما حرکت بر روی آسانسورهای زمینی سرعت را می­افزاید. به محل تحویل می‌رسم. ده‌ها مجموعه گردان تحویل چمدان فعال است. مجموعه مربوط به هواپیمایی آلاسکا را می­یابم. منتظرهستم که یکباره احمد می‌رسد و همدیگر را تنگ در آغوش می گیریم و دیدارمان پس از سه سال که مجازی بوده، واقعی می‌شود!

چمدانها را از نقاله می گیرد و بر چرخ سوار می کند . یاد روزی می افتم که چهارساله بود و سوار بر دوچرخه از پله های طبقه دوم راه افتاده بود و با سرِ شکسته به طبقه اول رسیده بود . وقتی از او پرسیدم چرا چنین کردی؟ معصومانه گفت : خواستم تجربه کنم !به پارکینگ که می رسیم به خود می آیم .

با اتومبیلی که تازه خریده است راهی شهر می‌شویم. قیمت اتومبیل بی اغراق در اینجا بین دو تا سه برابر کمتر از ایران است. آنهم قسطی با بهره یکی دو درصد و بعضا بدون بهره!

احمد از روی مهر اصرار دارد که بی وقفه نگاهی به شهر بی­ندازیم. من هم با آنکه پرواز 14 ساعته تا سیاتل و پروازدوساعته تا سانفرانسیسکو به شدت خسته‌ام کرده است . وقتی اشتیاق او را می بینم موافقت می‌كنم. وارد شهر سانفرانسیسکو می‌شویم. شهری با حدود هفت و نیم میلیون جمعیت که فراز و فرودهای زیادی را به خود دیده است. تب طلا و هجوم برای یافتن آن در نیمه قرن نوزدهم موجب رونق سریع این شهر شد اما زلزله سال 1906 میلادی آن را ویران کرد. آب و هوای معتدل و امکانات طبیعی این منطقه موجب شد که این شهر دوباره جان بگیرد و اکنون یکی از قطب­های گردشگری و دانشگاهی امریکا شود. پستی بلندی­های شهر برای منِ تازه وارد بسیار جاذب بود. خیابان­های طولانی که از بالای تپه‌ها آغاز می‌شوند و تا پایین ادامه می­یابند؛ صحنه‌هایی که یادآور فیلم­های تولید شده در این شهر است.

مستقیما به کاخ هنرهای زیبا (.Palace of Fine Arts ) می‌رویم؛art

بنایی که نه سال پس از زلزله تخریبگر ساخته شده است و شمایلی گوتیک­وار دارد. اتومبیل رویز رویزی مجلل در کنار خیابان ایستاده است. از احمد می­پرسم این اتومبیل که خیلی قدیمی است. به جای او راننده که لباس رسمی بر تن دارد هیبتی نظیر ارتشيان بازنشسته­،  به فارسی سلیس می­گوید عروس و داماد را برای گرفتن عکس به اینجا آورده است. با او خوش و بشی می­کنیم و او توضیح می­دهد که مؤسسه‌ای برای اجاره این نوع اتومبیل­های مجلل قدیمی دائر کرده‌اند. ظاهرا در این مکان هر از چندی نمایشگاه هنری خاصی برگزار می­شود. خود بنا هم دیدنی است؛ سرستون­های زیبایی دارد.

سوار اتومبیل می‌شویم. فکر نمی‌كردم این جت زدگی (Jet Lag) که در اثر به هم خوردن ساعت بیولوژیک بدن و سایر تغییرات رخ می‌دهد آنقدر جدی باشد که موجب سردرگمی و گیجی شود. در سفر به اروپا و یا آسیای جنوب شرقی که بعضا دو تا چهار ساعت اختلاف ساعت دارند چنین حسی را نداشتم. حتی در سفر به آرژانتین و کوبا هم که تغییر ساعت زیادی را تجربه کردم وضعیتم اینگونه نبود. به شدت احساس خستگی می‌كنم. باید پذیرفت که بالا رفتن سن در این پدیده بی تاثیر نیست. به روی خودم نمی­آورم. راهی خانه می‌شویم. آپارتمان کوچکی با حال و یک اتاق خواب و آشپزخانه ماهی 2200 دلار. ظاهرا اینجا یکی از گرانترین شهرهای امریکاست. احمد آشپز قابلی شده است. ماهی سالمون خوشمزه‌ای درست کرده که می­خوریم ، نیم خورده خوابم می­برد.

گلدن گیت و کارتن­ خواب‌ها

صبح راهی منطقه گلدن گیت می‌شویم. تپه‌های مشرف بر تنگه‌ای که ظاهرا اولین یابندگان طلا از آن مسیر عبور کرده‌اند. بعدها طی مدت سه سال پلی بر روی این تنگه زده شد و در سال 1937افتتاح شد. پلی زیبا که 887000 تن وزن دارد و در سال 2001 توسط انجمن مهندسان امریکا به عنوان یکی از بناهای ماندگار هزاره معرفی شده است. این فضا منظره خوش نمایی دارد. ترکیب دریا جنگل دریا و مه. وزش باد هم هر دم مه را به شکلی در می­آورد و قسمتی از پل به شکل وهم آلودی آشکار و پنهان می‌شود. توریست­های بسیاری در کنار جاده توقف کرده‌ ، از این مناظر زیبا لذت می­برند و عکس می گیرند. 2احمد جای خلوتی را بلد است. به آنجا می‌رویم. نیم ساعتی دربین درختان تنک، در فاصله جاده تا نزدیکی دریا راهپیمایی می­کنیم. هوای بسیار دلپذیری دارد. شدت باد گاهی آزاردهنده می‌شود. ظاهرا در این محدوده دائما باد در وزش است. نقل شده که سی نفر در حین ساخت این پل به علت وزش شدید باد به دریا سقوط کرده و جان باخته­اند. اما فناوری روز توانسته از باد بهینه­تر بهره بگیرد. در بعضی نقاظ مزرعه‌های ! وسیع توربین های بادی به­چشم می­خورد.

برای رفتن به خیابان­های شهر باید از پل گلدن گیت عبور کنیم. پل بسیار پر هیبت به­چشم می­آید. در حین عبور یادم می­آید که در جایی خوانده بودم ،  این پل یکی از نقاطی است که بیش از هر جای دیگری برای خودکشی انتخاب می‌كنند و خود را به دریا می اندازند. بالاخره انتخاب جای زیبا و عظیم خودش خوش سلیقی را می‌رساند حتی برای مرگ! از روی پل که عبور می‌كنیم جزیره معروف آلکاتراس دیده می‌شود. مکانی بسیار نزدیک به ساحل. زندان معروف آلکاتراس که محل نگهداری تبهکاران خطرناک بوده و در سال 1967 به دستور کندی تعطیل شده است. فیلم­هایی که در مورد این زندان ساخته اند جایی بسیار مخوف و دور از دسترس را نشان می‌دهد؛ در حالیکه این محیط هم خوش آب و هواست و هم بسیار به ساحل نزدیک است. وارد خیابان­های شهر می‌شویم. روز تعطیل است و خیابان­های مرکزی شهر پر از توریست است. از هر قوم قبیله‌ای در این شهر تعدادی را می‌شود یافت. در حال عبور، بسیاری از گویش­ها را می توان تشخیص داد. ترکی، عربی، فارسی با لهجه تاجیکی و افغانی، کردی و…

3اولین صحنه عجیب این شهر ،  تعداد زیاد افراد بی خانمان و مستمند است.

بی اغراق قسمتی از “خیابان مارکت ” در اختیارآنان است. مشغول خوردن و آشامیدن و کشیدن و گدایی کردن هستند. بعضی از آنان با سگ و گربه خود، خیابان­خواب ‌هستند. با خود حرف می زنند. شکلک در می اورند. و همه زندگیشان را معمولا در چرخی که همراه دارند با خود حمل می‌كنند. در این شهر مردان فقط کارتن خواب نیستند زنان خیابان­خواب هم دیده می‌شوند. مسلما برای این کشور و به­ویژه برای شهری با درآمد بالا این یک آسیب جدی اجتماعی و انسانی است.

گفتگو با یکی از این بی خانمان­ها واقعیات بیشتری را عیان می‌كند. در حالی­که دارد ته مانده پیتزایی را که از سطل زباله برداشته می خورد توضیح می‌دهد که در جنگ عراق شرکت کرده و در بغداد چندین ماه حضور داشته است. کاخ­های صدام را دیده و با زندگی عربی تا حدی آشناست. در آنجا دچار موج انفجار می‌شود و این موجی شدن او را راهی زادگاهش می‌كند. در خانواده دچار مشکل می‌شود و کمک دولت را نیز مکفی نمی‌داند. حالات روانی و مشکلات خانواده او را مستاصل می‌كند و اکنون چندین سال است که در خیابان زندگی می‌كند. قرص­هایش را نشانم می‌دهد و می گوید هروقت خیلی حالش بد شود بی­خانمان­های دیگر به کمکش می­آیند.

4مشکلات روانی، گسیختگی خانوادگی، نارسایی اقتصادی و… عواملی است که افراد را به کارتن خوابی سوق می‌دهد. ظاهرا تعداد نظاميان از جنگ برگشته در میان اینان کم نیستند. آب و هوای معتدل چهار فصل این شهر هم زمینه را برای خیابان­خوابی بیشتر فراهم می‌كند. در شهری مثل بوستون که زمستان­هایش ممکن است تا بیست درجه زیر صفر هم برود مسلما کارتن­خوابی زنده نخواهد ماند.

مشکل کارتن­خوابی و حضور پر تعداد آنان در خیابان­ها از نظر مقامات شهر نیز نباید پنهان مانده باشد. نشریه San Francisco Chronicle در شماره سوم جولای امسال، در سرمقاله‌ای با عنوان”فراتر از بی­خانمانی 6686یک رسوایی” توضیح می‌دهد که وجود گسترده 6686 کارتن­خواب ویلان برای شهری مثل سانفراسیسکو و اینکه آنها در کثافت و لجن و در کنار خیابان ها و زیر گذر ها بخوابند و حضور داشته باشند یک رسوایی است و باید شهرداری به­طور جدی­تری بدان بپردازد. ظاهرا بودجه‌ها و تلاش­های مقامات شهری نتوانسته است از موج گسترش این پدیده بکاهد. در سایر شهرها هم این پدیده وجود دارد. جای شگفتی است ! کشوری چون امریکا که در ده­ها هزار کیلومتر دورتر حضور نظامی دارد و در پی تمشیت امور دنیاست ولی نمی­تواند از پس این معضل برآید .

کتابخانه عمومی سانفرانسیکو

امروز می­خواهم به کتابخانه عمومی سانفرانسیسکو بروم. از روی نقشه گوگل آدرس را می­یابم و با سیستم حمل و نقل ریلی به نام بارت (Bay Area Rapid Transit)عازم ایستگاه تعیین شده در مرکز شهر می‌شوم. در اینجا نکته‌ای که کاملا قابل مشاهده  است وابستگی کامل به گوشی­های همراه است. رانندگان عازم هر کجا می‌شوند ابتدا مقصد را تعیین می‌كنند و به کمک راه­یاب­ها به آن سمت هدایت می‌شوند. ظاهرا حافظه بصری و دانستن آدرس آهسته آهسته در حال رنگ باختن است. همانگونه که با آمدن گوشي­های همراه، ما هم کمتر شماره تلفنی را حفظ هستیم. حتی دیده‌ام که برای رفتن پیاده به فواصل نزدیک هم این تلفن است که راهنمای آنان است. انسان امروز و آهسته آهسته حتی با محیط اطرافش هم بیگانه می‌شود. نمی‌دانم برایتان پیش آمده که در حین رانندگی از راهی که ده‌ها سال است رفت و آمد می‌كنید گاهی یک ثانیه خود را گم می‌كنید که اینجا کجاست و به کجا می‌روم! حالتی وحشتناک است. این گسستن از زمان و مکان و سپردن خود، به این ابزار چه انسان­هایی را خواهد ساخت ؟ آیندگان خواهند دید!

5عرض قطارهای اینجا کمی از قطارهای مترو تهران بزرگتر است. در هر واگن جای خاصی برای افراد ناتوان و مسن در نظر گرفته شده است. مکانی هم برای دوچرخه تعبیه شده در این شهر با همه پستی و بلندی­هایش وسیله­ای رایج است. راننده قطار اغلب شخصا اعلام نام ایستگاه کرده، مسائلی حفاظتی  را مطرح می‌كند. ظاهرا به این نتیجه رسیده‌اند این تماس مستقیم و غیرماشینی تأثیر مثبتی هم برای راکبان دارد و هم برای راننده.

در ایستگاه  Civic Centre از قطار پیاده می‌شوم. پله‌های ایستگاه را که بالا می‌روی به خیابان که می‌رسی کتابخانه در فاصله صدمتری قرار دارد. وارد که می‌شوی اول یک کتابفروشی قرار داد که از خیابان هم دیده می‌شود، بعد در اصلی است. حاجب و نگهبانی در کار نیست. وارد سرسرای اصلی می‌شوم و از میز اطلاعات نحوه استفاده از کتابخانه را سوال می‌كنم. می گوید: اگر اینجا مطالعه می‌كنید نیازی به عضو شدن نیست. اگر می­خواهید منبعی را به امانت بگیرید باید عضو شوید. افراد دسته دسته وارد می‌شوند؛ تکی، خانوادگی.

6حتی مراجعه­کننده‌ای همراه سگش به دنبال کتاب مورد نظرش در لابلای قفسه‌ها در حال جستجوست. ساختمان این کتابخانه بسیار زیبا و مدرن است. ظاهرا مانعی برای ورود نیست و خود را برای بازدید از کتابخانه آزاد می بینم. به یکی از میزهای مرجع نزدیک می‌شوم و از کتابداری که با لبخند در انتظار طرح سوال من است نزدیک ‌شده، سوالاتی را درباره کتابخانه می­پرسم.  با مهربانی توضیح می‌دهد که:  این ساختمان در هفت طبقه و با وسعت 34 هزار متر مربع در سال 1996 ساخته شده است.  این کتابخانه بیش از دوهزار صندلی برای مراجعان تدارک دیده و بیش از 20 کلاس برای تشکیل برنامه‌های جانبی دارد. 14 میز مرجع و 10 میز الکترونیک دارد که افراد می­توانند مستقیما خودشان کتابشان را ثبت کنند و بازگردانند.

7در حین قدم زدن متوجه می‌شوم در این ساختمان زیبا سعی‌ شده است از نور طبیعی بیشترین استفاده را بکنند. نکته‌ای كه مرحوم شریعت­ زاده آرشیتکت کتابخانه ملی ایران هم برآن تأکید داشت.

با توجه به نوع مراجعان سعی کرده‌اند مجموعه‌های هرچند کوچک برای اقلیت­های زبانی هم فراهم کنند . بخش فارسی هم مانند زبان­های یونانی، روسی، فرانسوی و آلمانی در قسمت بزرگسالان و هم در قسمت کودکان چند قفسه را به خود اختصاص داده است. بیشترین کتاب­ها در این قسمت مربوط به زبان اسپانیولی است که در اینجا زبان دوم محسوب مي­شود.

8مجموعا 240 کامپیوتر برای مراجعان آماده سرویس­دهی است. البته مراجعان می­توانند با استفاده از وایرلس موجود با وارد کردن شناسه و رمز تعیین شده از آن، در زمان مشخصی استفاده کنند. یکی از  قسمت­های پر مشتری بخش خدمات ویژه افراد کم توان و معلول است .مراجعه­کننده نابینا می­تواند از ایستگاه مترو تا کتابخانه بدون برخورد با مانع خاصی وارد کتابخانه شود.

9در قسمت کودکان حال و هوای خاصی به محیط داده‌اند. از رنگ­های شاد استفاده کرده‌اند و جای خاصی را برای همراهی والدین با بچه‌ها و بازی آنان فراهم آورده­اند. از میزان استقبال فارسی­زبانان از بخش کودک سوال می‌كنم. ظاهرا در این بخش مراجعه­کننده زیادی ندارند. کتاب­های کودک این بخش هم بسیار کم و قدیمی است. یکی از فعالیت­های این بخش و همه قسمت­ها برگزاری کلاس­ها و نمایشگاه‌ها و کارگاه است. کتابدار این بخش توصیح می‌دهد که طی سال گذشته در این ساختمان بیش از 1500 برنامه داشته‌اند که در این برنامه‌ها بیش از 60 هزار نفر شرکت می‌كرده‌اند. این کتابخانه 18 شعبه دیگر هم دارد که فقط در سال گذشته مجموعا برای کودکان 4 هزار برنامه قصه گویی با 58 هزار شرکت­کننده داشته است.

به طبقه همکف می‌روم که مرکز منابع غیرکتابی است. این بخش بسیار پر مشتری است. سی دی و دی وی دی های فیلم­ها و موسیقی­ها به­صورت قفسه باز، در دسترس است و افراد آنها را به امانت می برند. از کتابدار آنجا در مورد تعداد مجموعه سوال می‌كنم. می گوید: در این ساختمان نزدیک دو میلیون آیتم اطلاعاتی و 278 هزار منبع غیر کتابی وجود دارد و در شعب‌ هم نزدیک یک ونیم میلیون آیتم اطلاعاتی وجود دارد.

10از میزان روزامد سازی منابع و تعداد مراجعان سوال می‌كنم. در سال گذشته مجموعا 590 هزار آیتم اطلاعاتی به این ساختمان و شعب آن افزوده شده است. در مورد تعداد مراجعان می گوید ما بیشتر به تعداد گردش منابع توجه داریم تا تعداد مراجعان! در سال گذشته در این ساختمان بیش از دو میلیون و در شعب دیگر نزدیک  هفت و نیم میلیون منبع امانت داده شده که یک ونیم آن منبع غیر کتابی و الکترونیک بوده است .  وقتی از میزان بودجه از وی سوال می‌كنم با لبخند نفس عمیقی می‌كشد و می­گوید: بودجه سالانه اینجا 109 میلیون دلار است که حدود 69 درصد آن حقوق و دستمزد است و فقط 11 درصد صرف تهیه منابع جدید می‌شود. وقتی می­خواهم کتابخانه را ترک کنم به احترام مرا همراهی می کند. در بخش بزرگسالان مراجعه­کننده‌ای خوابش برده است با  خنده می­گوید: جوری عکس بگیر که بیدار نشود. بعضی از اینها فقط برای خوابیدن اینجا می آیند!11

به سرسرای ورودی می‌رسم و صمیمانه از همراهیش سپاسگزاری می‌كنم. مجموعا توانسته‌اند محیط پرنشاطی را فراهم آورند و از فضا و امکانات استفاده ثمربخشی را برای همشهریانشان فراهم آورند. با خاطره‌ای خوش رهسپار می‌شوم تا از موزه هنرهای آسیایی سانفرانسیسکو بازدیدی داشته باشم .