قهرمانان واقعی

چند سال پیش در جریان بازی های پاراالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دوی 100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.

آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به سریع دویدن نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پاراالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.
هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند. یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده. سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.

سحر نزدیک است


خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید
 :
گر چه شب تاریک است

دل قوی دار ، سحر نزدیک است

حمید مصدق

خفقان!


مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم
خفقان…
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم، آی آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی …
سر کوهی…
دل صحرائی …
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند
“فریدون مشیری”

پیغام

 

مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم

سامان دل به جرعه ی فرجام داده ایم

چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم

مهتاب وار بوسه بر آن بام داده ایم

دور از تو با سیاهی شب های غم گذشت

این مردنی که زندگی اش نام داده ایم

وز موج خیز   فتنه دل بی شکیب را

در ساحل خیال تو  آرام داده ایم

محمد رضا شفیعی کدکنی            

زیباترین قسم

 

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی…
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

سهراب

قورباغه ها

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند.

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند.

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها .

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند مارها بازگشتند و هم پای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده بودند که برای خورده شدن به دنیا می آیند تنها یک مشکل برای آنها باقی مانده است اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!

از : منوچهر احترامی

گریه سیب

شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها
تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب

هوشنگ ابتهاج

شفافیت!

آدم خوب يا بد وجود ندارد، بعضی کمی خوبتر يا کمی بدترند، اما عامل تحريک همه بيشتر سوءتفاهم است تا سوءنيت، يک‌جور نابينائی نسبت به آنچه در قلبهای يکديگر می‌گذرد. هيچکس ديگری را به ديده واقعيت نمی‌بيند بلکه همه از محدوده نقصهای ضمير و نفس خود به ديگران می‌نگرند. ما همه در زندگی خود يکديگر را همين‌طور می‌بينيم. خودبينی، ترس، هوس و رقابت (تمامی اين کژيهای درون نفس ما) ديدگاه ما را نسبت به ديگران تشکيل می‌دهد. به تمامی اين کژيهای نفسانی خود، کژيهای نفسانی ديگران را نيز اضافه کن و آن وقت خواهی فهميد که از پس چه شيشه تار و ماتی به يکديگر می‌نگريم. اين شرايط در تمامی روابط زندگی موجود است مگر در يک مورد نادر، يعنی هنگامی‌که دو نفر نسبت به يکديگر چنان عشق عميقی احساس کنند که تمامی اين لايه‌های کدر و مات در مقابل آن بسوزد و فرو ريزد و آن‌دو قلب‌های برهنه يکديگر را ببينند… .

مارلون براندو .وازه‍ای‍ی‌ ک‍ه‌ م‍ادرم‌ ب‍ه‌ م‍ن‌ آم‍وخ‍ت‌: س‍رگ‍ذش‍ت‌ م‍ارل‍ون‌ ب‍ران‍دو/ [وی‍راس‍ت‍ار] راب‍رت‌ ل‍ی‍ن‍دزی‌؛ ت‍رج‍م‍ه‌ ن‍ی‍ک‍ی‌ ک‍ری‍م‍ی‌. ت‍ه‍ران‌: ن‍ش‍ر و پ‍ژوه‍ش‌ ف‍رزان‌ روز‏‫، ۱۳۸۰