پدر

ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻮﺩﻡ !
ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه .
ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!father
ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭمم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !
ﮔﻔﺘﻢ:فرقی نمیکنه ! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !
رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺭﻧﺠﻮﺩﻩ ای داشت،
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ …
ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..
ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ …
ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ !
ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ …
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ
ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !
ﮔﻔﺘﻢ :
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﭽﺖ ﺑﻮﺩ …

ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ
ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ

ﭘــﺪﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭﻱ ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳﺖ ﻧﻴﺴﺖ ….
ﺑﻲ ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻳﺒﮕﻲ ﻫﺎﻳﺖ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﻱ ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷﻲ …
ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳﺖ ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻲ ﮐﻨﻲ …
خدایا بالاتر از بهشتت چه داری برای زیر پای پدرم میخواهم…
این یادداشت در شبکه های اجتماعی نشر یافته است .

پایتخت کتاب ایران

چندی پیش یکی از خبرگزاری ها با ارسال نمونه هایی از نظرات همکاران در مورد انتخاب اهواز به عنوان “پایتخت کتاب ایران ” از من نیز خواست که نظراتم را بنویسم . اکثر آن نظرات در تایید آن انتخاب بود . ظاهرا چون یادداشت من موید آن کار نبود لذا از نشر آن خودداری کردند. این سانسورهای اهالی رسانه محل تامل و تاسف بسیار است. ذیلا آن یادداشت می خوانید :
من هم چون سایر همکاران عزیزم مایل بودم با جملات مشفقانه و امیدبخش این کار خیرخواهانه را تایید کنم . اما واقعیت بیانگر روند دیگری است .
باید بسیار سهل اندیش و خوش خیال باشیم که تصور کنیم با اعلام شهری به عنوان “پایتخت کتاب ” می توانیم تحول آفرین باشیم و نقشی تاثیرگذار را در حوزه کتاب و کتابخوانی ایفا نماییم . به ویژه وقتی که قرار است بیشترین نقش آفرینی ها را نهادهای رسمی ایفا کنند . نهادهایی که در انجام وظایف اصلی خود ناتوانند . حتی با مشارکت با نهادهای مدنی نیز نمی توان از این نوع طرح ها انتظار تاثیر تعیین کننده ای را داشت .
وضعیت فرهنگ کتاب و کتابخوانی ، سواد اطلاعاتی و حتی سواد رسانه ای بستگی وثیقی با میزان توسعه یافتگی دارد . توفیق در این زمینه حاصل عملکرد نهادهای یک جامعه توسعه یافته و یا درحال توسعه است . در این جوامع ضمن تامین نسبی نیازهای اولیه ، با ارائه آموزش و پرورشی بسامان تشنگی اطلاعات را در نهاد افراد پدید آورده ، انواع سوادهای مورد نیاز را برای یک زندگی هدفمند فراهم می آورند . آمارهای جهانی موید ارتباط معنا داری بین میزان توسعه یافتگی و میزان مطالعه و اقبال به کتاب و کتابخانه و مطالعه است .
حال از جامعه ای که به قول دکتر رنانی وارد مرحله ” امتناع توسعه” شده است نمی توان انتظار پویایی در حوزه کتاب و اطلاعات را داشت . برگزاری نمایشگاه ها و انتخاب پایتخت ها و… گرچه ممکن است آثار کوتاه مدت داشته باشند اما به طور بنیادی نمی توان به آن ها دل بست. وقتی نظام تعلیم و تربیتی دچار ایستایی می شود ، فساد علمی شکل می گیرد . دانشجویانش در عاصمه ، در راسته کتابفروشی های روبروی دانشگاه مادرِ کشور مشغول مظنۀ قیمت پایان نامه و مقالات ISA و سایر کالاهای مدرک ساز می شوند .

شادباش

نوروز بمانید که ایّام شمایید!
آغاز شمایید و سرانجام شمایید!
آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید!
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید!
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،abf2ab527a1324d0fede34a95fb5199e2ebaa8d8ea2e46b7a97c8adf0d453594
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!
عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!
هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق،
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!
امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید
ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید!
پیرایه یغمایی

سند هراسی

لیزنا (گاهی دور / گاهی نزدیک 109) : دکتر فریبرز خسروی، معاون پژوهش، برنامه ريزي و فناوري سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران: این یادداشت را در اسفند 92 نوشته ام . در آن زمان نمی دانستم خودم نیز دوباره به مجموعه همکاران سازمان اسناد و کتابخانه ملی خواهم پیوست:

در مراسم معارفه رئیس جدید سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران ، یکی از مشاوران رئیس جمهور در آسیب شناسی آرشیوملی، مدبرانه به دو نکته تاکید کردند. اما قبل از اشاره به آن دو نکته می خواهم بگویم یکی از آسیب هایی که مغفول مانده است ، هراسی است که از سند و آرشیو پدید آمده است:

درلیست بلند ترسهای مرضی [1] هراسهای آشنایی به چشم می خورد . مثل ترس از تزریق (تزریق هراسی) [2]و یا ترس از بلندی (بلندی هراسی) [3]. اما ترسهایی هم وجود دارد که برایمان عجیب و حیرت زاست . مثل آینه هراسی[4]، نوهراسی[5]، 666 هراسی و… دو فوبیای دیگری که به نوعی با کار ما مربوط است: کاغذ هراسی [6]و کتاب هراسی [7]. که البته این آخری مبتلای بعضی از ما کتابداران است! اما در این میان این ترسها، اصطلاح سندهراسی را ندیدم . می گویید خوب وجود ندارد ولی به این سه پرده نگاه کنید:

پرده نخست:
دانشجوی کارشناس ارشد دردانشگاه تربیت مدرس بودم. درس مجموعه سازی را استاد علی سینایی تدریس می فرمودند. موضوع تحقیق من در آن درس “سانسور کتاب” بود . عنوانی که بعدها موضوع رساله دکتری من شد. Papyrophobia

برای یافتن اسنادی در آن موضوع به یکی از مراکز مهم اسنادی کشور مراجعه کردم. وارد ساختمانی تنگ و تُرُش شدم. در بدو ورود نگهبان علت مراجعه را پرسید. خواسته ام را گفتم. قیافه اش را در هم کشید و پرسید: کارت دارید؟ عرض شد: نخستین مراجعه من است. فرمودند نمی شود! گفتم: معمولا کسی که اولین بار مراجعه می کند عضو نیست. برای عضویت چه باید کرد؟ مثل اینکه ایشان بعد از بیانات روشنگرانه! من به مساله مهمی متفتن شده بودند با بهجت تمام مرا به اتاقی راهنمایی کردند. با آسانسوری که هر لحظه نگران سقوطش بودی، خودم را به طبقه تعیین شده رساندم.

وارد اتاق شدم. چند دقیقه ای منتظر شدم تا مکالمه آقای مسئول پایان یافت. ظاهرا بحث کشداری بر سر نوع غذای مهمانی جمعه بود. زیرا چند دقیقه بعد از ورود من به آن طرف خط گفتند: خانم ما بیست دقیقه است در مورد این مساله داریم بحث می کنیم بس است! آقا اجازه نشستن دادند. خواسته ام را درمیان گذاشتم . کلمات “سند”، “سانسور” و “کتاب” از لسان مبارکشان شنیده شد. سپس اخم فرمودند. کمی دست و پایم را جمع کردم! بعد با همان اخم شکار افکن آشکارا فرمودند: این اسناد را برای چه می خواهید؟ عرض شد: تحقیق دانشجویی است. گفتند: نمی شود . علت؟ فرمودند تحقیق جدی نیست! ما که نمی توانیم اسناد گرانبهای ملت را به راحتی در اختیار همه قرار دهیم. بعد کمی مهربان تر فرمودند: شما هم تصدیق می کنید که حفاظت وظیفه ماست.

از شما پنهان نباشد من هم رگه هایی از ترسی ناخواسته در درونم شکل گرفت و با خود گفتم نکند تحقیق من موجب آسیب زدن به میراث ملی شود!

اما در آن سال هر روز در کلاس ها مفاهیمی چون آزادی اطلاعات و رسالت کتابدار در تسهیل اطلاع رسانی و…مطرح بود. من هم ساده لوحانه چنان مفاهیمی را باور کرده کرده بودم. معترضانه گفتم: به شما چه ارتباطی دارد که من برای چه کاری این اسناد را می خواهم و اصولا تشخیص جدی بودن یک تحقیق با کیست؟ چنان قیافه مبارکشان در هم رفت و تلخ شد که با خود گفتم با صد من عسل سبلان هم قابل چشیدن نیست.

قاطعانه فرمودند: شما در مورد اسناد صحبت می کنید. سند حرمت دارد. مربوط به ملت است نمی شود آن را دست هر کس داد. ترس گفته شده در درونم بیشتر شد اما گستاخانه پرسیدم که مقام بالاتر شما کیست تا با او صحبت کنم. گفتند: بیخود خود را به زحمت نیندازید. قانون اینجا همین است. بدون خداحافظی از اتاق بیرون آمدم. دانشجویی بودم که مصمم شده بود که آزادی جریان اطلاعات را در این زمینه به کرسی بنشانم و به خواسته‌ام برسم.

با پرس و جو اتاق مقام مافوق را یافتم. بعد از کمی معطلی اجازه دادند وارد شوم. خواسته ام را گفتم و از عکس العمل همکارشان گله کردم. با نگاهی عاقلانه نصیحت فرمودند: عزیزم شما جوانید. اسناد سرمایه های ما هستند. ما حتی خودمان هم با شرایط خاصی به آنها مراجعه می کنیم. هراس داریم و نگرانیم که از آنها دشمنانمان سوء استفاده کنند. آهسته آهسته هراس از اسناد در درونم افزون می شد و مصصم شده بودم که برای حفظ حرمت اسناد آن سازمان را ترک کنم. اما نیروی آزادی اطلاعات تفوق پیدا کرد و پرسیدم: بالاخره سازمان شما یکی از وظایفش اطلاع رسانی از این اسناد است. اگر من ایرانی بخواهم از این اسناد استفاده کنم برای اثبات دشمن نبودن و جدی بودن پژوهشم چه باید بکنم؟ اصولا بفرمایید که دشمن با اسناد سانسور کتاب در دوره پهلوی چه غلطی می تواند بکند؟ مثل اینکه از سماجت من کلافه شده بود. پس از نصیحت های مشفقانه در استفاده نکردن از اسناد! فرمودند که تنها راهش این است که یک نهاد رسمی برای ما نامه بنویسد تا بررسی کنیم.

دو روز بعد با نامه ای از رئیس دانشکده در مقابل میز مقام مافوق بودم. مرا به فردی که اولین ملاقات را با او داشتم ارجاع داد. وارد اتاق شدم. کماکان مشغول گفتگوی تلفنی بود. انتظار ورودم را نداشت. چهره در هم کشید و به مکالمه پایان داد. نامه را روی میزش گذاشتم. بی هیچ گفتگوی دیگری فرمی را مقابلم گذاشت. مفصلا مشخصات فردی و موضوع تحقیق و اطلاعات اضافه دیگری را خواسته بود. فرم را تکمیل و تحویل دادم. فرمودند دو روز دیگر بیایید.

روز موعود حاضر شدم. به زمان نهار و نماز برخورد کرده بود. یک ساعتی منتظر ماندم. در نمازخانه کسی حضور نداشت. پس از دقایقی پنج شش نفر از یکی از اتاق ها خارج شدند. معلوم شد که نهارخوری و نمازخانه اختصاصی دارند! سه حلقه میکروفیلم تحویلم دادند و گفتند پای دستگاه بنشینم و اطلاعات خواسته شده را پیدا کنم. حاصل یک ساعت رویت میکروفیلمها گزینش سه صفحه بود که تاحدی به کار تحقیقم می آمد . مراحل چاپ آن سه صفحه هم به خوشی طی شد. در رویت صفحه ها متوجه شدم که در اثر بی دقتی تهیه کنندگان میکروفیلم قسمتی از مطالب یکی از صفحات حذف شده است مجددا به مسئول مراجعه و طلب اصل سند را کردم . محکم فرمودند که “در اختیار گذاشتن اصل سند ابدا امکان ندارد” . من هم که هراس از سند به در درونم جوانه زده بود با این تاکید رشد بیشتری یافت و تثبیت شد.

در آن مراجعات به نتایج زیر رسیدم:

– اصل برائت که از اصول مسلم حقوق موضوعه ایران است در این نوع مراکز پذیرفته نیست . برای استفاده از اسناد در کشور خودت ابتدا باید برائت خود را از اتهام سوء استفاده از اسناد اثبات کرد.
– بعد از اثبات برائت باید موجه بودن اهداف خود را از مطالعه اسناد برای کارشناس به اثبات رساند.
-سند چنان حرمت و احترامی دارد که استعلام اصل سند توسط مراجعه کننده آروزیی دوریاب است. اگر بختیار باشید فقط می توانید تصویر اسناد را ببینید.

پرده دوم
چند سال پیش برای شرکت در اجلاسی در لندن بودم. از یکی از سفارتیان که عهده دار کار فرهنگی بود خواستم که ترتیبی دهد تا بازدیدی از آرشیو ملی بریتانیا داشته باشم. مثل اینکه خواست نامشروعی کرده بودم، با احتیاطی آمیخته با ترس فرمودند: ورود به آنجا خیلی سخت است و جای آن هم در گوشه ای از لندن است و دور تا دورش آب است! باید مکاتبه کنیم. طول می کشد. شما هم که بیشتر از دو روز در اینجا توقف ندارید. فقط توانستم آدرس آرشیو ملی را از او بگیرم.

خیلی راحت با مترو خودم را به نزدیکی آرشیو ملی رساندم. با توجه به سند هراسی که از قبل در وجودم شکل گرفته بود با احتیاط وارد شدم.

خانمی مسئول پاسخگویی بود، خواسته ام را در میان گذاشتم. گفتم: معاون کتابخانه ملی ایران هستم. قصد دارم از آرشیو شما بازدیدی داشته باشم. با گشاده رویی گفت: دو راه وجود دارد . یکی این است که شما به عنوان معاون کتابخانه ملی ایران ابتدا ملاقاتی با معاون آرشیو داشته باشید سپس بازدید کنید . راه دیگر اینکه به عنوان یک مراجعه کننده معمولی برای شما کارت عضویت صادر کنیم . گفتم کدام شیوه سریعتر است؟ گفتند صدور کارت عضویت! نگاهی به گذرنامه من انداختند و مرا هدایت کردند که دریکی از کامپیوترهایی که به همین منظور تعبیه شده بودند مشخصاتم را وارد کنم . اطلاعات بسیار مختصری خواسته بودند. مجموعا همه مذاکرات و تکمیل فرم 5 دقیقه طول نکشید که کارت عضویتم را به من تحویل دادند . باور نمی کردم که به این آسانی بتوانم عضو آرشیو ملی بریتانیا شوم. با خود گفتم لابد کارتی موقتی برای ورود است. سوال کردم گفتند خیر عضویت شما دائمی است و می توانید از اسناد استفاده کنید!

با کشیدن کارت از یکی دو درب عبور کردم و وارد سالن اصلی شدم. تعداد زیادی گرم مطالعه بودند. برای یافتن اطلاعات هم می شد از سیستم کامپیوتری استفاده کرد و هم از برگه دان. بعضی کارتها دستنویس بودند. در برگه ای درخواست کردم که چند سند از سفارت بریتانیا در ایران را ببینم. اسناد مربوط به خفیه نویسان (جاسوسان) آن سفارت در دوره قاجاریه بود. چند دقیقه بعد کارتنی جلوی من بود. اتفاقا اسناد به خط بسیار خوش فارسی بودند. آزاد بودم که از آنها یادداشت برداری کنم ویا با پرداخت مبلغی شخصا اسکن یا کپی تهیه کنم.

از مسئول سالن پرسیدم که آیا محدودیتی برای ارائه اسناد دارید؟ گفتند که معمولا اسناد پس از سی سال آزاد می شوند و بعد از آزاد سازی ما موظف به در اختیار گذاشتن آن ها به مراجعان هستیم. حتی قبل از سی سال هم می توان درخواست مطالعه اسناد را داد که به طور موردی مورد بررسی قرار می گیرد. معمولا اصل اسناد در اختیار قرار می گیرند. به جز مواردی که اثر جنبه هنری داشته ویا درشرایط آسیب پذیری باشد. در این موارد تصویر سند در اختیار قرار می گیرد. اسناد ما متعلق به همه نهاد ها و از جمله وزارت امور خارجه است و… در پایان آن بازدید به این نتیجه رسیدم که :

– اصل برائت حتی برای اتباع خارجی برقرار است و نیازی به اثبات حسن نیت نیست!
– نیازی به توضیح علت مراجعه و توجیه دلائل پژوهش نیست.
– لمس و مطالعه اصل سند در بسیاری از موارد بی مشکل است و در صورت ضرورت از آن تصویر تهیه می شود.
– اسناد سازمانهای مهمی در آن مجموعه گرد آمده که پس از آزادسازی قانونی، همه افراد اجازه دسترسی به آنها را دارند.

پرده سوم
گذران دوران مرا معاون آرشیو ملی کشور کرده است. استقرار در ساختمانی 17 طبقه که فقط پنج طبقه در دل خاک دارد. ساختمان معظمی که قطعا در ساخت آن تلاش های فراوانی مبذول شده است. گرچه انتخاب زمین نامناسب در منطقه “چاله هرز” آخرین مخزن را تبدیل به استخری متروک کرده است که دائما باید موتورهای آب، نشتی را تخلیه کند. هوای مخازن آن چنان سنگین است که کار را برای کارمندان زحمت کش آن بخش ها بسیار مشکل می کند. چند روزی نمی گذرد که متوجه می شوم میزان مراجعات این ساختمان معظم با بیش از دوصد کارمند از تعداد انگشتان یک دست هم تجاوز نمی کند! با خود می اندیشدم که ایا علت را باید در سند هراسی گفته شده جستجو کرد و یا عوامل دیگری نیز در این کمبود مراجعه موثرند!

در بررسی ها عوامل زیر را بی تاثیر نمی دیدم :

– نحوه برخورد با مراجعان به همان سبک و سیاقی بود که در پرده اول ذکرش رفت. با آنکه بیشتر کارکنان سازمان افرادی زحمت کش و دلسوز هستند اما در بدنه آن عناصری وجود دارد که با برخوردی شعاری و پیچیده و بزرگ جلوه دان کارها به نام “احترام به اسناد” ، ” حفظ میراث” و “تعصب شغلی” عملا مانع دسترسی همان مراجعان قلیل به اسنادند و از عوامل اصلی سند هراسی هستند. این یکی از نکاتی است که مشاور محترم رئیس جمهوری نیز از آن پرهیز داده اند: “ان‌شاءالله این پدیده تعصب‌آمیز اداری به اینجا سرایت نکند و اسناد در اینجا فقط بایگانی نشوند، بلکه مورد استفاده هم قرار بگیرند”!
— وجود ساختمان بلند مرتبه و هیبت سرسرای ورودی نیز بر این هراس می تواند بیفزاید. خدا زنده یاد مهندس شریعت طراح ساختمان کتابخانه ملی را رحمت کند. وقتی در کمیته برنامه ریزی از او پرسیدیم که چرا برای ساختمان کتابخانه ملی طبقات بیشتری در نظر نگرفته است توضیح داد که ساختمان های فرهنگی مثل کتابخانه باید خضوع داشته تا مراجعه کننده در مراجعه به آن دچار هراس نشود .لذا کم طبقه با روکار آجر خاکی رنگ در نظر گرفته شده است. ساختمان های پر ابهت شایسته وزارت دفاع و دارائی است.

باید اذعان داشت که قلّت مراجعه به مراکز اسنادی و از جمله آرشیو ملی را نباید فقط حاصل کاستی های فوق دانست. عوامل دیگری نیز بر آن تاثیر گذارند که به دو نمونه آن اشاره می شود:

– اصولا گرایش به استفاده از اطلاعات هنوز در این آب و خاک اقبال بایسته را پیدا نکرده است و به اطلاعات کمتر به عنوان یک ارزش نگاه می شود.

– کاستی مهم دیگری که بر بر میزان مراجعه به آرشیو ملی بی تاثیر نیست وضعیت غنای کیفی مجموعه آن هاست. مثلا سازمان هایی که اسنادشان می تواند بیشترین مراجعه را داشته باشد از تسلیم اسناد خود به آرشیو ملی استنکاف می کنند. آقای یونسی هم به درستی به این مهم اشاره کرده اند :” ما در داخل کشور هم برای انتقال اسناد به این سازمان با مقاومت شدید مواجه می‌شویم. در وزارتخانه‌های ما اسناد مختلفی هست که یا با بی‌اطلاعی و یا براثر تعصب به اینجا منتقل نمی‌شوند. میلیون‌ها سند در قوه قضائیه موجود است که الان برای آن‌ها هیچ فایده‌ای جز اشغال مکان ندارد و در گونی‌ها در جاهای نمور از بین می‌روند. برگ‌برگ‌ آن‌ها ارزشمند است. در ارتش جمهوری اسلامی ایران، وزارت خارجه و همه وزارت‌خانه‌های دیگر بسیاری از اسناد از دوران قاجاریه و پس از آن در بایگانی‌ها در حال از بین رفتن است. این‌ها باید شناسایی و منتقل شوند و در اینجا درست نگه‌داری شوند. این حرکت چند سال پیش شروع شد، اما با مقاومت وزارتخانه‌ها مواجه شد. مهمتر از این‌ها در وزارت اطلاعات و وزارت دفاع و… هم دریایی از اسناد وجود دارد که همه آن‌ها باید به اینجا منتقل شوند. این اسناد تا کی باید در بایگانی‌ها نگهداری شده و منتشر نشوند؟ تا کی باید سند محرمانه تلقی شوند؟ بر هر سندی مهر محرمانه و سری می‌زنیم و جامعه، محققان و پژوهشگران از آن محروم‌اند. بر اساس مقررات، شورای اسناد ملی که نمایندگانی از قوای سه گانه و افراد صاحب نظر در آن شرکت دارند ، در مورد وضعیت اسناد سازمان ها باید تصمیم گیری کند اما نهادهای موازی عملا بدون اعتنا به این شورا راسا اقدام به انتشار اسناد کرده اند . بعضی از این نهادها حتی منتظر گذشت زمان قانونی تعیین شده نشده و بعضی از اسناد را در قالب کتاب منتشر کرده‌اند!

[1] phobias
[2] Belonephobia
[3] Altophobia
[4] Catoptrophobia
[5] Neophobia
[6] Papyrophobia
[7] Bibliophobia

ايميل ارسال خبر: info@lisna.ir فکس: ۸۹۷۸۱۵۸۷-۰۲۱شماره پیامک: ۳۰۰۰۹۹۰۰۹۹۴۹۰۰
نظرات
پاسخ 00افسون ثابت پور|Iran|10:09 – 1393/10/16
آنگاه که تشکیلات قرین با ترس باشد، جایگاه کاوش و تفحص در رتبه ای پس از حراست از دانش قرار می گیرد.
پاسخ 02فرامرز مسعودي|Iran|09:47 – 1393/10/16
جناب دكتر خسروي مطلب مهم و ارزشمندي را مطرح كرده‌اند كه جاي تامل و تفكر دارد. برخي از همان سازمان‌هايي كه فرمودند در برابر انتقال اسناد مقاومت مي‌كنند، ترجيح مي‌دهند اسناد گرانبهايي كه از نظر آن‌ها مزاحم و جاگير هستند را بدون سروصدا نابود سازند تا اينكه بخواهند آن‌ها را منتقل كنند. به نظرم شايد بتوان با كمك كتابداران و آرشيويست‌هاي سازمان‌ها چاره‌هايي انديشيد. به نظرم نياز به ارتباط و تعامل بيشتر ميان اين كتابداران و سازمان اسناد و كتابخانه ملي وجود دارد.
پاسخ 02روح‌الله سلیمانی‌پور|Iran|17:01 – 1393/10/14
درود بر دکتر خسروی عزیز. موضوع مهمی را با بیانی شیوا مطرح کرده‌اید.
پاسخ 07کتابدار|Azerbaijan|10:48 – 1393/10/14
متاسفانه فوبیا اسناد به کتب مجوز گرفته و مجوز داده شده ی وزارت فرهنگ هم تسری پیدا کرده است…
کتابخانه های عمومی مامن کتب بی کیفیت و بدون مخاطب شده است!

منبع : http://www.lisna.ir/Away/17961-%D8%B3%D9%86%D8%AF-%D9%87%D8%B1%D8%A7%D8%B3%DB%8C

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
بنا به اقوال گوناگون یکی از این روزها تولد حضرت عیسی است . زاد روز این پیامبر گرامی را شادباش می گویم . داستان درس آموزی را که مولانا از او نقل می کند ، خواندنی است .
فردی دید که عیسی با سرعت در حال فرار است . او چنان می دوید که گویا شیر درنده ای او را دنبال می کند . یکی دو میدان به دنبال عیسی دوید و گفت برای رضای خدا بایست و به من پاسخ بده . نه شیری و نه دشمنی ترا تعقیب می کند . از چه چیز چنین گریزانی ؟
گفت از احمق گریزانم برو می رهانم خویش را بندم مشو
گفت تو مسیحایی ، کور را شفا می دهی ، بیماران را از رنج بیماری می رهانی ، دمت مرده را زنده می کند ، خوب دم عیسویت احمق را هم شفا ببخش ؟
گفت درست می گویی ، همه آن کارها از من ساخته است . اما حتی معجزه من هم بر احمق کارگر نیست !
گفت رنج احمقی قهر خداست رنج و کوری نیست قهر ، آن ابتلاست

ابتلا رنجی است کان رحم آورد احمقی رنجی است کان زخم آورد

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت صحبت احمق بسی خون ها که ریخت!!!
خداوند همگی ما را از شر احمقی و احمقان برهاند . 

برندگان و بازندگان

کتاب برندگان بازندگان عنوان کتاب سیدنی . جی . هریس است که نیکول هولندر برایش تصویر سازی کرده است. چاپ سیزدهم این کتاب با ترجمه مینو پرنیانی و پروین مصطفوی توسط انتشارات خجسته راهی بازار شده است . در این کتاب با جملات عمیقی روبرو هستیم که هر یک می تواند ما را به تاملی عمیق وادارد :

barande
وقتی برنده ای مرتکب اشتباه می شود
می کوید: “اشتباه کردم”
وقتی بازنده ای دچار اشتباه می شود ،
می گوید: “تقصیر من نبود”.
*****************************************************************************
برنده ؛
گوش می دهد .
بازنده؛
فقط منتظر رسیدن نوبت خود
برای حرف زدن است.
*****************************************************************************
برنده
به افراد برتر از خود
احترام می گذارد
و سعی می کند تا از آنان چیزی بیاموزد.
بازنده
از افراد برتر از خود
خشم و نفرت داشته
و در پی یافتن نقاط ضعف آنان است.
***************************************************************************
برنده
مشکلی بزرگ را انتخاب می کند ،
آن را به اجزای کوچکتر تفکیک می کند
تا حل آن آسان شود.
بازنده
مشکلات کوچک را چنان به هم می آمیزد
که دیگر قابل حل نیستند.
**************************************************************************
برنده
در وجود یک آدم بد
خوبی ها را می جوید
و روی همین قسمت کار می کند
بازنده
در وجود یک انسان خوب
بدی ها را می جوید
از این رو به سختی می تواند با دیگران همکاری کند .

تا مدتها شوق پرواز و ارتفاع داشتم

Fariborz Khosravi1گفتگو با لیزنا به مناسبت آغاز سال تحصیلی 93
الفبای آموختن آغاز شد. بیش از 50 سال پیش. فریبرز خسروی، که هر شب با قصه های مادربزرگ به خواب می رفت، به شوق شنیدن قصه هایی نو، راهی مدرسه شد.

نهاوند- 1340- دبستان سعدی:

معلم: فریبرز خسروی کیه؟
خسروی: مائیم آقا.
معلم: بیا پای تخته از روی اینا بنویس.
خسروی: {حرکت با اشتیاق به سمت تخته} کدومو بنویسیم آقا؟
معلم: اولی. الف.
گچ را با دست چپ گرفت و … زد زیر گریه.

می گویند چوب معلم، گل است. اما روز اول مدرسه و اینطور گلباران شدن!

و اینک اول مهر و خاطرات دکتر فریبرز خسروی:

آقای دکتر، قبل از آغاز الفبای آموختن، از مدرسه، تحصیل، درس و کتاب چه ذهنیتی داشتید؟
مادربزرگِ مادریم دائرةالمعارفی از تمثیل و قصه و شعر بود. مادرم نیز نصیب وافری از آن ثروت را به همراه داشت و خوشبختانه هنوز هم دارد. بسیاری از شب ها را با قصه های کودکانۀ آنان به خواب می رفتم و فردا شب پیگیر دنباله قصه بودم. بله:
قصه های هر شبِ مادربزرگ/ ماجرای بزبز قندی و گرگ
به من القاء کرده بودند که مدرسه جایگاه اصلی قصه و قصه گویی است. روز اول را با اشتیاق بسیاری به مدرسه رفتم تا قصه های آنان را نیز بشنوم.

دوره دبستان را در کجا گذراندید و اولین روز مدرسه چگونه گذشت؟
دبستان را در مدرسه «سعدی» شهر نهاوند آغاز کردم. روز اول مدرسه روز شادی نبود. در آن دوران هنوز شیوه های مطلوب و موثر آموزش خواندن و نوشتن مرسوم نبود و یا معلم ما هنوز از آن بی اطلاع بود. از الف تا ی را با گچ روی تخته سیاه نوشت. یک یک بچه ها را می برد پای تخته تا دو سه حرف را بنویسند. مرا هم فراخواند. گچ را در دست چپ گرفتم و می خواستم بنویسم. با ترکه ای که در دست داشت ضربه ای بسیار دردناک بر پشت دستم زد و گفت: با آن دستت بنویس! و من راست دست شدم! این تعویض دست، نوشتن را در دوره دبستان به کابوسی برایم بدل کرده بود. اخیرا متوجه شدم چرا به چپ ها بیشتر متمایلم! من چپ دست بوده ام و با جبر معلم فقط در نوشتن راست دست شده ام!

اولین دوستی که در مدرسه پیدا کردید، را هنوز به خاطر می آورید؟ می دانید اکنون کجاست و چه می کند؟ بهترین خاطره ای که با او داشتید، را برایمان بگویید.
بله ! دوست عزیزم آقای علی معماری است که از آن سال با هم در تماس مداوم هستیم. ایشان در کار فرهنگ بودند و در نهاوند زندگی می کنند. هر سال همدیگر را ملاقات می کنیم. هر روز زنگ ظهر که زده می شد تا مسجدی که در میدان شهر واقع بود می دویدیم تا اذان بگوییم.

بچه که باشی معلم یعنی همه چیز، خاصه معلمی که محبوب باشد، معلم کلاس اولتان، خاطرتان هست؟
تفکر حاکم بر تعلیم تربیت آن روز را در این گفته سعدی در بوستان می توان خلاصه کرد که:
هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار
به تبعیت از این اندیشه همان گونه که در سوال قبل گفتم معلم سال اول ما بسیار جدی و خشن بود. او همیشه ترکه ای در دست داشت. بغل دستی من کودک بسیار ترسویی بود. تا معلم نگاهش می کرد خود را خیس می کرد. این خیس شدن او گاهی برای من هم باعث خیر می شد! خیسی او از روی میز راه پیدا می کرد و خوشبختانه مرا هم خیس می کرد در نتیجه هر دو راهی منزل می شدیم. چند باری این اتفاق افتاد.

اگر یکبار دیگر، فرصت دیدار میسر می شد، به ایشان چه می گفتید؟
با آنکه بسیار سختگیر و عبوس بودند اما بینایی خواندن و نوشتن را به من عطا کردند. هر کجا او را ببینم قطعا بر دستانشان بوسه خواهم زد. آنان صادقانه به آنچه معتقد بودند و بلد بودند عمل می کردند.

از «زنگ تفریح» به عنوان شیرین ترین «زنگ» که بگذریم، دوست داشتنی ترین کلاس در برنامه هفتگیتان چه زنگی بود؟
در دبستان زنگ نقاشی و کاردستی را بسیار دوست داشتم. بعدها این علاقه به زنگ ریاضی منتقل شد.

از اولین یا به یادماندنی ترین تشویق و تنبیه دوران مدرسه تان برایمان بگویید.
Fariborz Khosraviپدرم به تهران منتقل شد. من هم باید دبستان را در تهران ادامه می دادم. اولین روزی که در تهران به مدرسه رفتم کلاس ریاضی داشتیم. معلم مساله ای را روی تخته نوشت و گفت ببینم چه کسی می تواند آن را حل کند! من سریعا حلش کردم. اما چون تازه وارد بودم کمی صبر کردم. صدای کسی در نیامد. بالاخره اعلام کردم آن را حل کرده ام. پای تخته رفتم و راه حل را نوشتم. معلم از مدرسه سال قبلم پرسید. برایش توضیح دادم. خیلی تشویقم کرد. از آن زنگ به بعد من شدم حل کننده مسائل ریاضی کلاس!

بهترین و بدترین سال تحصیلی که برایتان خاطره شد، چه سالی بود و چرا هنوز در ذهنتان مانده؟
بهترین سال مربوط به کلاس سوم دبستان است. در آن سال به دلیل ماموریت پدر در ملایر بودیم. روزها سی شاهی یعنی یک و نیم ریال پول توجیبی برای خرید خوراکی به من داده می شد. یکی دو روزی نگذشته بود که در راه مدرسه پسری درشت هیکل که دو سه سالی هم از من بزرگ تر بود راه را بر من بست و پولم را گرفت. ده روزی به همین منوال گذشت. مظلومانه پول را می دادم و به خانواده هم هیچ نمی گفتم.

به دلائلی که بعدا ذکر خواهم کرد ترسیمی از ظلم ناپذیری قهرمانان شاهنامه در ذهنم نقش بسته بود.
دل و پشـــت بیــدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز هم برکنید.

تصمیم گرفتم مقابل او بایستم. یک روز که طبق عادت روزانه برای گرفتن پول به سراغم آمد به او حمله کردم. با زحمت زیاد توانستم او را به زمین بزنم. بر سینه اش نشستم و گفتم از فردا باید روزی 2 ریال به من بدهی! الحق او هم طی ده روز چنین کرد! بعدا با هم دوست شدیم و در یک سالی که آنجا بودم گاهی از هم پول هم قرض می گرفتیم.

بدترین دوران تحصیلم سالی بود که من در تهران بودم و با خبر شدم گروه اباذر را اعدام کرده اند. اغلب آنان در نهاوند همکلاس من بودند. بهمن منشط، رهبر گروه همکلاس و همسایه ما بود. این گروه که فعالیت انقلابی داشت توسط ساواک شناسایی شدند و پس از دستگیری به شکل بسیار مظلومانه ای همگی را شهید کردند.

بچه های امروز را که نگاه میکنی، همه همزاد پنداری عجیبی با اسپایدرمن، بتمن، بنتن، و … دارند ما هم دنیایی داشتیم با کلاه ق رمزی و مخمل و الستون و ولستون، شما چطور؟ برایمان از کارتون، سرگرمی و بازی های مورد علاقه تان بگویید؟
آن روزها از وسایل ارتباط جمعی خبری نبود. آهسته آهسته شهرها برق دار می شدند و به تبع آن بعضی خانواده ها رادیو می خریدند. این قهرمان سازی ها بیشتر در قالبی شفاهی شکل می گرفت. دایی من جوانمردی بود اهل زورخانه و آداب پهلوانی. در تابستانها مرا و برادر کوچکترم را با خود به قهوه خانه ای می برد که در آن شاهنامه خوانی می شد. قهرمان های شاهنامه را دوست داشتم و با بعضی از آنان مثل سیاوش ارتباط عجیبی داشتم. روز مرگ سیاوش روز عزاداری بود.

بعدها متوجه شدم نام مرا نیز همو از شاهنامه انتخاب کرده است. این دایی من شخصیت عجیبی داشت. یک روز در زمستانی بسیار سرد، صبح با شال و کلاه و پالتو بیرون رفت. عصر که برگشت کت هم به تن نداشت. پرسیدیم چه شده است؟ توضیح داد که: چند نفری را دیدم که از روستا به شهر آمده بودند و بالا پوش درستی نداشتند من هم لباسهایم را به آنان بخشیدم!

آقای دکتر، احتمالا بچه که بودید هیچ وقت فکر نمی کردید در آینده کتابدار شوید، آن زمان، دوست داشتید چه کاره شوید؟
تا مدتها شوق پرواز و ارتفاع را داشتم. پشت تمام کتابهای درسیم را با تصاویر هواپیما و کوه آراسته بودم. در کلاس ششم دبستان با کتابخانه مسجد محلمان در قیطریه تهران آشنا شدم. خصلت نیکوی پیش نماز محل مرحوم آقای گوهری (مینوی برین جایگاهش باد) مرا چنان با آن کتابخانه مأنوس کرد که یکسال بعد مسئول کتابخانه شدم. همو به خاطر آموزش ها و اخلاق مداریش حق عظیمی را بر من دارد. یک راست از مدرسه به کتابخانه می رفتم و تا پاسی از شب هم درسهایم را می خواندم، کتاب به امانت می دادم. کتاب هم می خواندم. در آن کتابخانه بود که آهسته آهسته با دنیای کتاب و کتابت آشنا شدم. البته شوق پرواز تا سال های آخر تحصیلم در دبیرستان ادامه داشت. شرکت در کلاس ها و فعالیت های آن محیط دریچه نوینی را بر رویم گشود. کلاس دوم دبیرستان صرف و نحو عربی را تمام کرده بودم و همزمان در کلاس های انگلیسی شکوه در پیچ شمیران شرکت می کردم.

این فعالیت ها باعث شدند که به علوم انسانی علاقه شدیدی پیدا کنم گرچه رشته دبیرستانیم ریاضی بود و به ریاضیات هم علاقه مند بودم. این علائق مرا به سوی حرفه معلمی سوق داد. گرچه یک بار هم برای حرفه خلبانی اقدام کردم اما علائق جدیدم مانع از ادامه راه شد. شوق ارتفاع مرا به کوهنوردی هم واداشت. علاقه ای که هنوز پابرجاست.

در دوره تحصیل در رشته کتابداری، زمان هایی بوده که از ادامه راه منصرف شوید؟
در دبیرستان ریاضی خواندم. همانگونه که پیشتر گفتم تماس با کتابخانه مرا به علوم انسانی هم علاقه مند کرد. در دوره کارشناسی ابتدا روانشناسی را تجربه کردم و سپس مدیریت را ادامه دادم. در ارشد هم ابتدا مدیریت تجربه کردم و سپس ارشد کتابداری و اطلاع رسانی را ادامه دادم. شاید مسئولیت بیش از ده سال آن کتابخانه در انتخاب رشته کتابداری بی تاثیر نبود.

من اولین فارغ التحصیل دوره اول کارشناسی ارشد کتابداری و اطلاع رسانی دانشگاه تربیت مدرس بودم. این رشته در آن دانشگاه با قدرت زیادی آغاز شد. استادان بنامی کار را شروع کردند: سرکار خانم دکتر مهرانگیز حریری، آقای علی سینایی، سرکار خانم رهادوست و… این استادان افرادی خبره، کاردان و نسبت به کارشان بسیار متعهد و سختگیر بودند و ما را به سخت کوشی وا می داشتند. آن شیوه کار با اوضاع فعلی تفاوت ماهوی داشت! این روزها شنیده می شود در بعضی دانشگاه ها که مثلا روزانه اند بعضی دانشجویان فقط در روز امتحان ممکن است به زیارت استادان نائل شوند.

تعهد و کاردانی اغلب استادان آن روز تربیت مدرس باعث شد من به رشته کتابداری علاقه بیشتری پیدا کنم و مقطع دکتری هم در همین رشته ادامه تحصیل دهم.

اگر زمان برمی گشت و یکبار دیگر می رسیدید به سن 17 سالگی، ( 17 سالگی چون هنوز قبل ورود به دوره تحصیلات دانشگاهی است) باقی راه را چگونه می رفتید؟
شاید همین راه را می رفتم. با این تفاوت که بیشتر می خواندم و یاد می گرفتم. و با فرزانگان و صاحبان خرد و نفس بیشتر همدم می شدم.

به عنوان آخرین سوال، اگر قرار بود بعد از این مصاحبه، یکی از آرزوهاتون برآورده شود، چه آرزویی می کردید؟
آرزوی من بهروزی، سرفرازی و شادکامی ملت نجیب ایران است. امید دارم با خردورزی و تلاش به این مهم نائل شوند.

اگر مطلبی هست که از ذهن من دور ماند و شما مایلید درباره آن صحبت کنید، ما سراپا گوشیم.
نمی دانم چرا دوست دارم در انتهای گفته هایم این شعر زیبای گلچین گیلانی را با هم بخوانیم:

پا به پای کودکی هایم بیا/ کفش هایت را پا کن تا تا

قاه قاه خنده ات را ساز کن/ باز هم با خنده ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو/ با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه های کوچه را هم کن خبر/ عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی/ با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان/ لحظه های ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم/ در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما/ قهرمان باور زیبای ما

قصه های هر شب مادربزرگ/ ماجرای بزبز قندی و گرگ

غصه هرگز فرصت جولان نداشت/ خنده های کودکی پایان نداشت

هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود/ ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر/ همکلاسی باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست/ آن دل نازت برایم تنگ نیست؟

حال ما را از کسی پرسیده ای؟/ مثل ما بال و پرت را چیده ای؟

حسرت پرواز داری در قفس؟/ می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

سادگی هایت برایت تنگ نیست؟/ رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست؟

رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟/ آسمان باورت مهتابی است؟

هرکجایی, شعر باران را بخوان/ ساده باش و باز هم کودک بمان

باز باران با ترانه ، گریه کن / کودکی تو، کودکانه گریه کن

ای رفیق روزهای گرم و سرد/ سادگی هایم به سویم باز گرد!

بسیار زیبا بود. از وقتی که در اختیارمان گذاشتید، بی اندازه سپاسگزارم.
خبرنگار : شبنم رجبی
ايميل ارسال خبر: info@lisna.ir فکس: ۸۹۷۸۱۵۸۷-۰۲۱شماره پیامک: ۳۰۰۰۹۹۰۰۹۹۴۹۰۰
نظرات
پاسخ 00یک دوست||19:07 – 1393/07/05
آقا بجای اینکه شما به طرف مسجد می دویدید مسجدیها می بایدمی دویدند که نیمکت را کُر بگیرند. جدی فردایش چه می کردید آیا یک چیزی زدایی می شد تا دو طفل معصوم بتوانند آنجا بنشینند.
خیلی خوب بود دستتان و قلمتان همیشه پربار
پاسخ 05زوزو||12:53 – 1393/07/04
ارادت داریم خدمت استاد، شاد و پاینده باشند
پاسخ 04بی نام||03:19 – 1393/07/04
سلام به دکتر خسروی عزیز
با طنز مخصوصتان مطلب را شیرین تر کردید، هر چند به نظر من در اشاره به اوضاع و احوال تربیت مدرس بانمک هم شد. من هم مثل شما تربیت مدرسی بوده ام اما متعلق به زمان…ولش کن من جسارت شمارو ندارم که!!!!
پاسخ 50کتابدار بیکار|Iran|20:41 – 1393/07/03
خوب شده همه می خواستن بشن خلبان شدن کتابدار اگه می خواستن بشن کتابدار چی میشدن
پاسخ ها
کتابدار شاغل|Iran|21:42 – 1393/07/03

لابد می شدند خلبان ! دکتر خسروی عزیز نوشته جالبی بود . موفق باشید
پاسخ 07شاگرد استاد||14:37 – 1393/07/03
دوره کارشناسی افتخار شاگردی ایشان نصیبم شد. کلاس های ایشان فوق العاده بود متفاوت و با بهره ی زیاد، هیچ وقت یادم نمی رود با وجود اینکه در دو هفته یکبار بیشتر با ایشان کلاس نداشتیم و تصورم این بود که چهره ما را به خاطر ندارند ولی خیلی خوب مچ خواهرم را، که اتفاقا بسیار شبیه من است و به جای من سرکلاس رفته بود، گرفته بودن آن هم در بدو ورودشان به کلاس آنجا بود که به دقت این استاد عزیز همه ی همکلاسی هایم احسنت گفتند
پاسخ 07محرابی||13:04 – 1393/07/03
طبق معمول نوشته هایتان نیز مثل کلاسهایتان خیلی جاذب است . خدا حفظتان کند.

انتصابات

اخیرا بعضی همکاران پیشنهادها و سوالاتی را در این سایت مطرح می کنند که از همه آنها سپاسگزارم . گرچه معتقدم بسیاری از این نظرات و پیشنهادها را با کمی تعدیل و بدون نام بردن از افراد می توان در وب سایت داخلی سازمان مطرح کرد و قطعا شاهد روا داری و مدارای مدیران در این دوره خواهید بود.
پرسشی را یکی از همکاران در قسمت نظرات پستی با عنوان” مدیریت کتابخانه ها” مطرح کرده اند که آگاهی از آن می تواند مفید باشد . من نام ها و سمت ها را حذف کرده ام .

یکی از کارکنان سازمان می‌گه:
۱۳/۰۴/۱۳۹۳ در ۱۲:۴۷ ب.ظ
دکتر خسروی عزیز
از اینکه اینجا هم می شود با شما گفتگو کرد خوشحالیم . چرا آقای …. را برای…. گذاشته اید ، چرا خانم …. را برای …. گذاشته اید . چرا اقای …. را برای … گذاشته اید . مگر شما شخصا از ضعف های اینها اطلاع ندارید . علت این تصمیم شما چه بوده است ؟ شما در کمیسیون نیروی انسانی سازمان در مقابل این تصمیم ها مسئول هستید .
متشکرم که جواب بدهید !

پاسخ دادن
فریبرز خسروی می‌گه:
۱۳/۰۴/۱۳۹۳ در ۷:۱۸ ب.ظ
همکار عزیز سلام ،
من هم سپاسگزارم که سوالتان را را در میان گذاشته اید .در گفتگو با بعضی همکاران متوجه شده ام که ذهنیتشان چون شماست لذا لازم است در این زمینه توضیح لازم داده شود:
به نظر می رسد که علت این نوع برداشت ها جو حاکم بر سازمان در گذشته بوده است . مدیران نقل می کنند که در دوره قبل، حتی اجازه انتصاب کارشناس مسئول نیز از آنان سلب شده بود و انتخاب فرد در این سطح نیز مستقیما توسط ریاست سازمان انجام می شده است . این شیوه کار مخالف اصول مدیریت است و نشان از نگاهی توتالیتر در فرایند سازماندهی دارد. خوشبختانه این شیوه در در این دوره مرسوم نیست .
در مورد انتصابات جدید که در معاونت های مختلف انجام شده است باید توجه داشت که :
معاونت ها در انتصابات جدیدشان کاملا آزادانه عمل کرده اند و اصولا کمیته نیروی انسانی نیز کارکردش انتصاب افراد نیست . لذا هیچ یک از تغییرات اخیر نه در آن کمیته مطرح شده و نه باید مطرح می شده است .
در مورد دخالت شخصی من هم در این انتصابات باید خیلی صریح عرض کنم که شیوه عمل من چنین نیست که در کار دیگران کوچکترین دخالتی داشته باشم و یا از کسی خواهش کرده باشم که مسئولیتی را بپذیرد و یا نپذیرد. فقط اگر همکاران گرامی با من مشورتی در این زمینه ها داشته اند صرفا نظر مشورتی خود را بیان داشته ام .
همکار گرامی :
بهتر است باور کنیم که همه ما اعضای یک خانواده ایم . باید همگی مراقب این خانواده گسترده باشیم و حریم آن را پاس بداریم . اگر اختلاف سلیقه ای هم پیش می آید و یا کاستی احساس می شود سعی کنیم مشفقانه در اصلاح آن بکوشیم . شاد و سرفراز باشید .

آیینه ای زیبابین

آینه ای زیبابین
پاسخ عجیبی می دهد ، وقتی از او می پرسم چرا کم نویس هستید؟ می گوید :نوشتن وقت مرا تلف می کند و لذت خواندن را از من گرفته و مرا از دانستن باز می دارد!
و این پاسخ مردی است که آموختن دانش پزشکی را بر نمی تابد و به ادبیات رو می آورد . سرانجام بخت یار رشته ما شده ، او کارشناس ارشد کتابداری می شود.
بیست سال است که افتخار آشنایی و همکاری با کامران فانی نصیبم شده است . در این مدت صفات و ویژگی های گرانسنگی را در او دیده ام که ذکر شمه ای از آنها ، کمترین سپاس از دانشی مردی است که علیرغم همگنانش کتابدارمانده و ماندنش موجب سرفرازی حوزه کتابداری و اطلاع رسانی شده است :
هیچگونه خست علمی نداشته و مخلصانه و صادقانه آنچه را که می داند ، دریغ نمی کند و آسمان گونه دریای معلوماتش را ارزانی می دارد.
بسیار خاکی و خودمانی است . چنان گرم و صمیمانه وارد بحث می شود که طرفِ گفتگو ، هیچ آدابی نمی جوید !
در پی شهرت ، نام و مال نیست. بعید می دانم اکنون که در مرز ۷۰ سالگی است تاکنون ۷ روز هم برای ارتقا ، پایه و گروه و منصب وقت تلف کرده باشد !
در سال ۱۳۸۶ در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی تصمیم گرفته می شود که مراسمی را برای بزرگداشت او برگزار شود. ظاهرا مراسم به دستور! لغو می شود. فردای آن روز وی را ملاقات کردم . با خنده ای ملیح گفتند : بهتر که لغو شد . فقط موجب زحمت دوستان در انجمن مفاخر شد . البته تا کنون نیز نفهمیده ام که لغو بزرگداشت فرد شناخته شده ای چون او که از سال ۱۳۸۲ عضو پیوسته فرهنگستان فرهنگ و ادب فارسی ایران است و بیشتر دائرِة المعارف های مطرح ، خود را نیازمند همکاری او دانسته اند با چه استدلالی قابل توجیه است .
بسیار مثبت بین است . به قول حضرت مولانا اگر کار آیینه نشان دادن عیب و خوبی است :
به روزی صد هزاران عیب و خوبی
ببیند آینه غوغاش نبود
کار او دیدن نکات مثبت و زیبایی ها و چشم پوشی از خطاها و کاستی هاست . بارها دیده ام که این صفت ارزشمند او موجب دلگرمی نوقلمانی شده است که او در مورد نوشته آنان قضاوت و اظهار نظر کرده است .
بسیار نقد پذیر است و کوچکترین تصلبی در آراء و افکارش دیده نمی شود شاید این ویژگی ، حاصل یادگیری و خواندن مداوم او باشد.
حیف است که این نوشته پایان یابد و این خاطره ناگفته بماند :
مرحوم دکتر حری سردبیر فصلنامه کتاب بودند. قرار شد که در هر شماره مطلب طنزی در مورد بزرگان کتابداری بنویسم و در فصلنامه با نام مستعار و زیر عنوان تذکرۀ علما منتشر شود. مطلب طنزی برای چند نفر از استادان نوشته شد . چون ممکن بود نشر آن طنزها موجب ناراحتی شود لذا قرار شد قبل از انتشار به رویت استادان برسد . عکس العمل ها بسیار درس آموز بود. بعضی از آنان چنان تغییراتی در نوشته داده بودند که یا از قالب طنز خارج شده ، یا بیشتر به مدح نامه تبدیل شده بود که از انتشار آنها خود داری کردم . از آن میان خانم پوری سلطانی و آقای کامران فانی نه تنها از انتشار آن مطالب استقبال کردند بلکه نویسنده را نیز برای ادامه کار تشویق کردند . حتی آقای فانی مطلب مربوط به خود را ویرایش هم کرد و بعضی نکات ظریف را نیز بر آن افزود . نوشته مربوط به خانم سلطانی با عنوان “اندر احوال خیرالخازنین ” و نوشته مربوط به آقای فانی با عنوان”عبد فانی ” با کاریکاتوری که کار همکارمان آقای امیری است در فصلنامه کتاب منتشر شد .
اکنون که او به سلامتی ۷۰ ساله شده است به نظر می رسد که حقایق! گفته شده در آن طنز هنوز پابرجاست لذا خواندن دوباره آن شاید خالی از لطف نباشد :

در احوال عبد فانی
آن نادره اهل دایره (دایرةالمعارف) ‌و آن ساحره دارالجنه قزوین، ‌از علمای کتابیه بود. چون به کسوت کتابداری درآمد نام از رضوان به کامران بگردانید. رضوان را به آن دنیا احالت فرمود و کامرانی این سو برگزید و خود را فانی ملقب ساخت تا دائما بر او تذکار باشد که کامرانی این دنیا فانی است!فانی11
منقول است که در تولد او هفت شبانه روز دایره نواختند و هفت خروار توتون دست پیچ فرموده تدخین نمودند. همین دو امر موجب اقبال او به دایرةالمعارف و دخانیات گشت به گونهای که اگر احدی در توچال دودی هوا کند و یا در لیدن دایرةالمعارف بچاپد،‌ او در پس قلعه به حالت ابتهاج و انبساط درآمده،‌ ساعتها به سماعی خوش مشغول میشود.
شبی در خواب دید که گونتراگراس اجنبی پای در کفش قزوینیان کرده و کتاب موش وگربه را به سرقت برده است،‌ از همان نیمه شب ترجمه را آغازید و از روی صدق، وقتی آخرین جمله را قلمی میکرد بر او معلوم گشت که نه چنان بود که او در خواب دیده بلکه بالعکس بوده است. از اعظم اعاظم پژوهندگان (همو که دل شیر میخواهد که از او سؤال کند و یا زبانم لال نقدی بر او بنویسد) یعنی بهاء دین از احوال کامران خان سؤال نمودند با حالتی مخلصانه فرمود:‌ چهل سال است که یار گرمابه و گلستانیم،‌ ولی معلومم نگشت که من مراد اویم یا او مرید من است. علت قلت آثارش را جویا شدند فرمود:‌مگر نشنیدهاید که فرمودهاند:
قرائت صفحه افضل من کتابة سبعین صفحة!
از اعظم کرامات او اینکه در این دیار که کار مشترک یک ساله امری محال است او بیش از ۲۰ سنه است که با طایفه نساء دست به خلقت سرعنوان زده است. وقتی حیرانی خلق را در خلقت این مخلوق دید علت را با دو لب مبارک چنین بیان داشت:
آن چه را سلطان العلماء فرمودهاند بنویس گفتهام چشم و آنچه را گفتهاند ننویس با زهم گفتهام چشم!
وقتی دراکل فواکه احدی از انامل ایشان با سکین جفا مجروح گشت خونی به غایت صافی و تمییز جهیدن کرد که یاران را متعحب ساخت که این چه معجزت است که با کبر سن و این خون لعلوار …؟ فرمود:‌ آن را در عدم مناکحت این عبد فانی بجویید:‌ به درستی خیرالکلام ما قل و دل …
این نوشته در شماره ویژه بزرگداشت آقای فانی در عطف نشر یافته است