نامه ای به کمیته برنامه ریزی کتابداری و اطلاع رسانی وزارت علوم

به نام خداوند جان و خرد 4 آبان 92

سلام به همه همکاران گرانمایه:

چند جلسه است که در کمیته برنامه ریزی علوم کتابداری و اطلاع رسانی افتخار همراهی با شما را داشته ام. شاید بی مناسبت نباشد برداشتم را بدون هیچگونه ممیزی خدمتتان عرضه کنم بدان امید که مفید واقع شود :

روند فغلی کارهای کمیته به ترتیب زیر است:

در مورد عنوان گرایش ، جلسه به توافق می رسد.

تعیین عناوین دروس به یک یا دو نفر از اعضای محترم سپرده می شود.

فرد یا افراد با استفاده از مطالعات و تجارب شخصی و مشورت با اعضای گروه خود و احتمالا بعضی خبرگان عناوینی را پیشنهاد می کنند.

عناوین در جلسات مورد بحث قرار می گیرد و نهایی می شود.

شرح درس های مصوب توسط فرد یا افراد تدوین می شود.

در جلسه مرد بحث قرار گرفته و با تغییراتی به تصویب نهایی می رسد.

شما بزرگواران به خوبی مستحضرید که تدوین هر برنامه درسی حتی در سطوح ابتدایی نیازمند رعایت مراحل مختلف فرایندهایی است که در رشته برنامه ریزی درسی (به عنوان یک تخصص تا سطح دکتری) به آن پرداخته می شود. نازل ترین گامهای آن از این قرار است:

اشراف و توجه به برنامه های راهبردی و برنامه های عملیاتی بالادستی که در سطح کشور و وزارتخانه متبوع تدوین شده است.
انجام نیاز سنجی های بازار کار(نیازهای حال و آینده) و استفاده از پژوهش های نشر یافته در این زمینه به صورت نظام مند.
شناخت دقیق امکانات (نیروی انسانی ، تجهیزات و…) و برنامه ریزی متناسب با امکانات برای حال و آینده
مستند سازی هر عنوان به موادی از اسناد بالادستی و پایین دستی
و…
اما به نظر به این مساله به صورت یک فرایند نگاه نشده و به نوعی هیئتی (البته از نوع مدرن!) با این کار برخورد شده است لذا کاستی های ذیل اگر اظهر من الشمس نباشد شاید من القمر باشد!

به علت اینکه تعیین سرفصل ها مستند نیست و بستگی تام به حافظه و حضور ذهنی افراد دارد گاهی عناوین مصوب که چند جلسه هم روی آن کار شده با یک تذکر دچار قبض و بسط های عجیب می شود.
به نظر می رسد جایگاه رشته و نیازهایی را که قرار است براورده سازیم در نقشه کلی تحصیلات عالی و تکمیلی برایمان معلوم نیست. این نداشتن آگاهی موجب می شود که گاهی گرایشی تصویب شده و عناوین دروس نیز طی چند جلسه به تصویب رسیده و حتی سرفصل ها هم تدوین شده است . با یک تنبه به جا متوجه می شویم که مثلا 70درصد با گرایش دیگری همپوشانی دارد. نمی گوییم گرایش را کنار بگذاریم بلکه به علت غلبه کمیت ، سریع دروس جدیدی را جایگزین می کنیم.
در روند جلسات در مورد ضرورت ایجاد گرایش ها و حتی عناوین دروس بیشتر به تمثیل و خاطره رو می آوریم تا استدلال!
گاهی به راحتی عناوین نوینی را برای درس هایی که سال هاست تدریس می شود به کار می گیریم و بار فرهنگستان هم به دوش می کشیم!
بعضی ازهمکاران بعضا فرصت نمی کنند طی فاصله دو جلسه نیم نگاهی به برنامه ها و مشق ها بیندازند.
این شیوه کار، محصولی کم نقص و مشکل گشا برای کشور و رشته به ارمغان نخواهد آورد . درست است که تغییراتی را ایجاد می شود ، اما این تغییرات روشمند نیست و حتی ممکن است بعضا مشکل زا هم بشود.

طی این جلسات متوجه شده ام اهمیتی که وزارتخانه معظم به برنامه نیمه نمایشی فارابی می دهد و هزینه ای که برای آن پرداخت می کند بسیار بیشتر از همه کمیته های برنامه ریزی است! در روند کارهای فارابی کم مانده که هر فرد را جداگانه باد بزنند اما در این کمیته ها بعضا مثل یهودی سرگردان باید در پی حصاری برای نشستن بود!

همکاران گرامی :

می دانیم شرکت در این جلسات برای دوستان منفعت مادی در پی نداشته حتی برای آن هم هزینه می کنند.

می دانیم اغلب شرکت کنندگان در این جلسات آردشان را بیخته اند و الکشان را آویخته اند. لذا منفعت اداری برایشان متصور نیست و حتی برای نا آویخته هاهم این کار تاثیری زیادی در شعاع سوراخهای الکشان و یا میزان آرد موجود در آن ندارد.

پس این جمع با احساس تعهد و رسالتی حرفه ای برای ایجاد زمینه لازم برای تعالی و رشد جوانان این مرز و بوم مظلوم گرد هم می آیند و تلاش می کنند. اما در این تلاش صادقانه هم اگر کارشناسانه عمل نکنیم ، حاصل افتخار آمیزی در پی نخواهد داشت. و وجود این کمبودها توجیه محکمه پسندی برای جامعه فردای کتابداری نخواهد بود. آیا زمان آن نرسیده است که در این زمینه طرحی نو درانداخته شود؟

عزت همگی مستدام

فریبرز خسروی

عجایب التالیفات: پایان‌نامه درباره رمانی که ژان پل سارتر به فارسی نوشت!

این مطلب در باره تقلب در انتشار یک کتاب به نام سارتر است و بی توجهی عمدی یا غیرعمد همه دست اندرکاران انتشارش و کتابخانه ملی و بعد بی توجهی دانشجویی که بر اساس آن پایان نامه نوشته و استاد راهنمایی که آن را تایید کرده است.

بخش اول:
مهدی جامی

ماجرا این است که دانشجوی کارشناسی ارشد آقای امیر عربلو به سایت نبشت نامه می نویسد و می گوید مطلبی دارد در باره خانواده خوشبخت اثر سارتر که موضوع پایان نامه او ست. سردبیر نبشت هم می پذیرد و مطلب منتشر می شود. کمی بعد سردبیر متوجه می شود که اساسا سارتر چنین کتابی ندارد! اما دست کم دو ناشر در ایران کتاب را منتشر کرده اند و یک پایان نامه هم بر اساس آن نوشته شده است! این در دنیای دانشگاهی امروز ایران اصلا چیز عجیبی نیست. چون نه استاد وقت تحقیق دارد و نه دانشجو. همه به هم اعتماد دارند و همه دارای حسن نیت اند و می خواهند دانشجو مدرک اش را بگیرد و استاد هم حق الزحمه اش را. سارتر هم آنقدر به فارسی زبانان علاقه مند است و به علاقه مندان بی شمارش در ایران محبت دارد که از آن دنیا یک کتاب تر و تازه برای مترجم ایرانی فرستاده است تا به طور انحصاری و بدون اینکه اصلا نسخه فرانسه داشته باشد به فارسی در آید. «چرا که نه!» فعلا سبک دورهمی مسلط است. همه دور هم هستیم و ناشر و مترجم سود می برند و دانشجو هم مدرک اش را می گیرد و استاد هم سرش بالا ست که یک فارغ التحصیل دیگر تحویل جامعه داده است. عیب اش چی هست اصلا؟!images

بله سارتر کتابی دارد در باره خانواده اما رمان نیست و تحلیل مفصل زندگی گوستاو فلوبر است و نام اش هم خانواده خوشبخت نیستابله خانواده است. این کتاب در سه جلد در دهه 70 میلادی – دهه آخر عمر سارتر – منتشر شده است و ترجمه نسخه انگلیسی آن در 5 جلد به قلم خانم کارول کاسمن از 1981 شروع شد و تا 1993 برای تکمیل شدن طول کشیده و ناشر آن دانشگاه شیکاگو است (جلد 5 را در آمازون ببینید).

به این ترتیب کتابخانه ملی هم خطای فاحشی کرده است. کتابی را به سارتر نسبت داده که از او نیست و بین دو کتاب رابطه برقرار کرده که اصولا از یک جنس نیستند و یکی رمان است و دیگری تحلیل و اصولا یکی را سارتر نوشته و دیگری را سارتر ننوشته!

کمی جستجو کردم ببینم مترجمان محترم و محترمه چه سوابقی دارند. خانم یا آقایی که اسم سارا برمخشاد را برای خود انتخاب کرده یک کتاب دیگر هم دارد از جین آستین که آنهم به گفته کتابخانه ملی «نخستین بار تحت ع‍ن‍وان‌ “وس‍وس‍ه‌” با ترجمه شهریار ضرغام در انتشارات اک‍ب‍ات‍ان‌ در سال ۱۳۶۸م‍ن‍ت‍ش‍ر» شده است. یعنی هر دو کتابی که این مترجم گویا زحمت ترجمه اش را تحمل کرده قبل از او ترجمه شده بوده. اما بعدتر می بینییم که او یک رونویس تمام عیار است! آقای بیژن فروغانی هم – اگر اسم اش اصولا همین باشد- بر اساس مدارک کتابخانه ملی فقط همین ترجمه را مرتکب شده اما او هم هنری جز رونویسی ندارد! چرایش را از مطلبی می فهمیم که افشین پرورش زحمت کشیده و بررسی کرده است و برای تنویر افکار عامه کتابخوانان و کتاب نخوانان عینا نقل می شود. فقط این را هم بیفزایم که اگر زمان انتشار نسخه اصل کتاب فارسی را که سال 1346 (برابر با 1967 میلادی) است بگیریم در این سال اصولا کتاب سارتر در باره فلوبر هنوز منتشر نشده بود که انتشارات ابر سفید و مترجم مجهول الحال اش مدعی است کتاب را از آن ترجمه کرده است! (این هم قابل توجه کتابخانه ملی که این ادعا را بدون وارسی ثبت کرده است.) چنانکه در بخش دوم خواهیم دید کتابی که سارا برمخشاد مثلا ترجمه کرده همان کتابی است که به نام ترجمه اثری از سارتر در سال 1346 منتشر شده بوده است.

بخش دوم:
افشین پرورش

این کتابها را نخرید

۱- فاجعه ی بزرگ، اثر: ژان پل سارتر ، مترجم: بهروز بهزاد ، ۲۵۰ صفحه، نشر فرخی ۱۳۴۶

۲- خانواده ی خوشبخت، اثر: ژان پل سارتر ، مترجم: بیژن فروغانی، ۲۴۲ صفحه، انتشارات جامی ،چاپ اول ۱۳۸۴ ، چاپ دوم ۱۳۸۷

۳- خانواده ی خوشبخت، اثر: ژان پل سارتر ، مترجم: سارا برمخشاد ، ۲۳۷ صفحه ، انتشارات ابر سفید ۱۳۹۳

یغمائیسم: از ابله خانواده تا فاجعه ی بزرگ در خانواده ی خوشبخت
چند روز پیش دوستی از من درمورد کتاب خانواده ی خوشبخت سارتر ترجمه ی فروغانی انتشارات جامی پرسید و گفت: کتاب هیچ ربطی به تفکرات ژان پل سارتر ندارد و هرچه تلاش کرده نتوانسته کتابی از سارتر به این نام بیابد.

دوست دیگری ، شناسنامه و تصویر ِ صفحاتی از این کتاب را برایم می فرستد. به شناسنامه ی کتاب رجوع می کنم. در آن نام کتابی از سارتر با عنوان une famille heureux دیده می شود. عنوانی که غلط املایی دارد و باید به این صورت نوشته می شد: Une Famille heureuse

در اینترنت هیچ اثری بدین نام از ژان پل سارتر ، ثبت نشده است. به سایت کتابخانه ی ملی رجوع می کنم. دوکتاب با اسامی متفاوت به نویسندگی ژان پل سارتر از دو مترجم نا آشنا «سارابرمخشاد و بهروز بهزاد» می یابم.

فاجعه ی بزرگ بهروز بهزاد را از اینترنت دانلود می کنم [از اینجا دانلود کنید]. در آغاز این رمان، «خانواده خوشبخت» با تیتر بزرگ، به عنوان نام پیشنهادی مترجم برای کتاب دیده می شود. یکی دیگر از دوستان هم ، شناسنامه و تصاویری از کتاب سارا برمخشاد را برایم می فرستد.

نتیجه باورنکردنی و درتاریخ ادبیات جهان بی سابقه است. باور اینکه «یغما گلرویی» ، این چنین تکثیر شده است برایم سخت است. ترجمه های فروغانی و برمخشاد کپی کاملی است از ترجمه ی بهروز بهزاد.

در شناسنامه ی کتاب برمخشاد این نام به عنوان کتاب ماخذ ذکر شده است:

famille idiot de la که کاملا واژه ی غلطی است و البته عنوان شده که این ترجمه از روی ترجمه ی انگلیسی کتاب the family idiot: Gustave Flaubert صورت گرفته است.

به مصاحبه های سارتر در اینترنت رجوع می کنم. در مصاحبه هایش صحبت از کتابی می کند به نام ابله خانواده که در آن به تفسیر و تحلیل فلسفی زندگی گوستاوفلوبر پرداخته است با این حساب کتاب اصلی مشخص شد. «ابله خانواده» نام اصلی کتاب است، نه فاجعه ی بزرگ یا خانواده ی خوشبخت.

ابله خانواده (به فرانسوی: L’idiot de la famille) از جدی ترین آثار تحقیقی سارتر است که در سال ۱۹۷۱ و در اوج پختگی نویسنده ، منتشر می شود. نگارش این کتاب سه جلدی – در سه هزار صفحه – که تحلیلی همه جانبه از زندگی و آثار فلوبر است، بیش از هفت سال زمان می برد.

سارتر از کودکی با آثار فلوبر آشنا شده و در جوانی با دقت بیشتر به مطالعه آنها می پردازد. خوانش های مکرر او از مادام بوواری، او را با سوال هایی در خصوص خالق این اثر و پیچیدگی های شخصیت او مواجه می کند. سی سال بعد در حالی که یکی از آثار فلسفی اش (Questions de méthode) را با موضوع《از انسان چه می دانیم؟》به پایان برده است، تصمیم می گیرد برای پاسخ به این سوال یک مثال واقعی پیدا کند و بدین ترتیب نگارش ابله خانواده را آغاز کرده و با نگرشی اگزیستانسیالیستی به تحلیل شخصیت و آثار فلوبر می پردازد. متاسفانه این اثر گرانبهای سارتر، تا به حال به فارسی ترجمه نشده است.

با این توضیحات مشخص می شود که اصلا این کتاب رمان نیست، در صورتیکه کتاب بهزاد که دوترجمه ی دیگر از روی آن دقیقا کپی شده اند، یک رمان است. خود را مجبور به خوانش کتاب بهزاد می کنم تا به یک نتیجه ی کلی برسم و در آخر آنچه که به ذهنم رسید ، به احتمال زیاد حقیقت پشت پرده ی این ماجرا است: در سال ۱۳۴۶ بهروز بهزاد دست به نوشتن داستانی میزند و برای اینکه کتاب به فروش برود، ژان پل سارتر را به عنوان نویسنده این کتاب معرفی کرده نام خود را به عنوان مترجم قرار میدهد.

سی و هشت سال بعد، بیژن فروغانی با رونویسی این کتاب به سبک یغما گلرویی، ترجمه را به نام خود می زند. وقتی می فهمد که برای ثبت شناسنامه ی کتاب، احتیاج به ارایه ی منبع دارد به جستجو دست میزند، ولی چیزی به نام فاجعه ی بزرگ یا خانواده ی خوشبخت از سارتر پیدا نمی کند. پس با ترجمه ی این لغت به فرانسه، آن را به عنوان منبع خود ذکر می کند، البته به املای اشتباه. سه سال بعد کتاب فروغانی به چاپ دوم می رسد.

و سرانجام در اسفند ماه سال ۹۲ انتشارات ابر سفید با انتشار دوکتاب «اغوا»، اثر جین اوستین و «خانواده ی خوشبخت» اثر ژان پل سارتر یک مترجم تازه نفس را به جامعه ی ادبی ایران معرفی می کند. او کسی نیست جز «سارا برمخشاد».

جعل و کلاهبرداری بهروز بهزاد، بیژن فروغانی و سارا برمخشاد نیز همانند یغما گلرویی کاملا مشخص و واضح است. ولی آنچه که حایز اهمیت است، این است که این روند جعل شناسنامه ی کتب و کتابسازی -به تعبیرمن: یغمائیسم- بدون همکاری ناشر و البته افرادی در اداره کل کتاب و کتابخانه ی ملی امکان ندارد. در این باره بیشترخواهم نوشت.

مقایسه ی دو پاراگراف از متن هر سه کتاب:

1. بهزاد:
خوشبختی کامل در جهان وجود ندارد. اما گاهی از اوقات نمونه هایی از آن در جهان یافت می شود. چندسال پیش در یکی از ییلاقات خوش آب و هوای واقع در چهارکیلومتری ژنو ، بنای بسیار مجللی به چشم میخورد. (ص۴)

فروغانی:
خوشبختی واقعی در جهان وجود ندارد، اما گاهی نمونه هایی از آن در جهان پیدا می شود. چندسال پیش در یکی از ییلاقات خوش آب و هوای واقع در چند کیلومتری ژنو ، کاخ بسیار باشکوهی به چشم میخورد. (ص۶)

برمخشاد:
خوشبختی کامل در جهان وجود ندارد. اما گاهی از اوقات نمونه هایی از آن در جهان یافت می شود. چندسال پیش در یکی از ییلاقات خوش آب و هوای واقع در چهارکیلومتری ژنو ، بنای بسیار مجللی به چشم میخورد. (ص ۵)

2. بهزاد:
این دو دختر با اینکه فقیر بودند، در همه ی کارها دخالت می کردند و گاهی اوقات با قضاوتهای بیجا و ناشیانه ی خود سروصدا به راه می انداختند و مثل صاحبخانه در همه ی امور دخالت می کردند. اما عموبنیامین خیلی کم حرف میزد و آنچه می گفت تا خوب فکر نمی کرد ، برزبان نمی آورد. این خانواده ی خوشبخت دختری زیبا داشتند به نام مارگریت ،که او هم مانند پدر و مادر مورد توجه اهالی محل ، واقع شده بود. (ص۵)

فروغانی:
این دو دختر با اینکه فقیر بودند در همه ی کارها دخالت می کردند و گاهی اوقات با قضاوتهای بیجا و ناشیانه ی خود سروصدا به راه می انداختند و مثل صاحبخانه در همه ی امور فضولی می کردند. اما عموبنیامین ، خیلی کم حرف میزد و آنچه می گفت تا خوب فکر نمی کرد برزبان نمی آورد. این خانواده ی خوشبخت دختری زیبا داشتند به نام مارگریت که او هم مانند پدر و مادر مورد توجه اهالی محل ، واقع شده بود. (ص۶)

برمخشاد:
این دو دختر با اینکه فقیر بودند، در همه ی کارها دخالت می کردند و گاهی اوقات با قضاوتهای بیجا و ناشیانه ی خود سروصدا به راه می انداختند و مثل صاحبخانه در همه ی امور دخالت می کردند. اما عموبنیامین خیلی کم حرف میزد و آنچه می گفت تا خوب فکر نمی کرد ، برزبان نمی آورد. این خانواده ی خوشبخت دختری زیبا داشتند به نام مارگریت ،که او هم مانند پدر و مادر مورد توجه اهالی محل ، واقع شده بود. (ص۴)

با معرفت ها ذکر مأخذ می کنند ? – پایان نقل از افشین پرورش

حال بعد از این مقدمه طولانی که خودش مقاله ای شد توجه شما را به یادداشت سردبیر نبشت و بعد هم تحلیل کتابی که سارتر ننوشت جلب می کنم. اما سوال آخر این است که نشر جامی و و نشر ابر سفید که ناشران این دو اثر تقلبی هستند چقدر مسئولیت دارند؟ کتابخانه ملی چقدر؟بازرسان نشر و اتحادیه چقدر؟

بخش سوم:
نبشت

یادداشت سردبیر نبشت:
بعد از نشر مقاله زیر متوجه شدیم که هیچ یک از منابع معتبر دانشگاهی و کتابداری رمانی به نام une famille heureux ندارد. این عنوان رمانی‌ست که مترجم و ناشر این کتاب ادعا می‌کنند اثر سارتر است و به فارسی به نام «خانواده‌ی خوشبخت» ترجمه شده است.

بررسی جامعه شناختی “خانواده خوشبخت” سارتر
گردآونده: امیر عربلو

گاهی برخی افراد چنان خود را وقف اهداف انسان دوستانه خویش می‌کنند که معتقدند هر جرم و جنایت و بدی که در جهان توسط انسان انجام می‌پذیرد اتفاقی نیست و این خود انسان‌ها هستند که این مسائل را برای اهداف شخصی و سود دنیوی ابداع می‌کنند و به طبع عوارض آن به دیگر افراد بر می‌گردد و جامعه طبق همین روال بد پیش خواهد رفت. پس چاره این است که انسان‌ها به درون خود و به جایی که وجدان است رجوع کنند و اینگونه دیگر شاهد چنین صحنه‌هایی نخواهیم بود. سارتر یکی از همین افراد است که در رمان خود به نام خانواده خوشبخت بر این مهم تاکید می‌ورزد.

اگر با دیده‌ی منطق بنگریم متوجه خواهیم شد که هیچ دلیل عقلانی وجود ندارد که یک فرد ثروتمند با یک کارگر ازدواج نکند. چه بسا زندگی آن‌ها با عشق بهتر از هر زندگی با تجملات فراوان باشد. تنها مساله ایی که باعث می‌شود این شرایط در دید عموم ناهنجار به نظر برسد همان قوانینی ست که انسان‌ها از برای خود ساخته اند و به نوعی تلقینی ست که به صورت سنت و باور در نزد عموم درآمده است.

در این گفتار سعی بر آن است که تا حدودی لایه های جامعه شناختی رمان خانواده خوشبخت را بکاویم.

jean-paul-sartre

ژان پل سارتر (۱۹۰۵-۱۹۸۰)

ژان پل ایمار سارتر در ۲۱ ماه ژوئن سال ۱۹۰۵ در پاریس چشم به جهان گشود. پدرش که یکی از افسران نیروی دریایی بود که در هندوچین خدمت می‌کردْ در ماموریتی درگذشت. پس مادرش که فرزندش را بی سرپرست می‌دید به خانه‌ی پدرش برد و ژان کوچک در خانه‌ی پدر بزرگ مادری خود شوایتزر که معلم ربان فرانسوی بود رشد کرد. ابتدا تحصیلات خود را در مدرسه ایی به نام روشه آغاز کرد و پس از آن در حدود سال های ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۷ در مدرسه‌ی هانری چهارم به تحصیل مشغول شد.

وی سپس به خواندن فلسفه روی آورد و در زمانی که تنها بیست سال بیشتر نداشت از آنجا در رشته‌ی فلسفه فارغ التحصیل گردید. در این مدت به تدریس رشته‌ی خود مشغول بود که در سن سی و دو سالگی به گاستون گالیمارْ مقتدرترین ناشر فرانسه معرفی شد و غثیانرا در همان رمان به چاپ رساند. در سال ۱۹۳۹ یکی از سردبیران گاستون گالیمار مجموعه داستان اتاق را از وی به چاپ رساند. با نشر این مجموعه سارتر بیش از پیش شناخته شد و نام و آوازه‌ی او در فرانسه پیچید. وی پس از آن با نظر به پدیدار شناسی هوسرلْ روانسناسی ترکیبی را بنیاد نهاد. معتقد بود که اندیشه که اندیشه‌ی انقلابی و ترکیبی سوسیالیسم که معتقد به وجود طبقات اجتماعی ستْ فاقد روانشناسی متناسب با این اندیشه است.

سارتر بر آن شد تا این خلأ را مرتفع سازد و ضمناَ پدیدارشناسی را با سوسیالیسم آشتی دهد. چون در پدیدار شناسی انسان که خالق علم استْ موضوع علم نیز است درصدد برآمد تا علوم جدیدی را پایه گذاری کند و به همین منظور کتاب امر تخیلی را در ۱۹۴۰ نوشت که مهمترین نظریه های وی در آن مطرح می‌شود. جنگ جهانی دوم درگرفته بود. سارتر به جبهه رفتْ اسیر شد و چند ماه بعد در سال ۱۹۴۱ آزاد شد و به نهضت مقاومت پیوست و با هفته نامه ادبیات فرانسه به سردبیری آراگون و سایر نشریات ادبی همکاری کرد. به سال ۱۹۴۳ که هنوز جنگ ادامه داشتْ نمایشنامه‌ی مگس‌ها و رمان خانواده خوشبخت را انتشار داد [این اطلاع به کدام منبع مستند است؟] و نخستین اثر عظیم فلسفی وی به نام هستی و نیستی که ریشه های اگزیستانسیالیم را در آن تشریح کرده است انتشار داد.

در ۱۹۴۵ با همکاری سیمون دوبوار و موریس مرلوپونتی مجله‌ی دوران جدید را بنیاد نهاد. در سال ۱۹۴۶ نمایشنامه مردگان بی کفن و دفن و کتاب مهم فلسفی دیگرش به نام اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر را نوشت. در ۱۹۵۱ نمایشنامه شیطان و خدا‌ در ۱۹۵۴ نمایشنامه نکراسوف در ۱۹۵۹ نمایشنامه مشهور گوشه نشینان آلتونا و در ۱۹۶۰ دوم اثر بزرگ فلسفی اش به نام نقد عقل دیالکتیکی را منتشر کرد. در ۱۹۶۴ سفر های متعددی به کشورهای مختلف از جمله برزیلْ، مصر و کوبا کرد و در همین سال زنان تروا را نوشت که در همین سال کاندید جایزه نوبل ادبیات شد و آن را رد کرد. سرانجام در سال ۱۹۸۰ و در سن ۷۵ سالگی به دلیل ضعف بینایی و قوای جسمانی حیات را بدرود گفت. وی یکی از اصلی ترین ارکان فلسفه‌ی هستی‌گرایی یا اگزیستانسیالیسم شناخته می‌شود.

اگزیستانسیالیسم

اگزیستانسیالیسم یا وجود‌گرایی یا فلسفه‌ی هستی‌گرایی ست. اگرچه سارتر آن را بنا نکرد اما پرچم دار مهم این گرایش فلسفی به حساب می‌آید. قبل از او متفکرانی چون سورن کی‌یر کی‌گارد و مارتین هایدگر در نظریات شان این اصل را نمود داده بودند اما با ورود ساتر به میدانْ این گرایش فلسفی شکل واحد و بهتری به خود گرفت.

یک اصل کلی که مورد اتفاق همه‌ی اگزیستانسیالیست هاست این است که تجزیه و تحلیل وجود منفرد است. منظور این است که وجود منفرد را واقعیتی می‌دانند که نمی‌شود از بیرون درک کرد و هیچ کس نمی‌تواند از وجود فرد دیگر مطلع باشد و نمی‌تواند آنچه به دقت در وجود خود کشف نموده است در وجود دیگری هم عیناَ بیابد. ساتر معتقد است وجود ما در این جهان اگر چه غیر ارادی بوده است اما زندگی کاملا بر حسب انتخاب و اراده‌ی ما شکل می‌گیرد. به طوری که ما می‌توانیم هر انتخابی بکنیم و مدام در حال انتخاب کردنیم چرا که انتخاب نکردن چیزی هم نوعی انتخاب محسوب می‌شود. وی بر این اعتقاد است که ما در این دنیا مسئولیم و آن هم مسئول کارها و انتخاب‌های خود. همچنین وی زندگی کردن را توام با دلهره ایی ذاتی می‌داند که در این وانهادگی و سرگردانی بشر در درون او بوجود آمده است. و در آخر آزادی برای انتخاب‌هایی که می‌کنیم. فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم معتقد است که هیچ کس نمی‌تواند برای ما تصمیم بگیرد و سرنوشت بشر به دست خودش رقم خواهد خورد.

خانواده خوشبخت

خانواده خوشبخت اثری از سارتر که علی رغم کمتر شناخته شدنش اثری بسیار مهم از حیث طبقه بندی اجتماعی و دیدگاه های سارتر در مورد جامعه به شمار می‌رود. آقا و خانم ثروتمند میرون همراه با دختر جوان و زیبای خود مارگریت در کاخی با شکوه زندگی می‌کنند پدر خانواده کارگاه مبل سازی دارد و ژوزف نورل کارگر ارشد این کارگاه به حساب می‌آید که نسبت به مارگریت عشقی آتشین در سینه دارد اما به دلیل وجود اختلاف طبقاتی فاحش بین خود و مارگریت از ابراز آن خودداری می‌کند.

سرانجام سر و کله‌ی کنتی پیدا می‌شود و مارگریت را به همسری خود بر می‌گزیند. اما بعد‌ها مشخص می‌شود که کنت در گذشته مرتکب جنایتی شده است. مارگریت به جنایت همسرش با کمک ژوزف پی می‌برد اما باز هم برای بی آبرو نشدن خود و همسرش حاضر نمی‌شود به کسی در این مورد حرفی بزند. همسر مارگریت دست نوشته ای را به فردی کلاه بردار می‌دهد که طبق آن مشخص می‌شود چه و چگونه قتلی را مرتکب شده است.

ژوزف پس از بازپسگیری دست نوشته از آن شیاد و دادن اطمینان خاطر به مارگریت علاقه اش را ابراز می‌کند. اما مارگریت که خود خواسته بود ژوزف هرچه را می‌خواهد بگوید، به یکباره از این حرف جا می‌خورد و از دادن پاسخ مثبت به یک کارگر از طبقه پایین جامعه که زندگی او و شوهرش را به طریقی نجات داده بود امتناع می‌کند و به او می‌گوید که قانون اجتماع هرگز نمی‌گذارد و نباید کارگرانی چون تو ما ارباب زادگان را دوست بدارند. در نهایت ژوزف و او که هرگونه دری را مثل خانوده بسته دیده اند. تصمیم به خودکشی می‌گیرند. این هم انتخاب آنان در شرایط سفت و سخت و قوانین اجتماعی نانوشته است.

طبقه‌ی کارگر و ثروتمند

در ابتدای رمان می‌خوانیم که ژوزف نورل با خود چنین می‌گوید: « قانون اجتماع سرنوشت من و مارگریت را از هم جدا کرده است و حتی اگر او این محبت را در چشم من ببیند باز هم نمی‌تواند پاسخ مثبت به من بدهد. من کارگری هستم که برای پدر او کار می‌کنم و غیر از این نمی‌توانم باشم.» (سارتر، ۱۳۹۰، ۲۲) [همه ماگریت ها بر اساس نسخه اصل! مارگریت شد]

در اینجا سارتر اشاره‌ی موشکافانه ای به پیشرفت نکردن جوامع به اصطلاح فرودست و همان قشر کارگر می‌کند که باز هم اجتماع یا به تمثیل همان ارباب‌ها اجازه‌ی این را به کارگران نمی‌دهند که بتوانند از لاک و قالب خود بیرون آیند. درست وقتی که مارگریت میرون قلبا به خواستگاری کنت ناخوشنود است، مادر مارگریت وارد ماجرا می‌شود. مادری که تجملات و ثروت کنت چشمش را کور کرده و فکر می‌کند که دخترش با کنت حتما خوشبخت می‌شود. سپس به دخترش اصرار می‌ورزد که حتما باید با وی ازدواج کنی تا خوشبخت شوی: «اگر بگویی با او ازدواج نمی‌کنم در برابر خداوند ناسپاسی کرده ای. مارگریت پاسخ می‌دهد: اگر اراده‌ی خداوند این است چاره ای غیر از اطاعت ندارم.» (همان، ۳۰)

انسان‌ها چقدر راحت اراده‌ی خود را به جای اراده‌ی خداوند جا می‌زنند و مادری که سعی دارد کورکورانه دخترش را خوشبخت کند. مگر مارگریت در کاخ پدر خود خوشبخت نبود؟! ساعتی بعد به دروغ به شوهرش می‌گوید که برای هر تصمیمی آزادش گذاشتم! نیچه می‌گوید: «پدر و مادر فرزند خویش را شبیه به خویش می‌کنند و نام تربیت را بر آن می‌گذارند» (نیچه، ۱۳۸۹)

در قدیم الایام هم مثلی برگرفته از قصه ای کهن در بین مردمان رواج داشته است: دوستی خاله خرس؛ که عده ای از روی ناآگاهی سعی در کمک دارند اما راهی که انتخاب کرده اند اشتباه و در اصل بیراه است که اوضاع را بدتر می‌کند. قسمتی از رمان به بخشی برخورد می‌کنیم که خود سارتر مستقیماَ به مساله ورود پیدا می‌کند و از زبان مارگریت چنین می‌گوید: «جهان ما جهان رنج و بیداد گری ست. این بیداد گری‌ها از خود ماست و ماییم که به این بیداد گری‌ها تن می‌دهیم. در هر حال کار به دست خودمان خراب می‌شود و این بیدادگری‌ها را خود (انسان‌ها ) در حق خود روا می‌داریم.» (سارتر، ۱۳۹۰، ۴۵)

Simone-De-Beauvoir–Jean–011

نظر اریک فروم روانشناس نام آشنای آلمانی این است که هر انسانی خواه مقدس باشد و یا جانی تمام انسانیت را در درون خود دارد. (فروم، ۱۳۸۷) سارتر در این رمان این مفهوم را برای ما بیشتر از پیش آشکار می‌کند: «کارگر و سرمایه دار یا کنت و صحرا نشین از لحاظ ساختمان انسانی با هم برابرند. کسانی که خوب و بد را تشخیض می‌دهند از نظر من احترام خاصی دارند. تنها کسانی کوچکند که دیگران را تحقیر می‌کنند و اگر کوچک بودند تحقیر نمی‌کردند. سعی کنید بزرگ باشید تا ارزش به دست آورید.» (سارتر، ۱۳۸۶)

متوجه شدیم که سارتر هم به برابری تمام افراد از لحاظ انسان بودن معتقد است و تفاوت را تنها در جایی می‌بیند که افراد‌ی بخواهند با خوب بودن ارزش و یا بد بودن ناپاکی‌ها را از آن خود کنند. اما در نظر او یک کارگر فقیر خوب و یک سرمایه دار کاخ نشین خوب با هم هیچ تفاوتی از لحاظ شخصیت انسانی ندارند. اما در جامعه مردمان بدبخت معمولا بدبخت می‌مانند. چرا که اربابان حاضر به عدول از جایگاه پوشالی خود نیستند و به هیچ قیمتی حاضر نمی‌شوند با فرودستان مهربان تر رفتار کنند و آنان را در حد یک انسان به حساب بیاورند. همچنان که آقا و خانم میرون پس از رفتن ژوزف از کارگاه شان بدترین تهمت‌ها را نثار او می‌کنند و حتی لحظه ایی حاضر به این فکر نمی‌شوند که او هم یک انسان است و حق انتخاب و عشق ورزیدن و حقوق دیگری را هم به غیر از خدمت به آنان دارد. [سطح عالی تحلیل این دانشجوی کارشناسی ارشد آدم را متحیر می کند واقعا!]

سارتر گاهی در این رمان خود شخصا به دل داستان ورورد کرده است و نظریات شخصی اش را بیان می‌کند: آه چقدر خوب می‌شد اگر افراد جامعه مطابق فهم و استعداد خود به وظیفه شان عمل می‌کردند. اما اجتماع اینطور ساخته نشده. باید این فاصله‌ها برقرار باشد و عده ای عرق بریزند تا دیگران راحت بخوابند. (سارتر، ۱۳۹۰، ۱۷۵) طبقات ممتاز در هر کاری افراط می‌کنند. مثل همین زور گویی و نادیده گرفتن قشر پایین دست. و این عادت آنان است که به هر کاری کار دارند. این عادت در همه‌ی جامعه و طبقات نفوذ کرده است تا جایی که سارتر در جایی می‌گوید هیچ کس بدون مزاحمت دیگری نمی‌تواند زندگی کند.

قوانین اجتماعی

در قسمتی که مارگریت به مادرش می‌گوید که طلاق می‌خواهدْ مادرش وحشتزده می‌گوید که مردم چه می‌گویند اگر این حرف را بشنوند و او خوشبختی دخترش را در نظر نمی‌گیرد بلکه به فکر قوانین خودساخته‌ی نانوشته‌ی بشر و آبروی خانواده‌ی خود است. و اینجا سارتر به او می‌تازد: «یک روز آدم سرسام زده پشت میزی نشست و این قوانین را نوشت. دیگران هم از فکر او پیروی کردند. این قانون‌ها برای مردم تبدیل به سنت و باور شد که حالا به صورتی زشت دست و پای ما را بسته است. مردم! چه کلام غلطی. همین قید و بند هاست که اجتماع را بدبخت کرده است. انسانی که ذی وجود نیست و مقررات اجتماعی دست و پایش را بسته و از آزادی محرومش کرده است.» (سارتر، ۱۳۹۰، ۱۶۷)

و باز هم در مذمت قوانین غیر منطقی: «انسان دارای طبیعتی ست که در حین ناامیدی به چیزی امیدوار است. اما قانون اجتماع و قید و بند های ساختگیْ به دست و پایش پابند می‌زنند و آدمی را گیج و کلافه می‌کند. لیکن در همان حال نا امیدی کوچیکتری روزنه‌ی امید این انسان مایوس را به چیزی غیر واقع که برای خودش هم مفهوم خارجی ندارد امیدوار و دلخوش می‌سازد.» (همان) البته این جمله کاملا برعکس فلاسفه ای مثل شوپنهاور است که می‌گویند انسان از درون موجودی وحشی ست که در تمدن ظاهری آرام به خود گرفته است! دلخوشی‌هایی تصنعی و ساختگی که باعث می‌شود بدبختی و خوشبختی را از هم تمییز ندهد. سارتر راه حلی نیز برای این مشکل پیشنهاد می‌کند. وجدان!

«وجدان مثل یک پلیس مخفی است نه گلوله دارد و نه شمشیر می‌کشد اما بر سردر خانه‌ی دل سرپا ایستاده و به ما هشدار می‌دهد که مراقب خود باشیم. اگر به جای این کلاف پیچیده ( قانون ) وجدان را جانشین آن کنیم تمام بدبختی‌ها و انحرافات از ما دور می‌شود و خطاکاران با هدایت وجدان از خطای خود دست می‌کشند.» (سارتر، ۱۳۹۰، ۷۱)

«ای انسان‌ها بیایید این قید و بند‌ها را پاره کنید و مثل مرغان در هوای آزاد سیر کنید این قانون را طبیعت برای ما نساخته بلکه ما خودمان آن را به دست و پای خود زدیم. گرگی که انسان می‌درد با کسی که برای سود شخصی دیگری را لگد مال می‌سازد هیچ تفاوتی ندارد.»(سارتر، ۱۳۹۰، ۱۲۵)

ساتر معتقد است که این قید و بند های خود ساخته ای که بشر از خود درآورده است باعث شده تا افرادی سود و منفعت شخصی خود را طلب کنند و این خود باعث هرج و مرج است. چرا که انسانی مانند همان گرگ انسانی دیگر را لگدمال می‌سازد و شخص قوی و ثروتمند بر ضعیف زورگویی می‌کند. – پایان مقاله دانشجوی محترم

بخش آخر
یعنی این دانشجوی محترم یک کتاب از سارتر را به دقت خوانده بوده غیر از خانواده خوشبخت؟ استادش چطور؟ و آنچه نوشته جامعه شناسی است؟ کل داستان خیلی سوررئال است. آیا واقعا این دانشجو دانشجو ست؟ آیا جامعه شناسی خوانده؟

آیا کتابهای دیگری از سارتر هست که نویسنده خانواده خوشبخت نوشته باشد؟ چرا از 1346 کسی در باره انتساب آن نسخه اصلی به سارتر حرفی نزده است؟

——————————
*به روزرسانی: با تذکر خوانندگان راهک معلوم شد اصل مطلب وبلاگ آقا گل (که مطلب از او نقل شده بود) از افشین پرورش است که تصحیح شد. با سپاس از دوستان راهک.

منبع : http://raahak.com/?p=9200

باران

ای قطره های باران با جوی ها بگویید
کان ره رو غم آلود زین رهگذر کجا رفت
ای جوی های آرام از رودها بپرسید
زین راه راز پیوند آن همسفر چرا رفت

***
ای رودهای سرکش کاشفته و سبک پوی
آغوش میگشایید دریای بی کران را
آنجا که بی نهایت در بیکران غنوده است
از موجها بجویید آن راز جاودان را

***
ای قطره های باران ای جویبار آرام
ای رود ها ی سرکش وی بحر بکرانه
سرگشته و ملولم در دشت خاطر خویش
آیا شما ندارید زان بی نشان نشانه

+++++++++++++++++++++++++++++++

روزی که با تو بودم در زیر چطر باران
گفتی خوش است بودن گفتم کنار یاران
تا بیکران خویشم گامی دگر نماندست
آغوش مهر بگشا ای راز روزگاران
خستست شب‌ رو ما ای ابر همرهی کن
تا تر کند گلویی از جام چشمه ساران
دی شب چه میکشانی در خواب خون شفق را
فردا دوباره آیند از راه نیزه داران

روز وداع یاران مارا امان ندادند
دردا تا بگرییم چون ابر در بهاران
با موج موج این بحر ما نیز رهسپاریم
با جوی ها بگویید ای قطره های باران

+++++++++++++++++++

از خویش می گریزم در این دیار باران
دلتنگ روزگارم بر من ببار باران
بغض گلوی ما را باری تو ترجمان باش
ای بی شکیب باران ای بی قرار باران
در هق هق شبانه ماند بعاشقی مست
نجوای ناودانها در رهگذار باران

از همرهان درین باغ با من چه مهربان بود
بیدی که گریه میکرد در جویبار باران
وه زانکه دل بریدن از.خویش و با تو بودن
تا روزهای پیچان تا آبشار باران

پرتو کرمانشاهی

سیزده بدر

یکی ار اسطوره های سیزده بدر
روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی از این واقعه باخبر شد، درحال خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند (از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه برجای من نشسته دیوی بیش نیست امّا خلق او را انکار کردند و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد…
امّا دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد آن را در دریا افکند تا بکلّی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند…13
…بتدریج ماهیّت ظلمانی دیو برخلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را برجای او نشانند…
…در این احوال سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت، روزی ماهیی را بشکافت و از قضا خاتم گم شده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد…
…سلیمان به شهر نیامد امّا مردم از این ماجرا خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی بیرون شهر است؛ پس در سیزده نورزو بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت بازگردانند و این روز بخلاف تصوّر عام روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید:
وقت آنست که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است
و شاید رسم خوردن ماهی در شب نوروز تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز بهار همراه است…

برگرفته از کتاب «مقالات»
به قلم حسین الهی قمشه ای

دعای بچه های ایران

این دعاها از کتاب سومین جشنواره بین‌المللی “دستهای کوچک دعا” که در تبریز برگزار شده نقل می شود :

آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد!

(تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی!

(نسیم حبیبی / ۷ ساله)

ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست!

(فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی!

(سوسن خاطری / 9 ساله)

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد!fkhhhhhhhhhh

(الناز جهانگیری / 10 ساله)

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند!

(سحر آذریان / ۹ ساله)

بسم الله الرحمن الرحیم.

خدایا!

از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟

(حسن / 8 ساله)

ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم!

(شاهین روحی / 11 ساله)

خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره!

(پویا گلپر / 10 ساله)

خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی!

(پیمان زارعی / 10 ساله)

خدایا! یک برادر تپل به من بده!!

(زهره صبورنژاد / 7 ساله)

خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی “اکس جید” را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم…

(مهسا فرجی / 11 ساله)

دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم!

(روشنک روزبهانی / 8 ساله)

خدایا! دست شما درد نکند
ما شما را خیلی دوست داریم!

(مینا امیری / 8 ساله)

خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن داداش بدهی!

(شایان نوری / 9 ساله)

خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و خانم معلم‌مان هم مرا بوس کند

(امیرحسام سلیمی / 6 ساله)

خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند!

(فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)

ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود!

(شقایق شوقی / 9 ساله)

خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم!

(هدیه مصدری / 12 ساله)

خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد با مامان و کیف صبحانه برگرديم خانه. پاهای من هم یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی می‌خوان دعامی‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود!

(باران خوارزمیان / 4 ساله)

خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده!

(محمد حسین اوستادی / 7 ساله)

خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم! و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم!

(سالار یوسفی / 11 ساله)

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا ميکنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم!

(نیشتمان وازه / 10 ساله)

اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند!

(عاطفه / 11 ساله)
در یادداشت دبیر جشنواره در ابتدای کتاب نوشته شده:

“هزاران نفر برای باریدن باران دعا می‌کنند غافل از آنکه خداوند با کودکی است که چکمه‌هایش سوراخ است.”
منبع : خبر آنلاین

بالا کشیدن بزرگراه!

اینکه ما در اموری مثل ناپدید شدن یک دکل حفاری نفت در دریا یگانه ایم اصلا جای گفتگو ندارد . اما به هر صورت دکل نفت جزء اموال منقول است و هر dakalمنقولی هم وجدانا امکان جابجایی دارد ! اما دیشب که خبر بهجت اثر زیر را خواندم متوجه شدم که همرزمان روسیمان گوی سبقت را ربوده اند و یک بزرگراه را ربوده اند. برزگراهی که علی القاعده باید غیر منقول باشد آنهم پنجاه کیلومتر!! به خبر توجه بفرمایید : ” روسیه یکی از مسئولان ارشد زندانی در کومی را به اتهام دزدیدن ۵۰ کیلومتر از یک بزرگراه زندانی کرد.الکساندر پروتوپوپف متهم است که بستر جاده و حدود ۷۰۰۰ از بلوک‌های بتونی یک بزرگراه در منطقه دوردست کومو در شمال روسیه را به تدریج از جا کنده و فروخته است.مقام‌های روسی می‌گویند سرقت آقای پروتوپوپف در مجموع ۶ میلیون روبل روسیه، معادل ۷۹ هزار دلار بر روی دست دولت هزینه گذاشته است.بازرسان به خبرگزاری فرانسه گفته‌اند بستر این جاده در محدوده زمانی یکسال (۱۵-۲۰۱۴) به تدریج برداشته و ناپدید شده است.بلوک‌های بتونی سپس به شرکت‌های واسطه‌ای فروخته می‌شده و آنها هم دوباره بلوک‌ها به مقاطع‌کاران راه‌ساز می‌فروختند.آقای پروتوپوپف بین سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۵ رئیس زندان منطقه کومی، واقع در شمال غربی روسیه بوده و حتی به پاس خدماتش مدال دولتی هم دریافت کرده است.او روز گذشته (چهارشنبه ۱۳ ژانویه – ۲۳ دی) به اتهام سوء استفاده از اموال دولتی بازادشت شد.جمهوری کومی منطقه پهناور و سرسبزی در شمال روسیه است. این منطقه از منابع عظیم نفت و گاز و چوب بهره‌مند است. پایتخت کومی شهر سیکتیوکار است و جمعیتی حدود یک میلیون نفر دارد.”

سنگسار!!!

یکی نامرد نصرانی
زنی را نزد عیسی برد،
و در محضر شهادت داد
که این زن پاکدامن نیست!

… زن از شرم گنه
چون آهوی زخمی، هراسان بود
و مروارید اشکش
از خجالت روی مژگان بود،

مسیحا از تأثّر،
همچو گردابی به خود پیچید،
و توآم با سکوتی سوی یاران دید،
ز چشم همرهانش
ناگهان برق غضب جوشید،

یکی آهسته،
امّا با ادب پرسید:
که ای روح مقدّس
از چه خاموشی؟
چرا از جرم این پتیاره
این سان دیده میپوشی؟
سزای این چنین جرمی
مگر بر تو مبرهن نیست؟

ولی فرزند مریم،
همچنان با شاخۀ خشکی که بر کف داشت،
نقشی بر زمین میزد،
و با پای تفکر
گام در راه یقین میزد،

که ناگه،
اعتراض دیگری، زان جمع، بالا شد.
که ای عیسی!
چه میخواهی؟
گناه او نمایان است،
سزایش سنگباران است،
چراغ عفت مریم،
درون سینۀ این دیو، روشن نیست،
و این بدکاره را راهی،
به جز در زیر سنگ شرع، مردن نیست.

مسیحا از پی اندیشه ای کوته،
سکوت تلخ را بشکست،
و چون روشن چراغی،
در میان دوستان بنشست،
وگفت: آری،
سزایش سنگباران است،
ولیکن سنگ اوّل را،
به سوی این زن آلوده در عصیان
کسی باید بیندازد،
که خود، عاری ز عصیان است
و دامانش،
رها از چنگ شیطان است!
و میپرسم:
که مردی با چنین اوصاف،
اندر جمع یاران است؟

مسیحا حرف خود را گفت،
و سر را در گریبان کرد،
و همراهان خود را،
زان قضاوت ها پشیمان کرد!

که را جرأت،
که نزد پاک جانان
جان خود را
پاک از لوث خطا بیند؟
که را زهره،
که خود را پاک،
نزد انبیا بیند؟

پس از لختی،
کز آن بی حرمتی
یاران خجل گشتند،
و از محضر برون رفتند ؛
مسیحا ماند و آن زن ماند
و عیسی با زبان نرم،
آن محجوبه را فهماند،
و با اندرز های پاک،
بذر عفت و نیکی،
به دشت خاطرش افشاند،

… و آن زن،
با هوای تازه ای،
بیرون ز محضر شد،
و تصویر نویی،
از شرع،
در ذهنش مصوّر شد،
که از خون بنی آدم،
چراغ شرع، روشن نیست ؛
و راه شرع،
تنها راه، کشتن نیست!

تو را،
ای ادّعا پرداز احکام مسلمانی،
نمیگویم مسیحا شو،
که ایمان پیمبر،
در دل و جان تو و من نیست،
ولی سر در گریبان کن،
و از خود نیز پرسان کن،
که اعمال تو آیا،
گاهگاهی،
بد تر از کردار آن زن نیست؟
و از داغ هزاران جرم پنهانی
بگو ای مرد،
ترا آلوده دامن نیست؟!

رازق فانی