آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

از باغ می برند چراغانیت کنند

تا کاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند

این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی

شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنندhanuman-temple-india_10949_990x742

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند

فاضل نظری             دکلمه شعر    08.Ghorbani ( Deklameh )

داستان یک شعر

بسیاری از ما این شعر مهرداد اوستا شاعر لز تبار کشورمان را شنیده ایم:

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب

ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم

چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون

گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟”

اما داستان این شعر:
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می‌گذارند.

دختر جوان به دلیل رفت‌و‌آمد‌هایی که به دربار شاه داشته، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می‌شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می‌کنند عقیده او را در ادامه ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی‌شود .

تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه‌ای از اوستا بوده، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می‌بیند…

مهرداد اوستا ماه‌ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم‌حرف می‌شود.

سال‌ها بعد از پیروزی انقلاب،  زن‌های شاه هر کدام به کشوری می‌روند و نامزد اوستا به فرانسه. در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می‌شود و در نامه‌ای از مهرداد اوستا می‌خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه او تنها این شعر را می‌سراید.

نمی دانم آنجا کجا بود

به کلاردشت رفته بودم. هوایی بهشتی داشت و سکوتی آرامش بخش. نمی دانم چرا هر وقت از تهران پرآشوب فاصله می گیرم و خود را در دل طبیعت  می یابم این شعر شفیعی کدکنی را در خود جاری  می بینم:

من و شعر و جوبار

رفتیم و رفتیم

به آنجا رسیدیم آنجا که دیگر

نه جا پای کس بود و نه آشنا بود.

درختان به آیین دیگر

و مرغان به آیین دیگر

صدایی که می‌آمد از دور

صدای خدا بود

رها بود

به هنگام پرواز

از روی باغی به باغی

کسی زیر بال پرستو

پروانه‌ها را

نمی‌کرد تفتیش

شقایق

ز طوفان نمی‌گشت خاموش

چراغش همیشه پر از روشنا بود

نمی‌دانم آنجا کجا بود

نمی‌دانم آنجا کجا بود

کی بهار می آید

این تصویر سازی زیبا از شاعری افغانی است :

 

 

 

هرصبح که از خواب برمی خيزم
بر شيشه ی يخ گرفته
با سر انگشتان گرمم
نام تو را می نويسم
و از لابلای آن به بيرون می نگرم
که کی بهار می آيد؟                                                              

پروین پژواک

آرزو

ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم

by Alin Petrus

آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم افتاد
و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد

آنجا که یک کودک غریبه
با چشم‌های کودکی من نشسته است

از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!

قیصر امین پور

سیم

همسفر با مرغ عشق از آسمان پر میزنم

بام کوتاه زمان را چرخ دیگر میزنم

چاره جز تحکیم یاران نیست در پای مراد

تصویر از:Christopher Stanczyk

فال نیک از رهنمود چشم ساغر میزنم
دستم ار کوتاه شد از دامن سيمین تنان
تن به سيم خاردار عشق کافر میزنم
طفل احساسم ز خُردی خانه بر دوشش نهاد
کین عصا در عهد پیری همچو لنگر میزنم
من به شاهین قضا نسپرده ام پرواز را
پنجه در چنگال دژخیم ستمگر میزنم

عاکف

بیماری دیرین!

شاخص

بعضی بیماری های اجتماعی در جامعه ما عمری دیرین دارند. آثار بزرگانی چون حافظ سرشار از تحذیر و بیدارباش از این بیماریهاست . ریا و تزویر و سالوس و فساد و بی ارزشی علم و دانایی  از جمله معضلاتی بوده اند که این یزرگان بدان پرداخته اند. نیاز به کاوش عمیق نیست . نگاهی گذرا به آثار آنان کفایت می کند.

حافظ در اجتماع و مناسبات قدرت چه چیزی را دیده بود که  رندانه می سرود:


ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست

که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

یا

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می کنند

اوحدی مراغه ای از فساد ایلخانان  چنان به جان آمده بود که با ظرافت و صراحت  مشکل را چنین مطرح می کرد:

دزد را شحنه راه رفت نمود
کشتن دزدِ بی گنه چه سود  

 

دزد با شحنه چون شریک بود
کوچه ها را عسس چریک بود

همه مارند و مور، میر کجاست
مزد گیرنده دزدگیر کجاست

راه زد کاروانِ دِه را کُرد
شحنه شهر مال هر دو ببرد

ببینید که به چه زیبایی عبید در رساله دلگشایش بی قدری علم وعالم را در زمان خود  به تصویر کشیده است:

لولئی با پسر خود ماجرا می کرد که تو هیچ کار نمی کنی و عمر در بطالت به سر می بری . چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز و سگ از چنیبر جهانیدن رَسَنبازی تعلم کن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمی‏شنوی بخدا تُرا در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جواز هیچ جا حاصل نتوانی کرد.

و چند صده بعد در 65 سال پیش صادق هدایت در حاجی آقا این نمایش را در برابر دیدگانمان مجسم می کند:

“توي دنيا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپيده؛ اگر نمي‌خواهي جزو چاپيده‌ها باشي، سعي كن كه ديگران را بچاپي ! سواد زيادي لازم نيست، آدم را ديوانه مي‌كنه و از زندگي عقب مي‌اندازه! فقط سر درس حساب و سياق دقت بكن! چهار عمل اصلي را كه ياد گرفتي، كافي است، تا بتواني حساب پول را نگه‌داري و كلاه سرت نره، فهميدي؟ حساب مهمه! بايد كاسبي ياد بگيري، با مردم طرف بشي، از من مي‌شنوي برو بند كفش تو سيني بگذار و بفروش، خيلي بهتره تا بري كتاب جامع عباسي را ياد بگيري!

سعي كن پررو باشي، نگذار فراموش بشي، تا مي‌تواني عرض اندام بكن، حق خودت رابگير!

از فحش و تحقير و رده نترس! حرف توي هوا پخش مي‌شه، هر وقت از اين در بيرونت انداختند، از در ديگر با لبخند وارد بشو، فهميدي؟ پررو، وقيح و بي‌سواد؛چون گاهي هم بايد تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!… نان را به نرخ روز بايد خورد!

سعي كن با مقامات عاليه مربوط بشي، با هركس و هر عقيده‌اي موافق باشي، تا بهتر قاپشان را بدزدي!….

كتاب و درس و اينها دو پول نمي‌ارزه! خيال كن تو سر گردنه داري زندگي مي‌كني!اگر غفلت كردي تو را مي‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجي، چند كلمه قلنبه ياد بگير، همين بسه!!”

آیا  این سرنوشت محتوم ماست یا باید برایش چاره ای  اندیشید!

به آیندگان : کسانی که بعد از ما به دنیا می آیند

گاهی چنان پیچیدگی های مسائل سیاسی و اجتماعی انسان را دچار بهت و در خود رفتن می کند که توان اندیشه و استدلال را سلب می کند . بر خلاف دهه های پیش روزانه هزاران خبر و تحلیل در مورد وقایع منتشر می شود اما این مجموعه اطلاعات نه تنها روشنگر نیستند بلکه   هر کدام آنها بر ابهام و حتی حراسمان

می افزایند.  . بعضا با خود می اندیشم ما که از پاسخ گویی به چونی و چرایی مسائل روز  در عجزیم آیندگان یعنی کسانی که بعد از ما به دنیا می آیند چگونه خواهند توانست نسبت به این وقایع به تحلیل بنشینند و نقد و نظر داشته باشند. زبان حال ما را برشت در شعر “به آیندگان” به خوبی تصویر کرده است.  . او این شعر زیبا را که عده ای آن را وصیت نامه معنوی او تلقی کرده اند  در سال ۱۹۳۹ سروده است . برشت در آن زمان  در دانمارک تبعید بود. شعر را با ترجمه علی امینی نجفی می خوانیم:

 

1

راستي كه در دوره تيره و تاري زندگي مي كنم:
امروزه فقط حرفهاي احمقانه بي خطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بي احساسي خبر مي دهد،
و آنكه مي خندد، هنوز خبر هولناك را نشنيده است.
اين چه زمانه ايست كه
حرف زدن از درختان عين جنايت است
وقتي از اين همه تباهي چيزي نگفته باشيم!
كسي كه آرام به راه خود مي رود گناهكار است
زيرا دوستاني كه در تنگنا هستند
ديگر به او دسترس ندارند.
اين درست است: من هنوز رزق و روزي دارم
اما باور كنيد: اين تنها از روي تصادف است
هيچ قرار نيست از كاري كه مي كنم نان و آبي برسد
اگر بخت و اقبال پشت كند، كارم ساخته است.
به من مي گويند: بخور، بنوش و از آنچه داري شاد باش
اما چطور مي توان خورد و نوشيد
وقتي خوراكم را از چنگ گرسنه اي بيرون كشيده ام
و به جام آبم تشنه اي مستحق تر است .
اما باز هم مي خورم و مینوشم
من هم دلم مي خواهد كه خردمند باشم
در كتابهاي قديمي آدم خردمند را چنين تعريف كرده اند:
از آشوب زمانه دوري گرفتن و اين عمر كوتاه را
بي وحشت سپري كردن
بدي را با نيكي پاسخ دادن
آرزوها را يكايك به نسيان سپردن
اين است خردمندي.
اما اين كارها بر نمي آيد از من.
راستي كه در دوره تيره و تاري زندگي مي كنم.
2
در دوران آشوب به شهرها آمدم
زماني كه گرسنگي بيداد مي كرد.
در زمان شورش به ميان مردم آمدم
و به همراهشان فرياد زدم.
عمري كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
خوراكم را ميان معركه ها خوردم
خوابم را كنار قاتلها خفتم
عشق را جدي نگرفتم
و به طبيعت دل ندادم
عمري كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
در روزگار من همه راهها به مرداب ختم مي شدند
زبانم مرا به جلادان لو مي داد
زورم زياد نبود، اما اميد داشتم
كه براي زمامداران دردسر فراهم كنم!
عمري كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت .
توش و توان ما زياد نبود
مقصد در دوردست بود
از دور ديده مي شد اما
من آن را در دسترس نمي ديدم.
عمري كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
3
آهاي آيندگان، شما كه از دل توفاني بيرون مي جهيد
كه ما را بلعيده است.
وقتي از ضعفهاي ما حرف مي زنيد
يادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چيزي بگوييد.
به ياد آوريد كه ما بيش از كفشهامان كشور عوض كرديم.
و نوميدانه ميدانهاي جنگ را پشت سر گذاشتيم،
آنجا كه ستم بود و اعتراضي نبود.
اين را خوب مي دانيم:
حتي نفرت از حقارت نيز
آدم را سنگدل مي كند.
حتي خشم بر نابرابري هم
صدا را خشن مي كند.
آخ، ما كه خواستيم زمين را براي مهرباني مهيا كنيم
خود نتوانستيم مهربان باشيم.
اما شما وقتي به روزي رسيديد
كه انسان ياور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوري كنيد !

 

بارانیم دلارام!

امشب بارانی بارانیم. یاد یاران رفته و مانده ، یکدم امانم نمی دهد . ده ها صفحه نوشته ام و پاک کرده ام .چه حالت تعلیقی دارد وقتی کلماتی را که آفریده ای و مخلوق تو محسوب می شوند با فشار یک دکمه به عدم رهسپار می کنی!  شاید این شعر سایه زبان حالم باشد:

آه در باغ بی درختی ما
این تبر را به جای گل که نشاند؟
چه تبر؟ اژدهایی از دوزخ
که به هر سو دوید و ریشه دواند
بشنو از من که این سترون شوم
تا ابد بی بهار خواهد ماند
هیچ گل از برش نخواهد رست
هیچ بلبل بر او نخواهد خواند

سپیده صبح را می بینم . کمی آرام می گیرم . گرچه این سپیده هم شاید حاصل صبح کاذبی باشد. اما با خود می گویم هر صبح نخستی صبح صادقی را به دنبال دارد. به خواب می روم. در خواب و بیداری صبحگاهی این شعر حمید مصدق زبان حالم می شود:

خواب را دریابم،

که در آن دولت خاموشی هاست.

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید:

گرچه شب تاریک است،

دل قوی دار،

سحر نزدیک است

دل من در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند.

مهر در صبحدمان، داس به دست،

خرمن خواب مرا می چیند.

آسمان ها آبی،

پر مرغان صداقت آبی ست

خاطره ها

در گذرگاه زمان

خيمه شب بازي دهر

با همه تلخي و شيريني خود مي گذرد

عشق ها مي ميرند

رنگ ها رنگ دگر مي گيرند

و فقط خاطره هاست

كه چه شيرين و چه تلخ

دست ناخورده به جا مي مانند

مهدي اخوان ثالث