ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
بنا به اقوال گوناگون یکی از این روزها تولد حضرت عیسی است . زاد روز این پیامبر گرامی را شادباش می گویم . داستان درس آموزی را که مولانا از او نقل می کند ، خواندنی است .
فردی دید که عیسی با سرعت در حال فرار است . او چنان می دوید که گویا شیر درنده ای او را دنبال می کند . یکی دو میدان به دنبال عیسی دوید و گفت برای رضای خدا بایست و به من پاسخ بده . نه شیری و نه دشمنی ترا تعقیب می کند . از چه چیز چنین گریزانی ؟
گفت از احمق گریزانم برو می رهانم خویش را بندم مشو
گفت تو مسیحایی ، کور را شفا می دهی ، بیماران را از رنج بیماری می رهانی ، دمت مرده را زنده می کند ، خوب دم عیسویت احمق را هم شفا ببخش ؟
گفت درست می گویی ، همه آن کارها از من ساخته است . اما حتی معجزه من هم بر احمق کارگر نیست !
گفت رنج احمقی قهر خداست رنج و کوری نیست قهر ، آن ابتلاست

ابتلا رنجی است کان رحم آورد احمقی رنجی است کان زخم آورد

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت صحبت احمق بسی خون ها که ریخت!!!
خداوند همگی ما را از شر احمقی و احمقان برهاند . 

فقر پژوهش؛ به دلیل عدم احساس نیاز به آن در سطح کلان جامعه

به گزارش خبرنگار لیزنا، دکتر خسروی در ابتدای سخنان خود در پنجمین جشنواره پژوهش سازمان اسناد و کتابخانه ملی، ضمن خوشامدگویی به اساتید و پژوهشگران حاضر در جلسه، به وضعیت فعلی پژوهش در کشور اشاره کرد و افزود: این همایش، فرصت مناسبی است برای سخن گفتن در باب پژوهش و ذکر مسائل و مشکلاتی که امروز پژوهش و پژوهشگران با آن مواجهند. در واقع ما در حوزه پژوهش، هم به لحاظ تفکری و هم اجرایی دچار مشکل هستیم.13931011-085132

وی در ادامه اظهار داشت: راه توسعه از پژوهش می گذرد، این حرفی است که همه متفکران که در حوزه توسعه فعالیت دارند، می گویند؛ جامعه ای که می خواهد پیشرفت کند باید پژوهش محور باشد و جامعه امروز ما می طلبد که به بحث و پژوهش، بیشتر پرداخته شود.

دکتر خسروی به مشکلات و موانع موجود بر سر راه پژوهش اشاره کرد و گفت: به مشکلاتی که در کشور ما در حوزه پژوهش وجود دارد، اشاره می کنم. مسئله اول درمورد نبود احساس نیاز به پژوهش در سطح کلان جامعه است. وقتی، در دولت قبل شاهد آن بودیم که سازمان برنامه و بودجه یک روزه منحل شد، یعنی تصمیم گیری بر مبنای برنامه در آن اهمیتی نداشته است. اما هنوز هم در جامعه ما، پژوهش جایگاهی ندارد و این مشکل به نوع نگاه ما برمی گردد.

او در مقایسه رتبه ایران از نظر پژوهش با سایر کشورهای دنیا، بیان کرد: وقتی به سهم پژوهش در تولید ناخالص کشورها نگاهی بیاندازیم، متوجه می شویم که رتبه ایران، واقعا پایین است. فقط 4.6 درصد از تولید ناخالص ملی ما در حیطه پژوهش است. اما در کشور توسعه یافته ای مثل ژاپن، این رقم 67 درصد بوده و این اختلاف درصد، واقعا تامل برانگیز است.

طبیعتا وقتی شما می بینید که کره جنوبی، چطور در زمینه پژوهش رشد داشته و حرف اول را در دنیا می زند، حتما نگاه درست آنها به پژوهش و کار حرفه ای در این خصوص، چنین دستاوردی را برای آنها حاصل کرده است. اگر قرار است در حوزه پژوهش پیشرفت کنیم باید برنامه ریزی درستی هم در این حوزه داشته باشیم.

وی افزود: درسال 85 قرار بود رتبه پژوهشی خود را ارتقاء دهیم اما در برنامه سوم توسعه، حتی به نصف آن هم دست نیافتیم. طبیعی است وقتی پژوهش، مصرف اطلاعات و تصمیم گیریهای ما منطبق بر پژوهش نیست طبیعتا، پژوهش های خوبی هم ارائه نخواهد شد. یکی دیگر از شاخص های توسعه پژوهش، تعداد پژوهشگران نسبت به جمعیت است. کشورهای پیشرفته در هر یک میلیون نفر، 5 هزار نفر پژوهشگر دارند. اما این رقم در کشور ما همچنان بسیار پایین است.

معاون پژوهش، برنامه ريزي و فناوري سازمان اسناد و كتابخانه ملي، خطاب به پژوهشگران گفت: به شما پژوهشگران عزیز عرض می کنم، واقعیت قضیه این است که نگاه ما به پژوهش، یک نگاه کمی شده، واقعا تاسف آور است که برخی از دانشکده ها، رساله دکتری و ارشدی که جدول در آن نباشد را نمی پذیرند، حتی برخی دیگر بر این باورند که در کنار جداول، باید نمودارهایی نیز ارائه شود. این نگاه به پژوهش در جامعه ماست.

مشکل دیگری که در بحث پژوهش داریم، نبود شفافیت است. طرحهای ارائه شده در حیطه پژوهش، حالت معماگونه دارد و نتایج آن منتشر نمی شود، طرح هایی که با بودجه کشور شکل گرفته، متاسفانه نتایج آنها ارائه نمی شود، طبیعتا وقتی نتیجه طرح ها منتشر نمی شود و این پنهان کاریها وجود دارد، نتیجه این می شود که سرقتهای ادبی به طور گسترده نیز رخ دهد.

همانطور که شاهد بودیم، به فاصله یک سال، دو پایان نامه، توسط یک استاد راهنما ارائه شده که 75 تا 80 درصد آن کاملا شبیه بوده و با دستگاه تشابه یاب، این مسئله برملا شده. طبیعتا حرمت پژوهشگری، به این ترتیب از بین می رود.

او درخصوص مشکلات واحدهای پژوهشی سازمانها تصریح کرد: مشکلی که واحدهای پژوهش در سازمانها با آنها مواجهند، این است که طرح هایی زود بازده نیستند، در صورتی که نهادهای ما انتظار دارند، فعالیتهایشان، خیلی سریع جواب بدهد و بتوانند نتایج آن را منتشر کنند، در صورتی که پژوهش، نیاز به زمان دارد تا به نتیجه برسد.

دکتر خسروی در پایان سخنان خود در مورد برنامه های سازمان پژوهشی کتابخانه ملی، اظهار داشت: با طراحی سامانه پژوهشی، سرعت انجام پژوهشها بیشتر خواهد شد. اولویت های پژوهشی نیز مطرح شده و از نظر کاربردی موردنظر خود پژوهشگران عزیز قرار خواهد گرفت. برنامه دیگری که قرار است در سازمان دنبال شود، این است که افرادی به جز اعضای هیأت علمی هم بتوانند در بانک پژوهشگران سازمان، فعالیت پژوهشی خود را ثبت کرده و دنبال کنند. لازم است به پژوهشهایی که توسط هریک از پژوهشگران در داخل یا خارج از سازمان انجام شده نیز اهمیت داده شود؛ در واقع بانک پژوهشگران سازمان بدون توجه به عضویت افراد، به طور حرفه ای وارد عمل شود.

وی تاکید کرد: اقدام دیگر سازمان در حیطه پژوهش، مربوط به ایجاد پژوهشگاهی مستقل در سازمان است که امیدواریم به این ترتیب، از این پس فعالیتهای پژوهشی سازمان، به طور مستقل دنبال شود.
منبع: http://www.lisna.ir/Report/17941-%D9%81%D9%82%D8%B1-%D9%BE%DA%98%D9%88%D9%87%D8%B4%D8%9B-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D9%84%DB%8C%D9%84-%D8%B9%D8%AF%D9%85-%D8%A7%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D9%86%DB%8C%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%D9%87-%D8%A2%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D8%B7%D8%AD-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9%D9%87

برندگان و بازندگان

کتاب برندگان بازندگان عنوان کتاب سیدنی . جی . هریس است که نیکول هولندر برایش تصویر سازی کرده است. چاپ سیزدهم این کتاب با ترجمه مینو پرنیانی و پروین مصطفوی توسط انتشارات خجسته راهی بازار شده است . در این کتاب با جملات عمیقی روبرو هستیم که هر یک می تواند ما را به تاملی عمیق وادارد :

barande
وقتی برنده ای مرتکب اشتباه می شود
می کوید: “اشتباه کردم”
وقتی بازنده ای دچار اشتباه می شود ،
می گوید: “تقصیر من نبود”.
*****************************************************************************
برنده ؛
گوش می دهد .
بازنده؛
فقط منتظر رسیدن نوبت خود
برای حرف زدن است.
*****************************************************************************
برنده
به افراد برتر از خود
احترام می گذارد
و سعی می کند تا از آنان چیزی بیاموزد.
بازنده
از افراد برتر از خود
خشم و نفرت داشته
و در پی یافتن نقاط ضعف آنان است.
***************************************************************************
برنده
مشکلی بزرگ را انتخاب می کند ،
آن را به اجزای کوچکتر تفکیک می کند
تا حل آن آسان شود.
بازنده
مشکلات کوچک را چنان به هم می آمیزد
که دیگر قابل حل نیستند.
**************************************************************************
برنده
در وجود یک آدم بد
خوبی ها را می جوید
و روی همین قسمت کار می کند
بازنده
در وجود یک انسان خوب
بدی ها را می جوید
از این رو به سختی می تواند با دیگران همکاری کند .

کتابخانه خانگی

در ضرورت آموزش سواد اطلاعاتي

گفتگو کوتاه تلفنی با روزنامه ایران در باره کتابخانه های خانگی
روزنامه ایران دوشنبه 24 آذر 93
وجود کتاب در خانه، مجتمع، مدرسه و در جامعه محرک افراد جامعه برای بیشتر خواندن و توجه بیشتر به اطلاعات است و اگر در خانه‌ای بچه‌ها از کودکی کتاب را در اطراف خود‌شان ببینند با کتاب مأنوس‌تر خواهند شد. کتابخانه‌های خانگی یا مجتمع‌های مسکونی هم طبیعتاً در گسترش فرهنگ کتابخوانی و مؤانست با کتاب می‌توانند منشأ اثر باشند. اصولاً این نوع کتابخانه‌ها و گفت‌وگوهایی که درون آنها انجام می‌شود می‌تواند در جهت‌دهی و بهینه‌سازی مصرف فرهنگی افراد تأثیر بسزایی داشته باشد.
یکی از پیامدهای شکل‌گیری کتابخانه‌های خانگی یا مجتمع‌های مسکونی و حتی در کارخانه‌ها و… ایجاد تعاملات اجتماعی است. وجود کتابخانه‌ این فرصت را می‌تواند فراهم کند که اهالی این مجموعه‌ها از تجربیات هم استفاده کنند. این نوع تعاملات و گفت‌و‌گوهای‌فرهنگی و اطلاعاتی موجب هم افزایی مبارکی خواهد شد.
اگر مجتمع‌ها و بخصوص شهرک‌ها موظف شوند که فضای فرهنگی مناسبی را برای تأسیس کتابخانه اختصاص دهند مسلماً این روند رشد فزاینده‌تری می‌یابد و برای مدیریت بهینه این کتابخانه‌ها نیاز به استفاده از تخصص کتابداران عیان‌تر می‌شود. کتابدار خبره می‌تواند نقش مؤثری در استمرار پیوند مخاطب با فضای کتابخانه داشته باشد.
اما با توجه به گسترش روز افزون فناوری اطلاعات و ارتباطات و همه گیر شدن ارتباطات در فضای مجازی، نکته‌ای که لازم است به صورت ویژه مورد توجه و مداقه قرار گیرد این است که محمل‌های اطلاعات آهسته ‌آهسته دارد از کاغذ فاصله می‌گیرد. شبکه‌های اجتماعی نمونه‌ای از این رسانه‌های جدید است که همه گیر شدنش را نمی‌توان منکر شد.
بر این اساس در مبحث اطلاع‌رسانی باید به این محمل‌ها هم توجه کنیم. لازم است به طور روشمند و برنامه‌ریزی شده فرزندان این مرز و بوم را با نحوه استفاده بهینه از این فضاها و امکانات آشنا کرده و آموزش داد. اگر چنین نکنیم و به طور جدی به فرزندانمان «سواد اطلاعاتی» را آموزش ندهیم، یعنی به آنها نیاموزیم که چگونه می‌توان میزان صحت و وثاقت یک منبع را تشخیص داد و در کوتاه‌ترین زمان به آن دست یافت، مسلم بدانید که وب‌گردی‌های بی‌هدف عمر او را تباه خواهد کرد. این نوع گردش که بهتر است به‌جای وب‌گردی به آن نام ولگردی بدهیم بتدریج فرد را دچار اعتیاد به اینترنت خواهد کرد، اعتیادی که می‌تواند اساس ارتباطات طبیعی فرد را دچار اخلال کند.
منبع : iran-newspaper.com/Newspaper/PagePDF/10473

یک واقعه ی گمشده ، در پشتِ غباریم

ما حادثه ای بی ثمر و فاجعه باریم
ابریم …که باید همه ی عمر بباریم
آیینه ، ولی یکسره خاکستری و محو
یک واقعه ی گمشده ، در پشتِ غباریم
فرزانگی و حوصله ، تقدیر من و توست
باید همه ثانیه ها را بشماریم
بسیار عزیزند ، مگر خاطره ها را
در گوشه ی دفترچه ی خود جا بگذاریم
یک عمر دریغ است سرانجام من و تو
انگار که صد سال ز هم فاصله داریم !
تردید ! همین یک کلمه مشکل ما بود
ای کاش که می شد به یقین دست برآریم ؛
شاید شب تشویش ، عطشکامی خود را
تا صبح ،به آرامش باران بسپاریم
*
بس کن به چه دلگرم بمانیم ؟ که حتی
یک لحظه به فردای خود امیّد نداریم

سهیل محمودی

خاطره یکی از اساتید قدیمی دانشگاه شریف

یک بار داشتم برگه هارو تصحیح میکردم..
به برگه ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت؛با خودم گفتم ایرادی ندارد.. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد.
از تطابق برگه ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا میکنم.
تصحیح کردم و 17/5 گرفت.. احساس کردم زیاد است؛ کمتر پیش می آید کسی از من این نمره را بگیرد..
دوباره تصحیح کردم 15 گرفت…
برگه ها تمام شد؛ با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود …
تازه فهمیدم “کلید” آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم
.
.
.
نکته :
١. اغلب ما نسبت به دیگران سخت گیر تریم تا نسبت به خودمان.
٢. بعضى وقتها اگه خودمون رو تصحيح كنيم ميبينيم به اون خوبي كه فكر ميكنيم نيستيم.

من نمی دانم!

میانگین مردم ایرانی‌ تقریبا در مورد همه چیز و همه کس اظهار نظر می‌کنند؛ که بعضاً با قاطعیت است.
عبارات من نمی‌دانم، من اطلاع ندارم، من به اندازه کافی اطلاع ندارم، من مطمئن نیستم، من باید سئوال کنم، من باید فکر کنم، من شک دارم، من در این باره مطالعه نکرده‌ام، من این شخص را فقط یک بار دیده‌ام و نمی‌توانم در مورد او قضاوت کنم، من در مورد این فرد اطلاعات کافی ندارم، اجازه دهید من در این رابطه سکوت کنم، فردا پس از مطمئن شدن به شما خبر می‌دهم، هنوز این مساله برای من پخته و سنجیده نیست و مشابه این عبارات در ادبیات عمومی ما، بسیار ضعیف است.

تصور کنید اگر بسیاری از ما این گونه با هم تعامل کنیم، چقدر کار قوه قضائیه کم می‌شود. چقدر زندگی ما اخلاقی‌تر می‌شود و از منظر توسعه یافتگی چقدر جامعه تخصصی‌تر می‌شود.
در چنین شرایطی، خبرنگار تلویزیون در مورد برنامه هسته‌ای، نظر راننده تاکسی را نخواهد پرسید. اقتصاد‌دانی که یک مقاله پزشکی را خوانده، خود‌درمانی نخواهد کرد و شیمی‌دانی که هر روز روزنامه‌ها را می‌خواند در مورد آینده اقتصاد ایران و وضعیت سیاسی چین اظهار نظر نخواهد کرد؛ چه سکوتی برقرار می‌شود! و همه به خود و مثبت و منفی برنامه‌های خود می‌پردازند و کمتر سراغ سر در‌آوردن از کارهای دیگران می‌روند؛ غیبت کم می‌شود و تهمت و توهین به حداقل می‌رسد.. یک دلیل ‌این که تولید ناخالص داخلی‌ آلمان بیش از دو برابر جمع تولید ناخالص داخلی ۵۵ کشور مسلمان است، این به خاطر تمرکز مردم به کار و فعالیت و کوشش‌های فردی است.
اتفاقا چون بسیاری از ما برای خود کم وقت می‌گذاریم و خود را کشف نمی‌کنیم، به بیرون از خودمان و توجه دیگران نیازمند می‌شویم. به همین دلیل، نمایش دادن در میان ما بسیار جاری و قدرتمند است، چون در مورد خود نمی‌توانیم پنجاه صفحه بنویسیم، از انتقاد حتی انتقادی ملایم، خشمگین می‌شویم، چون احساسی بار می‌آییم و بنابر‌این ضعیف هستیم، اعتماد به نفسمان کم است.
عموما ظاهر خود را می‌آراییم و در مخزن باطن ما، سه قفله باقی می‌ماند. افراد ضعیف جامعه ضعیف را به ارمغان می‌آورد.
در برابر کم حرف زدن و کم قضاوت کردن، فکر و دقت قرار می‌گیرد. ارزش هر انسان مساوی با مقدار زمانی است که برای فکر، کشف خود و خلاقیت اختصاص می‌دهد. سکوت فراوان بهترین فرآورده کم قضاوت کردن است. در این مسیر، محتاج کتاب خواندن، گفت‌و‌گو و مناظره هستیم. با آگاهی و دانش می‌توان انسان بهتری بود و به همین دلیل، نیازمند آموزش هستیم. به امید روزی که تلویزیون کشور برای ارائه دیدگاه در ۲۵ موضوع مختلف از یک نفر استفاده نکند.
دکتر محمود سریع القلم ؛ استاد علوم سیاسی در دانشگاه شهید بهشتی

تا مدتها شوق پرواز و ارتفاع داشتم

Fariborz Khosravi1گفتگو با لیزنا به مناسبت آغاز سال تحصیلی 93
الفبای آموختن آغاز شد. بیش از 50 سال پیش. فریبرز خسروی، که هر شب با قصه های مادربزرگ به خواب می رفت، به شوق شنیدن قصه هایی نو، راهی مدرسه شد.

نهاوند- 1340- دبستان سعدی:

معلم: فریبرز خسروی کیه؟
خسروی: مائیم آقا.
معلم: بیا پای تخته از روی اینا بنویس.
خسروی: {حرکت با اشتیاق به سمت تخته} کدومو بنویسیم آقا؟
معلم: اولی. الف.
گچ را با دست چپ گرفت و … زد زیر گریه.

می گویند چوب معلم، گل است. اما روز اول مدرسه و اینطور گلباران شدن!

و اینک اول مهر و خاطرات دکتر فریبرز خسروی:

آقای دکتر، قبل از آغاز الفبای آموختن، از مدرسه، تحصیل، درس و کتاب چه ذهنیتی داشتید؟
مادربزرگِ مادریم دائرةالمعارفی از تمثیل و قصه و شعر بود. مادرم نیز نصیب وافری از آن ثروت را به همراه داشت و خوشبختانه هنوز هم دارد. بسیاری از شب ها را با قصه های کودکانۀ آنان به خواب می رفتم و فردا شب پیگیر دنباله قصه بودم. بله:
قصه های هر شبِ مادربزرگ/ ماجرای بزبز قندی و گرگ
به من القاء کرده بودند که مدرسه جایگاه اصلی قصه و قصه گویی است. روز اول را با اشتیاق بسیاری به مدرسه رفتم تا قصه های آنان را نیز بشنوم.

دوره دبستان را در کجا گذراندید و اولین روز مدرسه چگونه گذشت؟
دبستان را در مدرسه «سعدی» شهر نهاوند آغاز کردم. روز اول مدرسه روز شادی نبود. در آن دوران هنوز شیوه های مطلوب و موثر آموزش خواندن و نوشتن مرسوم نبود و یا معلم ما هنوز از آن بی اطلاع بود. از الف تا ی را با گچ روی تخته سیاه نوشت. یک یک بچه ها را می برد پای تخته تا دو سه حرف را بنویسند. مرا هم فراخواند. گچ را در دست چپ گرفتم و می خواستم بنویسم. با ترکه ای که در دست داشت ضربه ای بسیار دردناک بر پشت دستم زد و گفت: با آن دستت بنویس! و من راست دست شدم! این تعویض دست، نوشتن را در دوره دبستان به کابوسی برایم بدل کرده بود. اخیرا متوجه شدم چرا به چپ ها بیشتر متمایلم! من چپ دست بوده ام و با جبر معلم فقط در نوشتن راست دست شده ام!

اولین دوستی که در مدرسه پیدا کردید، را هنوز به خاطر می آورید؟ می دانید اکنون کجاست و چه می کند؟ بهترین خاطره ای که با او داشتید، را برایمان بگویید.
بله ! دوست عزیزم آقای علی معماری است که از آن سال با هم در تماس مداوم هستیم. ایشان در کار فرهنگ بودند و در نهاوند زندگی می کنند. هر سال همدیگر را ملاقات می کنیم. هر روز زنگ ظهر که زده می شد تا مسجدی که در میدان شهر واقع بود می دویدیم تا اذان بگوییم.

بچه که باشی معلم یعنی همه چیز، خاصه معلمی که محبوب باشد، معلم کلاس اولتان، خاطرتان هست؟
تفکر حاکم بر تعلیم تربیت آن روز را در این گفته سعدی در بوستان می توان خلاصه کرد که:
هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار
به تبعیت از این اندیشه همان گونه که در سوال قبل گفتم معلم سال اول ما بسیار جدی و خشن بود. او همیشه ترکه ای در دست داشت. بغل دستی من کودک بسیار ترسویی بود. تا معلم نگاهش می کرد خود را خیس می کرد. این خیس شدن او گاهی برای من هم باعث خیر می شد! خیسی او از روی میز راه پیدا می کرد و خوشبختانه مرا هم خیس می کرد در نتیجه هر دو راهی منزل می شدیم. چند باری این اتفاق افتاد.

اگر یکبار دیگر، فرصت دیدار میسر می شد، به ایشان چه می گفتید؟
با آنکه بسیار سختگیر و عبوس بودند اما بینایی خواندن و نوشتن را به من عطا کردند. هر کجا او را ببینم قطعا بر دستانشان بوسه خواهم زد. آنان صادقانه به آنچه معتقد بودند و بلد بودند عمل می کردند.

از «زنگ تفریح» به عنوان شیرین ترین «زنگ» که بگذریم، دوست داشتنی ترین کلاس در برنامه هفتگیتان چه زنگی بود؟
در دبستان زنگ نقاشی و کاردستی را بسیار دوست داشتم. بعدها این علاقه به زنگ ریاضی منتقل شد.

از اولین یا به یادماندنی ترین تشویق و تنبیه دوران مدرسه تان برایمان بگویید.
Fariborz Khosraviپدرم به تهران منتقل شد. من هم باید دبستان را در تهران ادامه می دادم. اولین روزی که در تهران به مدرسه رفتم کلاس ریاضی داشتیم. معلم مساله ای را روی تخته نوشت و گفت ببینم چه کسی می تواند آن را حل کند! من سریعا حلش کردم. اما چون تازه وارد بودم کمی صبر کردم. صدای کسی در نیامد. بالاخره اعلام کردم آن را حل کرده ام. پای تخته رفتم و راه حل را نوشتم. معلم از مدرسه سال قبلم پرسید. برایش توضیح دادم. خیلی تشویقم کرد. از آن زنگ به بعد من شدم حل کننده مسائل ریاضی کلاس!

بهترین و بدترین سال تحصیلی که برایتان خاطره شد، چه سالی بود و چرا هنوز در ذهنتان مانده؟
بهترین سال مربوط به کلاس سوم دبستان است. در آن سال به دلیل ماموریت پدر در ملایر بودیم. روزها سی شاهی یعنی یک و نیم ریال پول توجیبی برای خرید خوراکی به من داده می شد. یکی دو روزی نگذشته بود که در راه مدرسه پسری درشت هیکل که دو سه سالی هم از من بزرگ تر بود راه را بر من بست و پولم را گرفت. ده روزی به همین منوال گذشت. مظلومانه پول را می دادم و به خانواده هم هیچ نمی گفتم.

به دلائلی که بعدا ذکر خواهم کرد ترسیمی از ظلم ناپذیری قهرمانان شاهنامه در ذهنم نقش بسته بود.
دل و پشـــت بیــدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز هم برکنید.

تصمیم گرفتم مقابل او بایستم. یک روز که طبق عادت روزانه برای گرفتن پول به سراغم آمد به او حمله کردم. با زحمت زیاد توانستم او را به زمین بزنم. بر سینه اش نشستم و گفتم از فردا باید روزی 2 ریال به من بدهی! الحق او هم طی ده روز چنین کرد! بعدا با هم دوست شدیم و در یک سالی که آنجا بودم گاهی از هم پول هم قرض می گرفتیم.

بدترین دوران تحصیلم سالی بود که من در تهران بودم و با خبر شدم گروه اباذر را اعدام کرده اند. اغلب آنان در نهاوند همکلاس من بودند. بهمن منشط، رهبر گروه همکلاس و همسایه ما بود. این گروه که فعالیت انقلابی داشت توسط ساواک شناسایی شدند و پس از دستگیری به شکل بسیار مظلومانه ای همگی را شهید کردند.

بچه های امروز را که نگاه میکنی، همه همزاد پنداری عجیبی با اسپایدرمن، بتمن، بنتن، و … دارند ما هم دنیایی داشتیم با کلاه ق رمزی و مخمل و الستون و ولستون، شما چطور؟ برایمان از کارتون، سرگرمی و بازی های مورد علاقه تان بگویید؟
آن روزها از وسایل ارتباط جمعی خبری نبود. آهسته آهسته شهرها برق دار می شدند و به تبع آن بعضی خانواده ها رادیو می خریدند. این قهرمان سازی ها بیشتر در قالبی شفاهی شکل می گرفت. دایی من جوانمردی بود اهل زورخانه و آداب پهلوانی. در تابستانها مرا و برادر کوچکترم را با خود به قهوه خانه ای می برد که در آن شاهنامه خوانی می شد. قهرمان های شاهنامه را دوست داشتم و با بعضی از آنان مثل سیاوش ارتباط عجیبی داشتم. روز مرگ سیاوش روز عزاداری بود.

بعدها متوجه شدم نام مرا نیز همو از شاهنامه انتخاب کرده است. این دایی من شخصیت عجیبی داشت. یک روز در زمستانی بسیار سرد، صبح با شال و کلاه و پالتو بیرون رفت. عصر که برگشت کت هم به تن نداشت. پرسیدیم چه شده است؟ توضیح داد که: چند نفری را دیدم که از روستا به شهر آمده بودند و بالا پوش درستی نداشتند من هم لباسهایم را به آنان بخشیدم!

آقای دکتر، احتمالا بچه که بودید هیچ وقت فکر نمی کردید در آینده کتابدار شوید، آن زمان، دوست داشتید چه کاره شوید؟
تا مدتها شوق پرواز و ارتفاع را داشتم. پشت تمام کتابهای درسیم را با تصاویر هواپیما و کوه آراسته بودم. در کلاس ششم دبستان با کتابخانه مسجد محلمان در قیطریه تهران آشنا شدم. خصلت نیکوی پیش نماز محل مرحوم آقای گوهری (مینوی برین جایگاهش باد) مرا چنان با آن کتابخانه مأنوس کرد که یکسال بعد مسئول کتابخانه شدم. همو به خاطر آموزش ها و اخلاق مداریش حق عظیمی را بر من دارد. یک راست از مدرسه به کتابخانه می رفتم و تا پاسی از شب هم درسهایم را می خواندم، کتاب به امانت می دادم. کتاب هم می خواندم. در آن کتابخانه بود که آهسته آهسته با دنیای کتاب و کتابت آشنا شدم. البته شوق پرواز تا سال های آخر تحصیلم در دبیرستان ادامه داشت. شرکت در کلاس ها و فعالیت های آن محیط دریچه نوینی را بر رویم گشود. کلاس دوم دبیرستان صرف و نحو عربی را تمام کرده بودم و همزمان در کلاس های انگلیسی شکوه در پیچ شمیران شرکت می کردم.

این فعالیت ها باعث شدند که به علوم انسانی علاقه شدیدی پیدا کنم گرچه رشته دبیرستانیم ریاضی بود و به ریاضیات هم علاقه مند بودم. این علائق مرا به سوی حرفه معلمی سوق داد. گرچه یک بار هم برای حرفه خلبانی اقدام کردم اما علائق جدیدم مانع از ادامه راه شد. شوق ارتفاع مرا به کوهنوردی هم واداشت. علاقه ای که هنوز پابرجاست.

در دوره تحصیل در رشته کتابداری، زمان هایی بوده که از ادامه راه منصرف شوید؟
در دبیرستان ریاضی خواندم. همانگونه که پیشتر گفتم تماس با کتابخانه مرا به علوم انسانی هم علاقه مند کرد. در دوره کارشناسی ابتدا روانشناسی را تجربه کردم و سپس مدیریت را ادامه دادم. در ارشد هم ابتدا مدیریت تجربه کردم و سپس ارشد کتابداری و اطلاع رسانی را ادامه دادم. شاید مسئولیت بیش از ده سال آن کتابخانه در انتخاب رشته کتابداری بی تاثیر نبود.

من اولین فارغ التحصیل دوره اول کارشناسی ارشد کتابداری و اطلاع رسانی دانشگاه تربیت مدرس بودم. این رشته در آن دانشگاه با قدرت زیادی آغاز شد. استادان بنامی کار را شروع کردند: سرکار خانم دکتر مهرانگیز حریری، آقای علی سینایی، سرکار خانم رهادوست و… این استادان افرادی خبره، کاردان و نسبت به کارشان بسیار متعهد و سختگیر بودند و ما را به سخت کوشی وا می داشتند. آن شیوه کار با اوضاع فعلی تفاوت ماهوی داشت! این روزها شنیده می شود در بعضی دانشگاه ها که مثلا روزانه اند بعضی دانشجویان فقط در روز امتحان ممکن است به زیارت استادان نائل شوند.

تعهد و کاردانی اغلب استادان آن روز تربیت مدرس باعث شد من به رشته کتابداری علاقه بیشتری پیدا کنم و مقطع دکتری هم در همین رشته ادامه تحصیل دهم.

اگر زمان برمی گشت و یکبار دیگر می رسیدید به سن 17 سالگی، ( 17 سالگی چون هنوز قبل ورود به دوره تحصیلات دانشگاهی است) باقی راه را چگونه می رفتید؟
شاید همین راه را می رفتم. با این تفاوت که بیشتر می خواندم و یاد می گرفتم. و با فرزانگان و صاحبان خرد و نفس بیشتر همدم می شدم.

به عنوان آخرین سوال، اگر قرار بود بعد از این مصاحبه، یکی از آرزوهاتون برآورده شود، چه آرزویی می کردید؟
آرزوی من بهروزی، سرفرازی و شادکامی ملت نجیب ایران است. امید دارم با خردورزی و تلاش به این مهم نائل شوند.

اگر مطلبی هست که از ذهن من دور ماند و شما مایلید درباره آن صحبت کنید، ما سراپا گوشیم.
نمی دانم چرا دوست دارم در انتهای گفته هایم این شعر زیبای گلچین گیلانی را با هم بخوانیم:

پا به پای کودکی هایم بیا/ کفش هایت را پا کن تا تا

قاه قاه خنده ات را ساز کن/ باز هم با خنده ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو/ با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه های کوچه را هم کن خبر/ عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی/ با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان/ لحظه های ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم/ در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما/ قهرمان باور زیبای ما

قصه های هر شب مادربزرگ/ ماجرای بزبز قندی و گرگ

غصه هرگز فرصت جولان نداشت/ خنده های کودکی پایان نداشت

هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود/ ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر/ همکلاسی باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست/ آن دل نازت برایم تنگ نیست؟

حال ما را از کسی پرسیده ای؟/ مثل ما بال و پرت را چیده ای؟

حسرت پرواز داری در قفس؟/ می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

سادگی هایت برایت تنگ نیست؟/ رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست؟

رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟/ آسمان باورت مهتابی است؟

هرکجایی, شعر باران را بخوان/ ساده باش و باز هم کودک بمان

باز باران با ترانه ، گریه کن / کودکی تو، کودکانه گریه کن

ای رفیق روزهای گرم و سرد/ سادگی هایم به سویم باز گرد!

بسیار زیبا بود. از وقتی که در اختیارمان گذاشتید، بی اندازه سپاسگزارم.
خبرنگار : شبنم رجبی
ايميل ارسال خبر: info@lisna.ir فکس: ۸۹۷۸۱۵۸۷-۰۲۱شماره پیامک: ۳۰۰۰۹۹۰۰۹۹۴۹۰۰
نظرات
پاسخ 00یک دوست||19:07 – 1393/07/05
آقا بجای اینکه شما به طرف مسجد می دویدید مسجدیها می بایدمی دویدند که نیمکت را کُر بگیرند. جدی فردایش چه می کردید آیا یک چیزی زدایی می شد تا دو طفل معصوم بتوانند آنجا بنشینند.
خیلی خوب بود دستتان و قلمتان همیشه پربار
پاسخ 05زوزو||12:53 – 1393/07/04
ارادت داریم خدمت استاد، شاد و پاینده باشند
پاسخ 04بی نام||03:19 – 1393/07/04
سلام به دکتر خسروی عزیز
با طنز مخصوصتان مطلب را شیرین تر کردید، هر چند به نظر من در اشاره به اوضاع و احوال تربیت مدرس بانمک هم شد. من هم مثل شما تربیت مدرسی بوده ام اما متعلق به زمان…ولش کن من جسارت شمارو ندارم که!!!!
پاسخ 50کتابدار بیکار|Iran|20:41 – 1393/07/03
خوب شده همه می خواستن بشن خلبان شدن کتابدار اگه می خواستن بشن کتابدار چی میشدن
پاسخ ها
کتابدار شاغل|Iran|21:42 – 1393/07/03

لابد می شدند خلبان ! دکتر خسروی عزیز نوشته جالبی بود . موفق باشید
پاسخ 07شاگرد استاد||14:37 – 1393/07/03
دوره کارشناسی افتخار شاگردی ایشان نصیبم شد. کلاس های ایشان فوق العاده بود متفاوت و با بهره ی زیاد، هیچ وقت یادم نمی رود با وجود اینکه در دو هفته یکبار بیشتر با ایشان کلاس نداشتیم و تصورم این بود که چهره ما را به خاطر ندارند ولی خیلی خوب مچ خواهرم را، که اتفاقا بسیار شبیه من است و به جای من سرکلاس رفته بود، گرفته بودن آن هم در بدو ورودشان به کلاس آنجا بود که به دقت این استاد عزیز همه ی همکلاسی هایم احسنت گفتند
پاسخ 07محرابی||13:04 – 1393/07/03
طبق معمول نوشته هایتان نیز مثل کلاسهایتان خیلی جاذب است . خدا حفظتان کند.

طنزی خواندنی!

یکی از استادانِ بازنشسته – دکتر جعفرنیاکی – که به 96 سالگی رسیده، شرحِ خواندنی زیررا از آمریکا فرستاده است. طنزی قوی در این نوشته به کار رفته است که شاید کمک کند افراد قدر جوانی و سلامتی خود را بیشتر بدانند:

با سلام وتحیات فراوان، از حال و روز این نوجوان دور از وطن پرسیدید، نیک بختانه، روزهای غربت را با تنی چند از هم دندانها که هنوز در قید حیات هستند و متوسط سنها از 90 سال فراتر رفته است، گرد هم می آییم و به سبک دایی جان ناپلئون، به حل و فصل مشکلات جهان می پردازیم، و هرماه یا هر دو ماه، به افتخار یکی از دوستان به پا می خیزیم و 5 دقیقه سکوت می کنیم، بیشتر این دوستان به مرض طول عمر گرفتارند و تعدادی هم تأخیر فوت دارند. اما، در مورد وضع خودم: با گذشت زمان، دیگر جرأت نگاه به آیینه را ندارم، آخرین باری که در آیینه نگاه کردم، خود را نشناختم: قبلاً می گفتم فتبارک الله احسن الخالقین، حسن یوسف دارم. اما حالا به زبان فصیح، به انگلیسی می گویم: شیت.
آن همه موی فرفری مشکی و پُرپشت چه شد؟ اکنون کلّۀ طاس درآفتاب می درخشد و پول سلمانی را صرفه جویی می کنم. از چین و چروک صورت و پیشانی مپرسید که همۀ غمم این است که جلالتمآب رئیس جمهوری قبلی ما، چرا از آن همه پولی که صرف ترقه سازی کرده، قدری برای اختراع اتوئی نداده است که چین و چروک صورت و پیشانی و دست ها را صاف و صوف کند؟
آن قدر لکه های زرد و قهوه ای مختلف اللّون روی دست و پا نزول اجلال فرمودند که مرا پلنگ صورتی، پلنگ خط و خالی و گل باقلی صدا می کنند. پستی بلندی روی دست و پا و کوتاهی رگها مرا به یاد “هزاردرّه” راه جاجرود میاندازد. به علت غبغب و بوقلمون شدن زیرگلو، پیراهن ترول تک تا زیرگلو می پوشم که معلوم نشود.
اما، چشم ها که هیز بود و چشمک می زد، حالا به علت ماکولا باید برای تشخیص دوستان، ازچند سانتی متری آن ها را ببینم. هرچه قطرۀ چشم هست برای آب مروارید، آب سیاه، ماکولا، استیگما، آب مقطر، آب علی استفاده کنم، و چون چشم چپم ماکولا دارد، همه را به یک چشم نگاه می کنم.
از کیسه های زیر چشم چه عرض کنم: مبلغ زیادی به دلار دادم کیسه ها را صاف و صوف کردند، بدتر شد. به دکتر گفتم: من همه چیز را دوتا می بینم، گفت چه طور مگر؟ گفتم رفتم کنسرت انوشیروان روحانی که پیانو می زد، من هم او و هم ارکستر را دوتا می دیدم. دکتر گفت: شانس آوردی، پول یک بلیط را دادی، حالا دوتا می بینی! حرف هم داری؟
از بس دکتر و بیمارستان رفتم خیال دارم خانه ای نزدیک و دیوار به دیوار بیمارستان و مطب اطباء اجاره کنم، زیرا ساعات روز را بیشتر در مطب ها هستم تا در خانۀ خودم.
نِرس ها از دیدن قیافۀ من درعذابند، یکی از آنان به دنبال سیانور و آرسینیک می گشت که به جای قرص و دوا، به من بدهد تا از شرّ من راحت شود.
سال گذشته، دکترهای معده و کمر و چشم و زانو را بیشتر دیدم تا همسر و بچه ها و نوه ها را. چقدر باید آندوسکوپی، سیگمادوسکوپی و عکس های سینه و معده و روده و کمر و زانو و شانه و ام.آر.آی را گرفت، آلبوم این عکس ها ازآلبوم خانوادگی قطورتر شده است.
نمی دانم گوشت ها و برآمدگی های باسن کجا رفته که حالا مثل تَهِ قابلمه صاف شده است.
قد من که یک وقت همچون قد سرو بود، حالا چنان گوژ شده که کار به عصا و واکر کشیده و باید مرتب به نزد خیاط بروم که شلوار را کوتاه کند، وقتی شلوار می پوشم، به جای کمربند، بند تنبان می بندم که شلوارم نیفتد.
در مورد گوش برای این که مردم نفهمند که من کر هستم، 3200$ دلار دادم یک سمعک ریز کوچک گرفتم که دیده نشود، سمعک آن قدر کوچک و ریز بود که در گوشم گم شد، مجبور شدم 250$ بدهم تا دکتر با پنس دربیاورد .
درجلسات دوستان یا مجالس مهمانی، از ناطق می پرسم: بله آقا، چی گفتید؟ و گاهی الکی سر را تکان می دهم که یعنی حرف های طرف را فهمیدم ولی درحقیقت، نمی فهمیدم.
خدا پدر سازندگان کیسه های پلاستیکی را که به انگلیسی گارد می گویند، بیامرزاد که ادرار بیرون نمی ریزد، حالا مثل بچۀ تازه به دنیا آمده هستم:
مو درسرم نیست، حرف نمی توانم بزنم راه نمی روم و شلوارم را هم خیس می کنم. چند روز پیش رفتم نزد طبیب میزراه (مجاری ادرار) گفتم اقای دکتر: من به حبس البول (شاش بند) دچار شدم، گفت چند سال داری؟ گفتم وارد 96 شدم، گفت: به اندازۀ کافی در عمرت ادرار کرده ای، بس است. دیگر برای تجزیۀ ادرار به آزمایشگاه نمیروم، شلوار را با پست می فرستم.
پاها واریس دارد و پرانتزی شده است برای این که به رفقا پُز بدهم، می گویم از بس در جوانی اسب سواری کردم، پاهایم پرانتزی شد، ولی حالا خودمانیم درجوانی حتی الاغ هم گیر من نمی آمد.
رفتم نزد طبیب روانشناس، بعد از چند جلسه گفت فایده ندارد، انفت معیوب است. می گوید: پراکنده گویی تو ارثی است و” هاف زیمر” هم داری. بزودی می شود ” آلزایمر” در قدیم که ورزش می کردم، هالتر می زدم، حالا دیگر حالش را ندارم، باقیش را می زنم.
برای دیدار دوستان، دیگر به منزلشان نمی روم، آدرس همه یا بیمارستان است یا نقاهت گاه یا خانۀ پرستاری.
همسرم خواست چشمش را عمل کند، گفتم عمل نکن که اگر بهبودی حاصل کنی و قیافۀ مرا ببینی، زَهره ترک می شوی. من حالا آ ن شوهر 68 سال پیش نیستم: آن امیرسلان نامدار که عاشق فرخ لقای فرنگی بود کجا، و این فولادزره و الهاک دیو امروز کجا؟
دیگر از دوستان هم سن و سال من کسی نمونده که درد دل کنم، به کی بگویم که تاجگذاری محمد علیشاه یادت می آید یا خیر؟ هرچه به رفقا سن واقعی ام را می گویم، باور نمی کنند و می گویند: نه بابا، بیشتر نشون می دهی.
دوستان می گویند ان شاءالله جشن صد سالگی ات را بگیریم، به آن ها می گویم: فکر نمی کنم تا آن موقع، شماها زنده باشید.
نمی دانم شکرکنم یا کفر بگویم: آ نچه که در بدن باید بزرگ باشد، کوچک شده و آنچه باید کوچک باشد بزرگ شده است.

برای سرطان پروستات چهل و هفت بار رادیاشن کردم و حالا اشعه صادر می کنم و با صداهای مشکوکش، که آبرو ریزی است سرمی کنم.

اما راجع به خواب: شب ساعت 11 می خوابم، چشم که باز می کنم خیال می کنم صبح شده باید صبحانه بخورم. ساعت را نگاه می کنم: یک و نیم بعد از نیمه شب است، خانم به خواب ناز و من با چشم باز، از 300 به پایین می شمارم، فایده ندارد. می گویند یک گیلاس شراب بخور، می گویم الکلی می شوم. از بی خوابی تمام ناراحتی های دادگاه لاهه را جلو چشم می آورم و یاد شعر دکتر باستانی پاریزی می افتم :

باز شب آمد و شد اول بیداریها
من و سودای دل و فکر گرفتاریها

می گویند گوشت بوقلمون بخور خوابت می برد: اگر راست باشد، چرا همۀ بوقلمون ها چشم بازهستند و خواب ندارند؟

حالا که خوابم نمی برد، می روم پای تلویزیون: تمام آگهی است: آبجو – همبرگر- کینگ برگر– چیزبرگر و صدها چیز مربوط به خلوت فراموش کردم در مورد خواهرزاده های دوقلوی پرستات بنویسم، ناپلئون و کارل مارکس و نادرشاه هم گرفتار دو قلوها بودند؟!
چند روز پیش رفتم آزمایشگاه برای تجزیۀ ادرار، گفت 220 دلار، گفتم آزمایشگاه سرکوچه 100 دلار می گیرد، تازه ادرارش را هم خودش میدهد.

به د کتر گفتم صبح که بیدارمی شوم اخلاقم مثل سگ می ماند، تمام صبح به قدر خَر کار می کنم، بعد ازظهرها مثل اسب عصاری به دور خود می چرخم، شب
به قدر گاو می خورم. دکتر به من می گوید: به دامپزشک رجوع کن.
هر وقت سری به صندوق نامه ها می زنم، صندوق پُراست از آگهی در مورد سنگ قبر و زیبایی گورستان و سوزاندن جسد. تازگی ها یک مؤسسۀ ایرانی هم به این
کار مشغول شد که با رِنگ بابا کرم، خاکستر را در کوه پراکنده می کنند. در حال حاضر که من هنوز زنده ام، بحث بر سرِ این است که آیا لوله سرُم را در بیمارستان، قطع کنند یا خیر، و دعوا بر سرِ این است که خاکستر را در کوه بریزند یا دریا، یا در سطل آشغال.

آیا با این تفاصیل، فکر می فرمایید که دیدار به قیامت خواهد بود؟ من که فکر نمی کنم.
به گفتۀ کمال الدین اسعد اصفهانی: “این همه خود طیبت است”، طنزی است که لبخندی به لب آن عزیزگرامی بیاورم
چندان که ترا به جد بُوَد کار گاهی به مزاح وقت بگذار
چندان محتاج هزل باشی هرچند که اهل فضل باشی

به امید دیدار . سوم فوریه 2014: جعفر نیاکی