دريا و من چقدر شبيه ايم گرچه باز
من سخت بي قرارم و او بي قرار نيست
با او چه خوب مي شود از حال خويش گفت
دريا که از اهالي اين روزگار نيست
بایگانی دسته: شعر
باران یعنی تو برمی گردی
نزار قبانی شاعر شهیر سوری است .عده ای او را پرنفوذترین شاعر در دنیای عرب امروز می دانند. بن مایه شعر او حس و عاطفه است که سعی کرده است عشق و سیاست را به تصویر و نقد بکشد. مرگ همسرش در واقعه انفجار سفارت عراق در بیروت و همچنین اوضاع سیاسی جهان عرب تاثیر عمیقی بر شعر او گذاشت .به گونه ای که خودش سرود: از من شاعری ساخت که با دشنه می سراید . او نیز چون شاملو معتقد است که شعر بر او می بارد و او تصمیم به سرودن نمی گیرد. آثار او توسط شفیعی کدکنی و غلامحسین یوسفی و بسیاری دیگر به فارسی ترجمه شده است : دو شعر او را باهم می خوانیم:
اولین شعر را از کتاب ” در بندر آبی چشمانت” با عنوان : عشق را دفتری نیست می خوانیم:
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند.
شعر دوم با عنوان ” باران یعنی تو برکی گردی ” با ترجمه یغما گلرویی
1
میخواهم نامهیی برایت بنویسم
که به هیچ نامهی دیگری شبیه نباشد
وَ زبانی نو برای تو بیآفرینم
زبانی همْترازِ اندامت
وَ گُسترهی عشقم !
میخواهم از برگهای لغتْنامه بیرون بیایم
وَ از دهانم اجازهی سفر بگیرم !
خستهاَم از چرخاندن زبان در این دهان !
دهانی دیگر میخواهم
که بتواند به درختِ گیلاس،
یا چوب کبریتی بَدَل شَود !
دهانی که کلمات از آن بیرون بریزند ،
مانندِ پریانِ دریایی از امواجِ دریا
وَ کبوتران
از کلاهِ شعبدهباز !
کتابهای دبستانم را از من بگیریدُ
نیمکتهای کلاسم را ،
گچها وُ قلمها وُ تخته سیاه را
از من بگیرید ،
تنها واژهیی به من ببخشید
تا آن را
چون گوشواری به گوشِ معشوقِ خود بیاویزم !
انگشتانی تازه میخواهم،
برای دیگرگونه نوشتن !
از انگشتانی که قد نمیکشند،
از درختانی که نه بُلند میشوندُ نه میمیرند بیزارم !
انگشتانی تازه میخواهم،
به بُلندای بادبانِ زورقُ گردنِ زرّافه،
تا معشوقهی خویش را پیراهنی از شعر ببافم
وَ الفبایی نو بیآفرینم برای او !
الفبایی که حروفش
به حروفِ هیچ زبانِ دیگری مانند نباشند !
الفبایی به نظمِ باران !
الفبایی از طیفِ ماهُ
ابرهای خاکستریِ غمْناک
وَ درد برگهای بید
زیرِ چرخِ دلیجانِ آذر ماه !
میخواهم گنجی از کلمات را پیشْکشَت کنم
که هرگز هیچ زنی به نصیب نبُرده وُ نخواهد بُرد !
کسی به تو مانند نبوده وُ نیست !
میخواهم هجاهای نامم
وَ خواندنِ نامههایم را
به سینهی خستهاَت بیاموزم !
میخواهم تو را به زبانی نو بَدَل کنم !
2
زیبای من !
از بیروت برایت مینویسم !
باران چون معشوقهیی قدیمی
از سفری دور باز آمده است !
از قهوهخانهی کنارِ دریا برای تو مینویسم !
پاییزِ دِلْگیر،
روزنامهها را خیس کرده است
وَ تو هَر دَم
از فنجانِ قهوه وُ
سطرهای خبرِ روزنامه بیرون میآیی !
پنج ماه گُذشته است…
چهگونهیی؟ عزیز !
اینجا خبرِ تازهیی نیست !
بیروت مشغولِ آرایش است
ـ همانندِ تمامِ زنان ـ
در آغازِ زمستان !
مغرورُ زیبا وُ ستمگر…
چون تمامِ زنان !
بیروت بیقرارِ دیدنِ توست ! عزیزکم !
اِی نزدیکِ دورادور !
اِی حضورِ مشتعلِ شعر !
باران در عطشِ اندامِ توست
وَ دریا آماده است تا در چشمانت بریزد !
بیروت در این روزها به افسانه میماند ! عشقِ من !
برگهای مطلّایش بر زمین، طلا وُ مساَند
وَ خیابانِ سُرخ
پیراهنی از نیِ رنگارنگ به تن کرده !
چهقدر به تو محتاجم !
هنگامی که فصلِ گریه میرسد،
چهقدرها که باید پیِ دستانت بگردم
در خیابانهای شلوغُ خیس…
گُلِ یاسِ دفترِ من !
دردِ دلْانگیزُ
عشقِ عظیمم !
از رستورانی برایت مینویسم
که در محلهی سفیدْماسه
پیدایش کردیم !
میزها با من قهرند
وَ صندلیها از من میگریزند !
خاطراتم برباد رفته وُ
به فراموشی دُچار شُدهاَم !
صندلی مجاور
ـ که روزی بر آن نشسته بودی ـ
مرا کنار میزندُ
از صندلیاَم
نشانیِ تو را میخواهد…
در گریه مینویسم !
(عاشقی چون من باید سلامِ اوّل را بگوید؟)
پیِ انگشتانم میگردم !
پیِ شعلهی کبریتی
وَ کلمهیی
که در هیچِ دفترِ عاشقانهیی نباشد !
گُر میگیرم…
نامه نوشتن برای آنکه دوستش میداری،
چه دشوار است !
3
بگو کجاست؟
آن قهوهخانه که چون دشنه فرو رفته در دریا !
بگو !
تسلیمِ مرغانِ نگاهِ تواَم ،
که از عمقِ زمان میآیند !
هنگامی که در بیروت باران میبارد،
عاشقتَرم !
به بارانیِ خیسم قدم بگذار !
زیرِ پوستم بِخَز !
چونان مادیانی در سبزهزارِ سینهاَم یله شو !
همانندِ ماهیِ سُرخی بِلَغز،
از یک چشم به چشمِ دیگرم !
چهرهاَم را بر بومِ باران نقاشی کن !
بر سطحِ شب برقص !
در همْخوانیِ ناودانها
زیرِ پیراهنِ خاکستریاَت پناهم بده !
چون مسیح ، بر صلیبِ پستانهایت مصلوبم کن !
با عطرِ گلابُ بیلسان، آتشم بزن !
در دلِ میدان بغلم کن !
مَرا مخفی کن زیرِ برگهای خُشک !
تاریخِ شاهانُ قدّیسان را پُشتِ سَر بگذار !
شبانه، گُرگْوار زوزه بِکش !
چون زخمی فوّاره بزن بر سینهاَم !
پُر کن مَرا از مرگ !
وقتی در بیروت باران میبارد،
نهالهای غصّه قَد میکشند !
من به دو نخل میمانم ،
روییده در کنارهی آبی که تویی !
بیجاترینم !
مرا به هر جا که میخواهی بِبَرُ رها کن !
روزنامه وُ مدادی برایم بخر !
سیگارُ بطری شراب…
کلیدهای من اینهاست !
با خود بِبَر !
رو به بادُ سرنوشت !
به سمتِ ناودانهایی که بینامند !
دوستم داشته باش !
از رفتن بمان !
دستت را به من بده،
که در امتدادِ دستانت
بندریست برای آرامش !
4
روزی که آمدی،
شعرِ نابی بودی ایستاده بر دوپا !
آفتابُ بهار با تو آمدند !
ورقهای روی میز بُر خوردند !
فنجانِ قهوهی پیش رویم،
پیش از آن که بنوشمش،
مرا نوشید
وَ اسبهای تابلوی نقّاشی
چهار نعل به سوی تو تاختند !
روزی که آمدی،
طوفان شُدُ پیکانی آتیشن
در نقطهیی از جهان فرود آمد !
پیکانی که کودکان، کلوچهیی عسلیاَش پنداشتند،
زنان، دستْبندی از الماس
وَ مردان، نشانِ شبی مقدّس !
چندان که بارانیاَت را
ـ چونان پروانهیی که پیله میدَرَد ـ درآوردی
وَ نشستی رو به روی من
باور آوردم به حرفِ کودکانُ زنانُ مَردان:
تو به شیرینی عسل بودی،
به زلالیِ الماس
وَ به زیباییِ شبی مقدّس !
5
وقتی گفتم:
دوستَت میدارم
میدانستم که شورش کردهاَم بر قبیلهاَم
وَ به صدا در آوردهاَم شیپورِ رسوایی را !
میخواستم تختِ ستم را واژگون کنم
تا جنگلها برویندُ
دریاها آبیتر شوند
وَ آزاد گردند
تمامِ کودکانِ جهان !
اتمامِ عصرِ بربریت را میخواستمُ
مرگِ واپسین حاکم را !
میخواستم با دوست داشتنِ تو،
درِ تمامِ حرمْسراها را بشکنم
وَ پستانِ زنان را
از بینِ دندان مَردان نجات دهم !
وقتی گفتم:
دوستَت میدارم
میدانستم که الفبایی تازه را اختراع میکنم ،
به شهری که در آن
هیچ کس خواندن نمیداند !
شعر میخوانم ،
در سالُنی متروک
وَ شرابم را در جامِ کسانی میریزم
که یارای نوشیدنشان نیست !
وقتی گفتم:
دوستَت میدارم
میدانستم که هماره،
بَربَرها را با نیزههای زهرآلودُ
کمانهای کشیده
در تعقیبِ خود خواهم یافت !
عکسم را بر دیوارِ خواهند چسباند
وُ اثرِ انگشتانم را در پاسگاهها خواهند گرفت !
جایزهی بزرگ به کسی میرسد
که سَرِ بُریدهاَم را بیاورد
وَ چون پُرتقالی لُبنانی
بر سَردرِ شهر بیآویزد !
وقتی نامت را بر دفترِ گُلها مینوشتم
میدانستم که مَردُم را در مقابلِ خود خواهم دید !
درویشها وُ ولْگردها را…
آنان که در ارثیهشان نشانی از عشق نیست،
بر ضدِ منند !
میخواهم واپسین حاکم را نابود کنمُ
دولتِ عشقِ تو را برپا دارم !
میدانم که در این انقلاب،
تنها گُنجشکان در کنارِ من خواهند بود !
6
وقتی خُدا زنان را میانِ مَردان قسمت کرد
وَ تو را به من داد،
احساس کردم به من شراب داده وُ به دیگران گندم،
به من جامهیی از حریر داده وُ
به دیگران جامهیی پنبهیی،
به من گُل داده وُ به آنان شاخهیی بیبرگ…
وقتی خُدا تو را به من شناساند،
گفتم نامهیی برایش خواهم نوشت !
بر برگهایی آبی،
خیس از اشکهایی آبی
وَ در پاکتی آبی !
میخواستم به خاطرِ انتخابش
از او تشکر کنم !
او ـ آنگونه که میگویند ـ
هیچ نامهیی را نمیپذیرد، مگر نامهی عشق !
وقتی جواب گرفتمُ
برگشتم تا تو را
مانندِ ماگنولیایی در دست بگیرم،
به دستانِ خُدا بوسه زدم !
بوسیدم ماه را وُ ستارهها را،
کوهُ دشت را، بالِ پرندهگانُ ابرهای عظیم را
وَ ابرهایی را که هنوز به مدرسه میرفتند…
بوسیدم جزایرِ کوچکِ نقشه وُ
جزایری را که از حافظهی نقشه جا اُفتاده بودند…
بوسیدم شانهی مویُ آینهی تو را
وَ کبوترانِ سفیدی
که جهازِ عروسیاَت را بر بالهای خود میبُردند !
7
هرگز پادشاهِ جهان نبودم
جُز آن دَم که
از عشیرهی شاهان
دوری جُسته باشم !
احساسِ داشتنِ تو
دانشِ حکومت
بر پنج قاره را به من میدهد !
حکومت بر شاخهی باران،
ارابهی باد،
مرغِ حق،
مزرعهی خورشید…
به آدمیانی فرمان دهم که پیش از من ،
کسی بر ایشان فرمان نداده است !
بازی کنم با ستارهگانِ راهِ شیری،
چون کودکی که با گوشْماهیها !
هرگز شاه نخواهم بودُ
نمیخواهم باشم…
لیکن خفتن تو بر کفِ دستانم
ـ چون مُرواریدی غلتان ـ
مرا به این رؤیا میبَرَد که پادشاهِ روسم،
یا انوشیروانِ ایران…
8
واپسین مَردِ زندهگیاَت نیستم !
واپسین شعرم
نوشته شُده به آبِ زَر
آویخته میانِ سینههایت !
واپسین پیامبری هستم
که آدمیان را
به بهشتِ نابِ پسِ مژگانت
دعوت میکند !
9
چرا تو؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میانِ زنان ،
هندسهی حیاتِ مرا در هم میریزی،
پا برهنه به جهانِ کوچکم وارد میشوی،
در را میبندیُ من
اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها تو را دوست میدارمُ میخواهم؟
میگُذارم بر مژههایم بنشینیُ
وَرَق بازی کنی
وَ اعتراضی نمیکنم؟
چرا زمان را خطِ باطل میزنیُ
هر حرکتی را به سکون وامیداری؟
تمام زنان را میکشی در درونِ من
وَ اعتراضی نمیکنم !
چرا از میانِ تمامیِ زنان،
کلیدِ شهرِ مطلّایم را به تو میدهم؟
شهری که دروازههایش
بر هر ماجراجویی بسته است
وَ هیچ زنی
پرچمی سفید را بر بُرجهایش ندیده !
به سربازان دستور میدهم
با مارش به استقبالت بیایند
وَ مقابلِ چشمِ تمامِ ساکنان
در میانِ آوای ناقوسها با تو عهد میبندم !
شاهْزادهی تمامِ زندهگیِ من !
10
وقتی تلفظِ نامت را
به کودکانِ جهان آموختم،
دهانشان به درختِ توتی بدل شُد !
تو به کتابهای درسیُ
جعبههای شیرینی راه پیدا کردی !
عشقِ من !
تو را در جملاتِ پیامبران پنهان کردمُ
در شرابِ راهبان !
در دستْمالهای بدرقه وُ
پنجرهی کلیساها !
در آینهی رؤیاها وُ
اَلوارِ زورقها…
چندان که به ماهیانِ نشانیِ چشمانت را دادم،
تمامِ نشانیهاشان را
از یاد بُردند !
چندان که به بازرگانانِ مشرقی
از گنجهای نهفتهی اندامت گفتم
قافلههای جادهی هند برگشتند
تا عاجِ پستانهایت تو را بخرند !
چندان که به باد گفتم
گیسوانِ سیاهت را شانه کند،
شرمنده گفت:
عمر کوتاه استُ
گیسوانِ دلْدارت بُلند…
11
کیستی
ـ اِی زن ! ـ
که چونان دشنهای
بَر تبارِ من
فرود میآیی ؟
آرام ،
چون چشمِ یکی خرگوش !
سَبُک ،
چون فرو غلتیدنِ بَرگی از شاخه !
زیبا ،
چون سینهریزی از گُلِ یاس !
معصوم ،
چون پیشْبَندِ کودکان…
وَ وحشی ،
چون واژگان !
از میانِ برگهای دفتَرَم بیرون بیا !
از ملافهی بستَرَم ،
از فنجانِ قهوهاَم ،
از قاشقِ شِکر ،
از دُکمهی پیراهنَم ،
از دستمالِ ابریشم ،
از مسواکم ،
از کفِ خمیرِ ریشِ روی صورتم ،
از تمامیِ چیزهای کوچک بیرون بیا
تا بتوانم کار کنَم…
12
دوستت دارمُ
با تو لجْبازی نمیکنم !
مانندِ کودکان،
سَرِ ماهیها با تو قهر نخواهم کرد:
ماهیِ قرمز مالِ تو،
ماهیِ آبی مالِ من…
هر دو ماهی مالِ تو باشدُ
تو مالِ من !
دریا وُ
کشتیُ
سرنشینانش مالِ تو باشندُ
تو مالِ من !
ضرر نخواهم کرد !
تمامِ دارُ ندارم زیرِ پای تو !
نه چاهِ نفتی دارم که فخر بفروشمُ
معشوقههایم در آن شنا کنند،
نه مانندِ آقاخان ثروتمندم،
نه جزیرهی اوناسیس
ـ که به وسعتِ یک دریاست ـ مالِ من است !
من شاعرمُ تنها ثروتم
دفترِ شعرهایم
وَ چشمانِ زیبای توست !
13
عشقت به من شبیخون زدُ بر خاکم انداخت !
شبیخونِ عطری زنانه به آسانسور…
غافلگیرم کرد !
شعری که با آن در قهوهخانه نشسته بودم را
از یاد بُردم !
خطوطِ کفِ دستم را شماره میکردمُ
دستانم را از خاطر بُردم !
عشقت مانندِ خروسی جنگی حمله کرد !
کورُ کر !
پَرها وُ صدامان یکی شُد !
حیرانُ چشم در راهِ قطار روزها،
بر چمدانی نشسته بودم !
روزها را از یاد بُردمُ قطار را
وَ با تو سفر کردم به سرزمینِ جنون !
14
تو را چون نقشِ آبلهیی بر بازو میبَرَم
وَ با تو
تمامِ پیادهروهای جهان را قدم میزنم !
بیپاسپورتُ بیعکسِ اداری !
عکسها را دوست نداشتم از کودکی !
هر روز رنگِ چشمانم عوض میشودُ
تعدادِ دندانهایم !
از نشستن روی صندلیِ عکاسی بیزارم !
عکسهای یادگاری را دوست نمیدارم !
کودکانُ ستمْدیدهگان به هم مانندند،
چون دندانههای یکی شانهیی !
از همین رو گُذرنامهی کهنهاَم را
در آبِ اندوه انداختمُ سَر کشیدم !
تصمیم گرفتم با دوچرخهی آزادی،
سرتاسرِ جهان را بگردم !
بیقانونُ بیگُذرنامه… مانندِ باد !
اگر نشانیاَم را بپُرسند،
میگویم:
تمامِ پیادهروهای جهان!
اگر گُذرنامه بخواهند،
چشمانِ تو را نشانشان میدهم !
میدانم که سفر کردن به دیارِ چشمانت،
حقِ طبیعیِ تمامِ مَردُمِ دُنیاست !
15
صورتِ تو را بر آینهی ساعتم حک کردهاَم
نَقر شُده بر عقربههای دقیقهشمارُ
ثانیهشُمار…
وَ هفتهها وُ سالها وُ ماهها !
بیزمانم،
چرا که تو زمانِ منی !
با تو جهانِ دقایقِ کوچکِ من
به پایان رسید !
چیزی نمانده !
نه گُلی برای یک باغْبان،
نه کتابی برای وَرَق زَدَن در تنهایی !
بر چشمها وُ برگها میباری،
بر دهانها وُ کلمات،
بر سَرُ بالش،
بر سیگارُ انگشتانم…
نه از اقامتِ همیشهگیاَت در من شکایتی دارم،
نه از تکان خوردنت در دستها وُ
مُژهها وُ
اندیشهاَم !
گندمْزار از ازدیادِ سُنبُلههایش شکایت نمیکند،
انجیر بُن از آوازِ گُجشکان شکایت نمیکند
وَ گیلاس از شرابِ لَبالب !
همه آنچه میخواستم این است !
بانو !
در قلبم تکاپو نکن که
درد میکشم !
16
رؤیاهایت ،
بیحرارتِ عشقِ من میمیرند !
بیامتدادِ بازوهایم ،
ابعادِ مشخصی نداری !
من تمامِ زوایا وُ خطوطِ تواَم !
روزی که به سبزهزارِ سینهاَم قدم بُگذاری
از بند رستهیی
وَ روزی که بروی
شیخی تو را میخردُ
به کنیزی بَدَلت میکند !
در مکتبِ بهار
نامِ تمامِ درختها وُ
ستارههای بعیدُ
آوای پرندهگانُ
لغتنامهی جوبارهها را به تو آموختم
وَ نامت را در دفترِ باران نوشتم
بر میوههای کاجُ
ملافههای یخین !
به تو یاد دادم زبانِ روباهها وُ خرگوشها ،
چیدنِ بهارهی پشمِ گوسپندان ،
رازِ اشعارِ منتشر نشُدهی گُنجشکان
وَ رسمِ زمستانُ
تموز را…
نشانِ تو دادم که چهگونه
خوشههای خُرما
به بار مینشینندُ
ماهیان با هم یکی میشوند
وَ چهگونه شیر
از پستانِ ماه
فوّاره میزند…
امّا تو خسته شُدی
از تاختن با اسبِ آزادی،
از دشتِ سینهی من ،
از سمفونی شبانهی جیرجیرکها ،
از برهنهگیِ ماهُ
خوابیدن بر ملافههای یخ…
پَس گُریختی از سبزهزارِ سینهاَم !
گُرگها تو را خوردند
وَ آن شیخ
بنا بر رسومِ قبیله تو را درید !
17
بُلندیِ عمرم
به بُلندیِ گیس تو وابسته است !
گیسِ شکن شکنِ روی شانهاَت:
پرهای چلچله ،
یا تابلویی سیاه قلم با مرکبِ چینی…
بر آن اورادِ آسمانی را میآویزم !
میدانی از چه گیسوانت را دوست میدارم؟
چون گیسِ تو
سرگُذشتِ دیدارِ نخستُ آخرِ ماست
وَ دفترِ خاطراتمان !
نگذار این دفتر را بدزدند !
18
با دیدنِ تو از شعر نااُمید میشوم !
نااُمید میشوم از شعر با دیدنِ تو !
چندان که به زیباییاَت اندیشه میکنم
زبانم میخُشکد
کلمات بیقرار میشوندُ
مفرداتِ شعر…
عطشم را بِکش !
کمتر زیبا باش ، تا شاعر شَوَم !
عادی شو !
سُرمه بکش،
عطر بزن،
حامله شو،
بچه بیار…
چون تمامِ زنان !
بُگذار با زبانُ واژهها آشتی کنم !
19
وقتی که پُشتِ فرمانم
وَ سَرت روی شانهی من است،
ستارهگان از مدارشان میگریزند !
آرام پایین میآیندُ
بر شیشهها سُر میخورند !
ماه طلوع میکند !
سخن گُفتن زیباستُ
سکوت هَم !
گُم شُدن در جادههای زمستان،
جادههای پَرتِ بیتابلوی راهْنمایی…
تا همیشه همینگونه برانیم !
بارانُ برفْپاکْکنها آواز بخوانند
وَ پیشانیاَت بر سبزهزارِ سینهاَم
پروانهی آفریقاییِ رنگینی باشد
که پرواز را از یاد بُرده است !
20
معلم نیستم ،
تا عشق را به تو بیاموزم !
ماهیان برای شنا کردن
نیازی به آموزش ندارند !
پرندگان نیز ،
برای پرواز…
به تنهایی شنا کن !
به تنهایی بالْ بُگشا !
عشق، کتابی ندارد !
عاشقانِ بزرگِ جهان
خواندن نمیدانستند !
21
بورژوا بازی را رها کن ! بانو !
بگذر از تختِ لویی شانزدهمُ
عطرهای فرانسوی ،
کتِ پوستِ تمساح را رها کنُ
با من به جزیرهی آناناسُ باران بیا !
آبِ گرمِ تپّههای سوزانِ آنجا ،
مانندِ تنت گرمُ مه آلودند
وَ اَنبههایش
یادآورِ پستانهای تواَند !
بر سینهاَم حادث شو !
به زخمِ تنم،
یا خراشِ کنجِ لبانم !
سرخوش میشومُ
پیشِ مردانِ قبیله
به آن مینازم !
آه ! خاتون تردیدُ ترس !
بانوی مکس فاکتورُ الیزابت آردن !
تو در حد کمال متمدّنی
وَ پای میز عشق با کاردُ چنگال مینشینی،
ولی من صحرازادهیی هستم
با عطشِ قرنها بر لَب
وَ یکْصد میلیون خورشید زیرِ پیراهن !
دلْخور نشو از این که
با آدابِ غذا خوردنت مخالفم
وَ دستْمالِ سفرهی سفید را
دور میاندازمُ
تو را از جامهی فاخرت بیرون میکشم
وَ غذا خوردن با یک دستُ
عاشق شُدن با دستی دیگر را به تو میآموزم !
چون کرّهیی که در دشتِ سینهاَم،
میتازدُ شیهه میکشد !
22
در آسمان اتّفاقاتی غریب رُخ میدهد،
چرا که من عاشقِ تواَم !
فرشتهگان در عشق ورزیدن آزادند
وَ خُدایان
به عشقهاشان میرسند !
23
قول دادهاَم،
هنگامِ شنیدنِ نامت بیخیال باشم !
از این قول درگُذر !
چرا که با شنیدنِ نامت
صبرِ ایوب را کم دارم،
برای فریاد نزدن !
24
خاطراتی ریزُ رنگارنگ را
در سینه میگردانم،
چونان گُنجشکی که صدایش را
وَ فوّارهی یک خانهی آندلُسی
که آبیِ آب را در دهان میگرداند !
25
آرزو کردم تو را بیآفرینم
با شعری بر زبان
وَ از تو بسرایم….
آرزو کردم رسوم را زیرِ پا نهم
وَ در شبِ بُلندِ زمستانی
گُنجشکی را در تو بکارم
تا سلسلهی گُنجشکان منقرض نشود…
آرزو کردم که در ساعاتِ تبُ عصب،
جنگلی از کودکان را در تو بکارم
تا از قانونِ قبیله وُ
شعرُ عشقهای زمینی
محافظت کنی !
آیا می توان شعر را ترجمه کرد؟
در جستتجوی شعری از ویسلاوا شیمبورسکا (Wisława Szymborska) شاعر و مترجم لهستانی برنده جایزه نوبل ادبی بودم . در وبلاگ آقای محمد حسین بهرامیان با دو ترجمه از یک شعر این شاعر مواجه شدم. بعد از تطبیق این دو ترجمه تصدیق خواهید کرد که ترجمه شعر امری محال است و برداشت دو مترجم احیانا از متنی واحد – اینگونه که در زیز مشاهده می فرمایید—امری محال تر.
1
هرچیز فقط یک بار اتفاق میافتد.
فقط یک بار اتفاق میافتد هرچیز،
نه بیشتر هرگز ،
بدنیا آمدیم، پس نوآموزیم
میمیریم بی آنکه کلام بدانیم.
حتا اگر تنبلترین باشیم
میان شاگردان جهان
میرویم به کلاس بالاتر
بی یاری کسی، در این سفر.
هیچ روزی روزبعد نمیشود
و نومیشود زمان همهی شبها،
هر بوسه بوسهی تازهایست
و تازهاند هربار نگاهها.
دیروز وقتی شنیدم ناگهان
کسی تو را صدامیزند بنام
انگار گل رزی از پنجره
یکراست در دامنم افتاد.
حالا که تو با منی
میچرخم ناگهان
گل رز! براستی گل رزی؟
یا سنگی میان دیگر سنگها؟
تو، ای زمان زبان نفهم
میترسانی و میرنجانی چرا؟
هستی همین که میگذری
و همین زیباست همین.
خونگرم با لبخندی خجول
میکوشیم این جا یکی شویم
هرچند مثل هم نیستیم
مثل دو نیمه سیب.
بر گرفته از: شعرهای ویسواوا شیمبورسکا
(۲۰۰۲-۱۹۴۵)
ترجمه خلیل پاک نیا
۲
هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
و اتفاق نخواهد افتاد. به همین دلیل
ناشی به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت.
حتا اگر کودن ترین شاگردِ مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم
هیچ روزی تکرار نمی شود
دوشب شبیه ِ هم نیست
دوبوسه یکی نیستند
نگاه قبلی مثل نگاه بعدی نیست
دیروز ، وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق افتاده باشد.
امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز! رز چه شکلی است؟
آیا رز، گل است؟ شاید سنگ باشد
ای ساعت بد هنگام
چرا با ترس بی دلیل می آمیزی؟
هستی – پس باید سپری شوی
سپری می شوی- زیبایی در همین است
هر دو خندان ونیمه در آغوش هم
می کوشیم بتوانیم آشتی کنیم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال.
از: آدم ها روی پل
ترجمه مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد
موج
کارائیب وقتی ساکت است زیباییش صلح و عشق و آرامش در درون به ارمغان می آورد و وقتی خشمناک است جنگندگیش عجیب زیباست.
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
لا ادری!
چه!
در پاریس و لندن و رم و در دهلی و کوالالامپور و جاکارتا عکس چگوارا با همان شدتی رایج است که در بوینس آیرس و هاوانا و سرتاسر آمریکای لاتین. به راستی این چه حکمتی است که فردی چنین قهرمانانه بر صدر یاد و اندیشه می نشیند و فارغ از ایدئولوژی و ملیتی خاص می درخشد. هنوز در کوبا عکس های “چه” حتی از عکس های فیدل بیشتر به چشم می خورد.شاید راز این درخشش را باید در صداقت و انسانیت او جستجو کرد. به طور اتفاقی با پیرمردی عصا به دست در هاوانا هم مسیر شدم. او همراه “چه” جنگیده بود . از او از ویژگی های او پرسیدم. خیلی خلاصه گفت :” تاکید می کرد که به آنچه می گویید وفادار باشید و فقط آنچه را انجام می دهید بگویید.” او تا آخرین روزهایی که در کوبا بود با پایین ترین اقشار دمخور بود و به آنان کمک می کرد. هنوز وقتی در آمریکای لاتین ترانه “برای همیشه” Hasta Siempre را که زیباترنینش را کارلوس پوئبلو اجرا کرده است خوانده می شود حاضران سر از پا نمی شناستد. تصویر آهنین “چه” بر کاخ ریاست جمهوری کوبا حضورش را در میدا ن استقلال هاوانا همیشگی کرده است.حضوری که شاهد امیدها و یاسها و وعده ها و خلف وعده های بسیاری بوده است.
برای همیشه
آموختهایم به تو عشق بورزیم
بر قلههای تاریخ
تو با خورشیدی از شجاعت
در بستر مرگ آرمیدهای
حضور عمیق تو
اکنون واضح تر شده است
فرمانده چه گوارا
دستان پیروزمند و توانای تو
بر تاریخ آتش زد
زمانی که همه سانتاکلارا
برای دیدن تو از خواب برمی خاست
تو آمدی تا باد را
با آفتاب بهاری آتش بزنی
تا با نور بخندد
پرچمی را برافرازی
انقلابیون شیفته تو
تو را تا قلمرو تازهات همراهی میکنند
جایی که با اسلحه آزادیخواهی تو
مقاومت خواهند کرد
ما راه تو را ادامه خواهیم داد
همچنان که تاکنون همراهت بودهایم
ما همراه با فیدل به تو میگوییم:
«برای همیشه تو فرماندهای»
قمار باز
محمود درویش (1941–2008) زاده حومه شهر عکاست . این شاعر فلسطینی سال های زیادی را در بیروت و قاهره و تونس به تبعید گذراند. برگهای زیتون (1964) و عاشقی از فلسطین (1966) و گنجشکها در الجلیل میمیرند (1969) وچرا اسب را تنها گذاشتم (1999) از آثار به نام اوست . حیفم می آید که شعر قمار باز را با ترجمه احسان مو سوی با شما شریک نشوم.
كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟
من نه سنگى بودم كه آب هايش پرداخته باشند
و صورتى شوم
نه قصبى كه بادها روزنى نهند بر آن
و نيى شوم
من قمار بازم
گاه برنده گاه بازنده
مانند شمايم
يا كمى كم تر
كنار چاه زاده شدم
با سه درخت تنها
كه چون زنان راهب بودند
نه هلهله اى در كار بود نه قابله اى
و كاملا تصادفى نامى يافتم
و به خاندانى منسوب شدم
كاملا تصادفى
و نشان ها و صفاتشان را به ارث بردم
وبيمارى هايشان را:
نخست – اشكالى در رگ ها
و فشار خون بالا
دوم – شرم در سخن گفتن با مادر
و پدر
و پدر بزرگ – ريشه
سوم – اميد به درمان سرماخوردگى
با فنجانى بابونه ى داغ
چهارم – ملال از سخن گفتن در باره آهو
و چكاوك
پنجم – بيزارى از شب هاى زمستانى
ششم –شكست ىأس آوردر تجربه ى آوازخوانى
من در آنچه بودم هيچ نقشى نداشتم
كاملا تصادفى بود كه پسر شدم…
و تصادفى بود كه ماه ديدم
چنان كمرنگ كه گويى ليمويى است دختركان شب بيدار را مى آزارد
و هيچ تلاشى نكردم
كه يك خال
در پنهان ترين اندام هاى تنم
بيابم!
ممكن بود من نباشم
ممكن بود پدرم، تصادفا
با مادرم همبستر نشده باشد
يا ممكن بود خواهرم باشم
كه جيغى كشيد و مرد
و هرگز نفهميد كه لحظاتى زنده بوده است
و ندانست مادرش كيست
يا ممكن بود آن تخمى باشم كه شكسته است
پيش از آنكه جوجه كبوترها سر از تخم بيرون برآرند
كاملا تصادفى بود
كه از حادثه تصادف اتوبوس زنده ماندم
چرا كه از اتوبوس مدرسه جا مانده بودم
چرا كه شب، داستانى عاشقانه خوانده بودم
و هستى و نيستى را از ياد برده بودم
در نقش نويسنده ى داستان در آمده بودم
و در نقش معشوق – نقشى سالم
پس شهيد عشق داستانى بودم
و زنده مانده ى تصادف.
با دريا شوخى ندارم
اما پسرى بى پروايم
از همان ها كه عاشق پرسه زدن در فريبندگى آب اند
ندا مى دهد: بيا! جلوتر بيا!
در نجات از دريا هم نقشى نداشتم
مرغ ماهيخوار آدم وارى نجاتم داد
ديده بود كه موج ها در دامم انداخته و دستانم را فلج كرده اند.
اگر درِ خانه مان شمالى بود
و رو به دريا نبود
چه بسا ديوانه ى معلقات جاهلى نمى شدم
وگر نظاميان آتش روستا را نديده يودند
كه شب را به كوره ى نان پزى مى پختند
اگر پانزده شهيد
سنگرها را باز ساخته بودند
اگر آن مزرعه قطع نشده بود
چه بسا زيتون شده بودم
يا معلم جغرافى
يا مورشناس
يا پژواك بان!
كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟
بر در كنشت
فقط تاس قماربازم
ميان شكار وشكارچى
و بردم
و جايزه ام آگاهى بيشتر بود
نه تا از شب مهتاب كام جويم
كه تا كشتار را ببينم.
كاملا تصادفى نجات يافتم
كوچكتر از هدف گلوله بودم
و بزرگتر از زنبورى
كه ميان گلهاى نرده ها بال مى زد
[و بسيار ترسيدم بر برادرانم و پدرم
و ترسيدم بر زمانه اى شيشه اى]*
براى گربه ام ترسيدم
براى خرگوشم
وبرماه جادوگر كه بالاى مناره بود
مناره بلند آن مسجد
و برانگورهاى داربست مو
كه مانند پستان هاى سگ مان
آويخته مانده است….
ترس مرا با خود مى برد
و من، پابرهنه، او را
و از يادم رفته بود
همهء خاطره هاى كوچك
از آنچه فردا مى خواستم – ديگر فرصتى براى فردا نماند.
مى روم/ مى شتابم/ مى دوم/ بالا مى روم/
فرود مى آيم/ فرياد مى كشم/ زوزه مى كشم/ پارس مى كنم/
صدا مى زنم/ زارى مى كنم/ سرعت مى گيرم/ كند مى شوم/
عاشق مى شوم/ سبك مى شوم/ خشك مى شوم/ مى گذرم/
پرواز مى كنم/ مى بينم/ نمى بينم/ مى لغزم/
زرد مى شوم/ سبز مى شوم/ آبى مى شوم/ جدا مى شوم/
مى گريم/ تشنه مى شوم/ خسته مى شوم/ گرسنه مى شوم/
مى افتم/ بر مى خيزم/ مى دوم/ فراموش مى كنم/
مى بينم/ نمى بينم/ به ياد مى آورم/ مى شنوم/
نگاه مى كنم/ هذيان مى گويم/ خيال مى كنم/ پچ پچ مى كنم/
فرياد مى كشم/ باز مى مانم/ مى نالم/ ديوانه مى شوم/
مى مانم/ كاسته مى شوم/ افزوده مى شوم/ فرو مى افتم/
صعود مى كنم/ هبوط مى كنم/ خون ريزى مى كنم/
و از هوش مى روم
خوشبختانه از گرگ ها
خبرى نشد
يا كاملا اتفاقى
يا از ترس نظاميان.
من در زندگى خود نقشى ندارم
جز اين كه وقتى سرودش را به من آموخت
گفتم: آيا باز هم هست؟
و چراغ اش را برافروختم
از آن پس كوشيدم نورش را ميزان كنم…
ممكن بود پرستو نباشم اگر
باد چنين خواسته بود
كه باد بخت مسافر است…
شماليدم، شرقيدم،غربيدم،
اما سرزمينم جنوب بود
پس به مجاز پرستويى شدم
كه بهار – پاييز
بر فراز خاكستر خود
پرواز مى كند…
پرهايم را در ابر درياچه تعميد مى دهم
وسلامى مى كنم طولانى
به ناصرى كه نخواهد مرد
روح خدا در اوست
و خدا بخت پيغمبران است…
و خوشبختانه در همسايگى خدا زيستم
و صليب، بدبختانه،
از ازل، نردبان ما به فرداهايمان بوده است!
كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟
كيستم من؟
ممكن بود الهامى به من نشود
كه الهام بخت تنهايان است
شعر تاسى است كه قمارباز
بر صفحه اى از تاريكى مى اندازد
مى درخشد، شايد هم ندرخشد
و سخن فرود مى آيد
چونان پرى بر شن.
مرا در شعر نقشى نيست
جز فرمانبرى از وزنش:
جنبش حواس
حسى حسى را تعديل مى كند
وحدسى معنايى مى آفريند
و بى هوشى در پژواك واژه ها
و تصوير خودم كه جا به جا شده
از خودم با ديگرى
و اعتماد به نفسم
و حسرت سرچشمه.
مرا در شعر نقشى نيست
اگر الهام قطع شود
و الهام بخت زيردستان است
اگر تلاش كنى.
اگر در راه سينما نبودم
چه بسا عاشق دخترى نمى شدم كه پرسيد:
ساعت چند است؟
ممكن بود دو رگه نباشد، آن چنان كه بود
يا خاطره اى گنگ از دوردست ها ننمايد…
اين گونه است كه واژه ها زاده مى شود
دلم را تمرين مى دهم
كه دوست بدارد
و گل و خار را با هم در خود جاى دهد
واژه هايم عرفانى است و
خواست هايم جسمانى
و اين كه هستم نخواهم بود
مگر آن كه من و زنانگى
در من جمع شود.
اى عشق! چيستى تو؟ چه قدر خود هستى و خود نيستى؟
اى عشق! بر ما توفان و رعد بباران
تا آن گونه شويم كه تو مى خواهى.
ما راه حل هاى آسمانى براى زمين بسيار داريم
تو در راهى جارى شو كه هر دو را سيراب كند.
تو را – چه خود بنمايى چه پنهان بمانى –
شكلى نيست
وما دوستت داريم آن گاه كه
تصادفى عاشق مى شويم.
تو بخت بيچارگانى.
بخت يارم نبود كه بارها از مرگ عاشقانه نجات يافتم
و خوشبختانه هنوز آن قدر شكننده ام
كه اين را تجربه كنم
عاشق كاركشته در دل مى گويد
عشق دروغ راستين ماست
دخترك عاشق مى شنود
و مى گويد: عشق همان است،
در رفت و آمد
مانند طوفان و رعد
به زندگى مى گويم درنگ كن! منتظرم باش
تا دُرد در پياله ام خشك شود…
در باغ گل هايى هست براى همه
و هوا تاب جدايى از گل ندارد
منتظرم باش مبادا بلبلان از من بگريزند و
نغمه را اشتباه بخوانم/
نوازندگان در ميدان تارها را كوك مى كنند
تا آواز جدايى بخوانند
درنگ كن!
مختصرم كن
مبادا سرود طولانى شود
و خارج بخوانم،
فقط فرصتى تا بخوانم:
«زنده باد زندگى!»
آرام تر!
در آغوشم گير تا باد
نپراكندم/
حتى بر فراز باد هم الفبا از يادم نمى رود.
اگر برفراز كوه نايستاده بودم
به آشيان عقاب دل خوش مى شدم
هيچ نورى بالاتر نيست!
اما حشمتى چنين با تاجى زرين
آبى بى نهايت
دشوار – ديدار است:
تنها در آن تنها مى ماند
و نمى تواند با گام هايش پايين بيايد
نه عقاب راه مى رود
نه انسان پرواز مى كند
آنك قله اى دره مانند!
آنك انزواى بلند كوه!
در آنچه شدم يا خواهم شد
هيچ نقشى ندارم
هرچه هست بخت است
و بخت را نامى نيست
گاه آن را آهنگر سرنوشت مى خوانيمش
گاه نامه بر آسمان
يا نجار تخت نوزاد
و تابوت نومرده
در اسطوره ها نوكر خدايانش مى خوانيم
ما خود آن همه در باره شان نوشتيم
و خود به المپ پناه برديم…
پس سفالگران گرسنه آنها را باور كردند
و زرگران برآماسيده شكم تكذيبمان كردند
بيچاره نويسنده كه در صحنه نمايش
فقط خيال واقعى است.
پشت پرده اما داستان ديگرى است
كسى نمى پرسد چه وقت؟
همه مى پرسند چرا و چگونه و كى؟
كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟
ممكن بود نباشم
يا راهزنان قافله را بزنند
و خانواده پسرى را از دست دهد
همان كه اكنون
اين اشعار را مى نويسد
حرف به حرف
قطره به قطره
پشت اين ميز
با خونى سياه
كه نه جوهر كلاغ است
نه صداى آن
بلكه شب است
چكيده ى تمام شب
قطره به قطره
در دستان بخت و اقبال
ممكن بود شعر سود بيشتر كند
اگر او شانه به سرى نبود بر دهانه دره ى ژرف
چه بسا با خود مى گفت اگر كسى ديگر بودم
باز همين بودم كه هستم.
چنين نيرنگ مى زنم:
نارسيس زيبا نيست هر چند خود چنين مى پندارد
اما آفرينند گانش او را گرفتار آينه اش كردند
پس بسيار در خود خيره شد
در آن هواى نمور…
اگرتوانسته بود ديگران را ببيند
عاشق زنى مى شد كه به او خيره شده بود
و گوزن ها را از ياد برده بود
آنها را كه در ميان زنبق ها و گل هاى سرخ مى تاختند
فقط اگر كمى با هوش بود
آينه را مى شكست
و خود را مى ديد كه چقدر با ديگران يكى است…
اگر آزاد بود اسطوره نمى شد…
سراب نقشه ى مسافر است در بيابان ها
اگر سراب نبود
مسافر پيش نمى رفت
تا آب بياورد.
فرياد مى زند:آب!
لولهنگ آرزوها به يك دست
و دست ديگر بر كمر
قدم بر شن ها مى كوبد
تا بركه را در حفره اى جمع كند
و سراب فريبنده صدايش مى زند:
بخوان! اگر خواندن مى دانى
بنويس!اگر نوشتن مى توانى.
مى خواند:آب، و آب، و آب.
بر شن ها مى نويسد:
اگر سراب نبود زنده نمانده بودم.
بخت يار مسافر است كه
اميد جفت نوميدى است
يا شعر فى البداهه اش.
وقتى آسمان خاكسترى است
وشاخه گلى ناگهان
از شكاف ديوار سر برآورده
نمى گويم: آسمان خاكسترى است.
بلكه به شاخه گل چشم مى دوزم
و با او مى گويم: چه روزى است امروز!
در آستان شب
با دو دوست مى گويم:
اگر بايد خوابى ديد
بگذار مثل ما باشد… و ساده
مثل آن كه دو روز ديگر با هم شام مى خوريم
ما سه نفر
و راست بودن خوابمان را جشن مى گيريم
كه تا دو روز ديگر
ما سه، سه نفر خواهيم ماند
و از ما كاسته نخواهد شد
پس سور سونات ماه بگيريم و
تسامح مرگ را
كه شاد ديدمان و
چشم فرو پوشيد!
نمى گويم زندگى در دوردست ها حقيقت است و جاى ها همه توهمى بيش نيست
فقط مى دانم كه همين جا مى توان زيست.
و كاملا تصادفى زمين مقدس شد
زيرا بركه ها و كشتزارها و درختانش
نسخه اى از بهشت برين اند
يا زيرا پيامبرى بر آن راه رفت**
و بر فراز سنگى نماز خواند
و سنگ به گريه افتاد
و تپه از عظمت خداوند
فرو ريخت و از هوش رفت.
و كاملا تصادفى سراشيبى دشتى در شهرى
موزه ى پوچى ها شد…
زيرا آنجا هزاران سرباز از هر دوسوى جبهه جان باختند
در دفاع از رهبرانى
كه فرياد مى زدند: به پيش!
و خود در چادرهاى حريرى
چشم انتظار غنايم بودند…
هنوز سربازان جان مى بازند
و هنوز هيچ كس نمى داند
چه كسى پيروز ميدان است!
و برخى روايت گران
كاملا تصادفى زيستند و گفتند:
اگر كسانى ديگر كسانى ديگر را شكست داده بودند
تاريخ ديگر مى شد
سبز مى خواهمت. اى زمين!سبز!
سيبى غلتان در نور و آب.
سبز
شبت سبز.
بامدادت سبز.
با مهربانى بكارى ام…
با مهربانى دست مادرى، در مشتى هوا.
من يكى از بذرهاى سبز توام.
آن شعر شاعرى يگانه ندارد
ممكن بود عاشقانه نباشد…
كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟
ممكن بود آن كه هستم نباشم.
ممكن بود اين جا نباشم…
ممكن بود صبح زود
با هواپيما سقوط كنم
خوشبختانه صبح ها دير از خواب بيدار مى شوم
و به پرواز نرسيدم
ممكن بود شام و قاهره را نبينم
موزه لوور را نبينم
شهرهاى افسونگر را نبينم
ممكن بود اگر آرام تر راه مى رفتم
تفنگى
سايه ام را از روى درخت سدر شب بيدار مانده قطع كند
ممكن بود اگرتندتر راه مى رفتم
تركش ها
به خاطره اى گذرايم تبديل كنند
ممكن بود اگر بيشتر خواب مى ديدم
حافظه ام را از دست بدهم.
خوشبختانه تنها مى خوابم
و به تنم گوش مى سپرم
و نبوغم در كشف دردها را باور مى كنم
و ده دقيقه قبل از مرگم
پزشك را صدا مى زنم.
ده دقيقه كافى است تا
كاملا تصادفى زنده بمانم
و پندار نيستى را ناكام گذارم.
كيستم من كه پندار نيستى را ناكام گذارم؟
كيستم من؟ كيستم من؟
به نقل از : http://xalat.com/Dgaran/Adabi/Jahan/Jahan1/Ghomarbaz.htm
شعری از بورخس
خورخه لوئیس بورخس شاعر و نویسنده نام آور آرژانتینی است. همو است که مدتی رئیس کتابخانه ملی آرژانتین بود و در همان زمان گفت که ” بهشت باید جایی مثل کتابخانه باشد” شعر زیر از سروده های زیبای اوست:
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری
کتابت
” بر همه چيز کتابت بود,
مگر بر آب
و اگر گذر کنی بر دريا,
از خون خويش
بر آب
کتابت کن
تا آن کز پی تو در آيد
داند که
عاشقان و
مستان و
سوختگان رفته اند.”
«ابوالحسن خرقانی»
به نقل از: محمد رضا شفيعی کدکنی .« نوشته بر دريا» تهران : انتشارات سخن چاپ اول 1384
یکشنبه در دوشنبه ۳
واژه هایی که در کوچه و خیابان و محیط دانشگاه به کار می رود و یا برابر نهاده های آنان برای واژه های بیگانه گاهی بسیار اصیل و زیباست. در اتوبوس آقایی به من گفت: نمی فرایید یعنی فرود نمی آیید یا پیاده نمی شوید. هواشناسی از رادیو اعلام می کند : هوا در دوشنبه ۲۲ درجه گرمَ . برای Open Source اصطلاح گشاده اساس ؛ برای Foundation اصطلاح ته کرسی ؛وب سایت اصطلاح سامانه؛برای اثنی عشر در معده اصطلاح دوازده انگشته ؛برای کمکهای اولیه اصطلاح یاری های اولین؛ برای موزه آثارخانه , برای آرایشگاه مردانه سرتراشخانه ؛ برای آرایشگاه زنانه مشاطه خانه ؛برای محافظت کردن پاسبانی کردن به کار می برند .
دانش آموزی در توضیح دلائل موفقیت خود در یک مسابقه هنری می گفت: با دستگیری سرور مکتب جای اول را سزاوار گشتم.یعنی با کمک و حمایت ریاست مدرسه رتبه اول
کسب کردم. اشعار حافظ و سعدی و مولانا و اشعار شعرای معاصر ایرانی و تاجیکی به وفور در رادیو و تلویزیون خوانده می شود. همین اامروز شعری از عجمی شاعر تاجیک از رادیوخوانده شد :
همان شب،که چشم تو اعجاز می کرد،
به رویم در بسته را باز می کرد.
نفسهای دست تو پروانه می شد،
در آیینه بی بال پرواز می کرد.
سکوت غریب مرا می شکست آه،
مرا صد نیستان از آواز می کرد.
کسی در غزلهای من اشک می ریخت،
کسی در غزلهای من ناز می کرد.
غزلمثنوی های گیسویت اما،
مرا آشنا با شب راز می کرد.
که بود اوکه می کشت هر شب خودش را،
سحر زندگی باز آغاز می کرد.
زمین بوسه بر شانه ی عرش می زد،
همان شب،که چشم تو اعجاز می کرد.
در دوشنبه هنوز زنان و مردانی را با لباس های سنتی می بینیم . این لباس ها در روستاها تقریبا همگانی می شود. زنان در تولید و تجارت مشارکت دارند . در بازارهای میوه اغلب فرو شندگان زن هستند .آنان میوه ها و محصولات خود را بسیار زیبا و تمیز عرضه می کنند.
بازار برکت دوشنبه
اما به قول یکی از تاجیکان زن در آن جامعه صرفا منزلتی ظاهری دارد. او از فردی یاد می کرد که تا کنون ۲۲ زن گرفته و طلاق داده است و هیچ مشکل قانونی هم برایش پیش نیامده است !! فقر حاکم بر کشور موجب گسترش فحشا و صدور زنان و دختران به دیگر کشورها و ازجمله شیخ نشنهای خلیج فارس شده است. ببینید که مومن قناعت این درد را چه زیبا سروده است:
از خلیج فارس می آید نسیم فارسی
ابر از شیراز می آید چو سیم فارسی
دُ راز این دریا نمی جویم، چو دور افتاده است
از تگ دریا ته ِ چشم یتیم فارسی
می رسد از کشتی بشکسته شعرِ بی شکست
شعر هم بشکست با پند قدیم فارسی
شیخ را سرمست دیدم یک شبی از بوی نفت
رفت با عطر کفن، عطر و شمیم فارسی
زبان در مکاتبات رسمی هنوز روسی است . اما مکالمات عموما فارسی است. البته گاهی افرادی هم دیده می شوند که فقط روسی می دانند. راهنمای موزه فقط روسی می دانست. او از روس تبارانی بود که در تاجیکستان ساکن شده است.
زبان فارسی با گویش تاجیکی فراز و فرودهای زیادی را تا کنون طی کرده است و نیاز است که سرزمین مادری اش در تقویت و استحکام آن یاری رسانش باشد.اخیرا مقاله ای از پژوهشگز تاجیک “اسفندیار آدینه” با عنوان مشکلات زبانی در تا جیکستان خواندم که آن را برای علاقه مندان می آورم:
زبان پارسی یا فارسی که درچند قرن پیش درپهنایی گسترده از هند تا بیزانس یا روم شرقی و از دریای آرال تا خلیج فارس به عنوان زبان رسمی به کار می رفت، اکنون در برخی از مراکز اصلی فرهنگ ایرانی، بخصوص ورزرودان (یا ماوراالنحر)، به دلیل بی توجهی صاحب زبانان نفوذ و منزلت خود را از دست داده است.
در تاجیکستان که بیشتر دم از بزرگداشت تمدن فرهنگ آریایی می زند، سخن و سخنوری به زبان ناب پارسی از میان رفته و اکنون شمار عمده ای از دانشمندانش که باید زبان مادری خود را بهتر بلد باشند، نمی توانند بدون لکنت و اشتباه به این زبان سخن گویند.
نه تنها شمار واژه و لغاتی که یک صاحب زبان در تاجیکستان همه روزه به کار می برد، اندک است، بلکه نحوه بیان اندیشه و احساساتش نیز شاید اصلا به دلیل نداشتن همین اندیشه و احساسات درهمریخته و در آستانه نیستی قرار دارد. از این وضع برمی آید که زبان پارسی در تاجیکستان با بحرانی عمیق گرفتار است و این بحران ناشی از چند عوامل می تواند باشد.
بحران هویت
این زبان قبل از همه با مشکل هویت روبروست. زبانی که در طول بیشتر از دو هزار سال گذشته به آن “پارسی” گفته می شد، امروز با بهانه های مختلف در تاجیکستان (و افغانستان) هویت خود را از دست داده و نامهایی ساخته بر آن تحمیل شده است.
بحثهای زیادی در این مورد صورت گرفته و زبان شناسان دریافتهای گوناگونی را ارائه کرده اند، ولی این مشکل تا کنون با راه علمی و واقعی حل خود را نیافته و دانشمندان همواره زیر نفوذ سیاست و ایدئولوژیهای مختلف بناچار از نتیجه گیریهای روشن و درست خودداری کردهاند.
کسانی که تا کنون تلاش کردهاند، “زبان تاجیکی” را به عنوان زبانی جداگانه و مستقل از فارسی مطرح کنند، گرچه پای منطقشان لنگ بوده، ولی برای اثبات ادعای خود همیشه در سایه قدرتمداران و سیاستهای بیگانه پرور پناه جستهاند. اما با تکیه به این مثل “قدرت عین حقیقت نیست، حقیقت عین قدرت است” باید گفت که منطق هماره برتر از قدرت است و به هیچ قدرتی نباید حق دخالت در منطق را داد.
این عده از صاحب نظران تفاوتهای آوایی و دستوری، لغوی، معیارادبی، کاربرد اصطلاحات را به عنوان معیار برای مستقل پنداشتن یک زبان به کار می برند، در حالی که در زبان شناسی چنین معیارها برای شناخت یک زبان مستقل به هیچ وجه به کار نمی رود.
در زبان شناسی برای شناسایی یک لهجه از یک زبان مستقل از چهار معیار کمک گرفته می شود که اینهاست: تفاهم یکدیگری – همانندی ساختاری – پیوند یا تداوم شیوهای تاریخ فرهنگی مشترک .
بر اساس این چهار معیارهیچ بهانه علمی برای جدا و مستقل دانستن “زبان تاجیکی” از فارسی وجود ندارد. یک تاجیکستانی و یک ایرانی همدیگر را با اندکی کوشش به آسانی می فهمند ، تفاوت زیادی در ترکیب گفتار این دو نیز وجود ندارد ، شیوه های مختلف فارسی از خجند تا شیراز به وسیله همانندیهایی به هم ارتباط گرفته و در مجموع زنجرهای از شیوهها را تشکیل میکنند و در نهایت تاریخ مشترک فارسی زبانان را کسی نمی تواند انکار کند.
پیش آوردن هر گونه معیار دیگری برای جدا ساختن “زبان تاجیکی” از فارسی از نظر زبان شناسی و هر فن دیگری بی پایه و غیرمنطقی است. اکنون زمان سیاست بازیهای استعماری هم گذشته و نباید بازیهای سیاسی تازه در پیرامون زبان ره انداخت. سیاست برهان قاطع و حقیقت روشن برای هیچ مسئله علمی به دست نمی دهد و در این زمینه اهل سیاست هم گزینه دیگری ندارند، جز این که حقوقیت علمی را بپذیرند.
با این حال، سیاست بازیهای داخلی و خارجی در پاره پاره ساختن زبان فارسی و پارسیگویان تا این زمان نقش مؤثری داشته است. در این راه، اگر بازیگران خارجی بیشتر به جدایی و درهم شکستگی فرهنگ و ملیت ایرانی کوشیده باشند، پس بازیگران داخلی همواره به خودکشی و منفعت تلاشیهای بیهوده مشغول بوده اند. اکنون زمانی است که پاسخ روشن و درستی به سیاستهای تبعیض آمیز حزب کمونیست شوروی داده و تحریفات رایج شده در آن دوران اصلاح شود.
محلگرایی
یکی از انگیزههای خودداری برخی افراد از کاربرد نام “پارسی” ابلته غریضه محلگرایی است. تنها به این دلیل که واژه “پارس” یا “فارس” به منطقه ای دورتر از محل ایشان ارتباط دارد، عدهای نمیتوانند این واژه را بپذیرند.
بیماری محلگرایی در میان دانشمندان تاجیک به حدی است که بیشتر آنها حتی در انتخاب موضوع تحقیق خود در زبان و ادبیات، بیشتر به چهرههایی تمایل دارند که از محل خودشان برخاستهاند. مثلا اگر این ادبیات شناس خجندی باشد، قطعا موضوع تحقیقش کمال خجندی است و اگر کولابی باشد، بدون تردید سیدعلی همدانی را مورد تحقیق قرار می دهد و اگر سمرقندی باشد، پژوهشگر رودکی است.
بیشتر زبان شناسان تاجیک نیز همواره کوشیدهاند لهجه محل خود را به عنوان زبانی واحد مطرح کنند و یا لااقل ویژگیهای گفتاری محل خود را هرچه بیشتر وارد زبان ادبی سازند. و زبان به اصطلاح “ادبی حاضره تاجیک” اینگونه شکل گرفته و در این راه بسیاری از جنبه های زیبای زبان ادبی هزارساله عمدا از میان برده شده است.
تفکر و سیاستهای استعماری روس و انگلیس
یک نگاه ژرف ثابت می کند که تفکر استعماری در تحریف هویت زبان فارسی در آسیای میانه خیلی مؤثر بوده است. از نگاه اول چنین می نماید که این موضوع از لحاظ تاریخی چندان اهمیتی نداشته و گویا بر اساس انتخاب صاحب زبانان صورت گرفته باشد.
ولی پژوهشی ژرفتر بازمینماید که بحران هویت در ورزرودان قبل از هر چیزی ریشه در سیاستهای استعمارگرانه روسیه تزاری در قرن نزدهم و دیکتاتوری برتریخواه شوروی در قرن بیستم دارد که اکنون هم آثاری از این برتریخواهی در نحوه برخورد برادر بزرگ با گبرادران کوچک به صراحت بازتاب می شود.
عقده برتری یک بیماری اجتماعی است که در روابط بین المللی نیز از مشکلاتی عمده به شمار می آید و در آن احساس برتر بودن یک انسان بر انسان دیگر، یک قوم بر قوم دیگر و همین طور یک کشور بر کشور دیگر در رفتار و برخورد طرف گرفتار این عقده خود را برملا می سازد.
این عقده قبل از همه ناشی از تفکر استعماری است و متاسفانه هنوز در میان برخی از چهرهها و محافل سیاسی درفضای مابعدالشوروی روسیه به وجود خود ادامه می دهد.
عقده برتری البته به خودی خود نمی تواند عرض وجود کند و در پسزمینه خود عقده کهتری را نهفته دارد که به حیث انگیزه برای آن خدمت میکند. عقده کهتری انسان را بدان وامی دارد که بیش از اندازه بر شخص دیگری تکیه کند، اعتماد به نفس خود را بکشد، هنر و استعداد و دستوارد خود را در برابر دیگران نادیده بگیرد.
این عقده اجازه می دهد شخص دیگری بر انسان تسلط یابد و خود را بزرگتر او گرداند. این بیماری گاها در روابط بین المللی نیز به همان اندازه که میان دو فرد رایج است، خود را برملا می سازد. عدم اعتماد به نفس، ترسویی، ندانمکاری، منفعت طلبی و حتی خیانت به نوع خود از خصایلی است که شخص گرفتار عقده حقارت از خود بازمینماید.
درواقع در زمینه زبان و هویت ما را بایستی قبل از همه از خود بنالیم که این خودیان سست عناصر ما در طول تاریخ اجازه دادهاند تا دیگران بر ما بتازند. اگر دراوایل عهد شوروی روشنفکران و نخبگان تاجیک چون مردم گرجی و ارمنی و کناره بالتیک در برابر سیاستهای تبعیض آمیز شوروی ایستادگی میکردند، شاید بسیاری از ارزشهای مادی و معنوی ما به بیگانگان واگذار نمیشد.
بر خلاف این میبینیم که نخبگان سیاسی ما در اوایل قرن بیستم گزینه تسلیم و فرمانبرداری را در پیش گرفته و حتی برای پیاده ساختن اهداف بیگانه روشنفکران محلی را زیر فشار و تعقیب قرار دادهاند.
فارسی، زبان بین المللی
زبان پارسی (فارسی) که در طول تاریخ به این نام معروف بود، در امارات بخارا و خیوه نیز به همین نام رسمیت داشت، ولی بر مبنای ایدئولوژی “قسمت کن و حاکم باش” روسیه پادشاهی و بعدها شوروی تغییر هویت کرد.قدمت این زبان به ۲۵۰۰ سال بازمیگردد و کتیبه های پادشاهان هخامنشی بر این اعدا جامه عمل می پوشاند .
سیاست جداسازی فارسی زبانان برای روسیه و انگلیس که از بازیگران اصلی “بازی بزرگ” در پایان قرن نزدهم بودند، پس از تقسیم مرزی افغانستان و آسیای میانه در آن زمان از اهمیتی استراتژیک برخوردار بود.
به این ترتیب، در آغاز نام زبان فارسی در برخی از نوشتههای گماشتگان روسیه تزاری تحریف شد، چنانچه نام ورزرودان (ماوراالنحر) را نیز به “ترکستان” بدل کردند و پس از انقلاب این برنامه به طورگسترده و آشکار توسط دیکتاتوری اقتدارگرای شوروی به اجرا درامد.
مبارزه با فرهنگ فارسی و تغییر خط به سیریلیک نیز بر مبنای سیاستهای نژادپرستانه و برتریخواه نمایندگان قوم زبردست در شوروی پیاده شد، یعنی خط سیریلیک برتر از خط فارسی شمرده و زبان “برتر” در سیاست نیز جایگزین زبانی شد که بیش از هزار سال به حیث یک زبان بین المللی در گسترهای از شرق متداول بود.
زبان فارسی که در هند و عراق و حتی نپال تا چند قرن پیش به عنوان زبان رسمی خدمت می کرد، در زمان استعمار انگلیسیها در هند جای خود را به تدریج به زبان انگلیسی داد و پس از انقلاب بولشویکی در بخارا مقام خود را در میهن صاحب زبانان نیز از دست داد. و اکنون هم زبان دیگری به عنوان “وسیله معاشرت میان اقوام” در تاجیکستان به کار داشته شده است.
دمکراسی و زبان
اکنون با وجود استقلال تاجیکستان از روسها ولی این کشور از مراکز عمده فرهنگ ایرانی به شمار میآید، زبان پارسی از مقام رسمی “وسیله معاشرت میان اقوام” در قلمرو این کشور برخوردار نیست. البته طرح این موضوع برخی از مقامات را ناراحت خواهد ساخت و نارضایتی “برادران بزرگ” سابق و “یاران استراتژیک” کنونی نیز که هنوز “حقوقی” بر ما دارند، در فهرست توجیهاتی برای این امر ارائه می شود. ولی هنگامی که از دمکراسی شعار میدهیم، چرا نباید درامورداخلی خود بر اصل رای عموم کار کنیم و چرا روابط خارجیمان نیزدرچشم مردم شفاف و عادلانه نباشد؟
البته آموزش زبان روسی به عنوان یک زبان خارجی در برابر انگلیسی و فرانسوی و عربی و چینی… از فوائدی عاری نیست، ولی اعتبار آن به عنوان “زبان معاشرت میان اقوام” در قلمرو تاجیکستان نباید بیش ازاین ادامه یابد. چون این خدمت را از یک سو بیش از هزار سال زبان فارسی درمنطقه برعهده داشته و از سوی دیگر تاجیکان به عنوان قوم صاحب دولت که بیشترین جمعیت کشور را تشکیل میدهند، براساس معیارهای دمکراسی حق دارند زبان خود را در کشور خود به عنوان “زبان معاشرت میان اقوام” به کار برند، چه این حق اکثریتی است که در جامعه دمکراتیک به سر می برند.
زبان و روابط بین المللی
از سوی دیگر روابط به کشورهای دیگر نباید در امور داخلی، ازجمله مسایل زبانی در تاجیکستان تاثیر گذارد. در غیر این صورت این روابط عادلانه و دمکراتیک نخواهد بود. امروز هم کسانی هستند که ادعا می کنند که تاجیکان بدون دانستن زبان روسی یا انگلیسی به هیچ پیشرفتی نایل نخواهند شد و به این دلیل خواستار توسعه زبان روسی و انگلیسی در کشورند، در حالی که توجه به زبان رسمی همه روزه در حال کاهش است.
ولی این پرسش هرگز مطرح نشده است که چرا ژاپنیها و چینیها و بسیاری از مردمان دیگر که نه انگلیسی و نه روسی را بلدند (به استثنای زبان شناسان) توانستهاند به این همه پیشرفت برسند؟ درواقع چرا خود انگلیسیها و روسها بدون دانستن زبانهای دیگری به پیشرفت لازم دست یافتهاند؟
عدهای هم می گویند که چون ما شمار زیادی از مهاجران کاری در روسیه داریم، به این دلیل مردم ما باید اجبارا روسی یاد بگیرند. چه حرف پوچی! آیا مادر تاجیک موظف است که تمام عمر مهاجر کاری تولد کند؟ چرا نباید به فکر این بود که در کشور خود جایهای کاری بیشتری ایجاد کنیم و دیگر به “کار سیاه” در خارج نیاز نباشد؟
آیا از اصول استقلال این نیست که کشور و هر یکی از افراد آن باید از لحاظ اقتصادی و اجتماعی آزاد و مستقل باشند و به هیچ وجه وابستگی به افراد و اقوام دیگری را بر خود اجازه ندهند؟ دیگر باید به تفکر درویشوار “برادربزرگی”، “کمک طلبی” و “مردکاری” پایان داد و از موهبت عقل کار گرفت، چه پیشرفت انسانی هماره درعقل بوده است.
مشکل خط
از مشکلات دیگر در این زمینه مشکل خط است. چنانچه در بالا گفته شد، خط فارسی در میان تاجیکان به اقتضای سیاستهای نژادپرستانه و ملیت ستیز شوروی از میان برده شد و بهانهاش هم این بود که گویا با این خط تاجیکان نمیتوانستند پیشرفت کنند. وگرنه چرا ژاپنیها، کره ایها و چینیها با خط بابایی خود به این همه پیشرفت نایل شدند؟
و چه طور شد که در ه ایالتی از هند خط جداگانهای رایج است و این کشور با وجود ترویج چندین خط به توسعه اقتصادی بی سابقهای دست یافته و با پیشرفت علمی و فنی خود از قدرتهای بزرگ منطقهای به شمارمیآید؟
و نتیجه تغییر خط در تاجیکستان هم این شد که تاجیکان نسبت به همقومان ایرانی و افغان خود واپس ماندند، نه به پیشرفت علم و تکنیک رسیدند و نه از اندیشههای انسانی در جهان امروز برخوردارشدند. مثلا ایرانیان اکنون تلاش دارند با خط نیاکان به دانش هستهای دست یابند و از لحاظ جامعه شناسی نیز یک دانشجوی ایرانی بهتر میتواند از یک دانشمند تاجیک مفاهیمی چون دمکراسی، جامعه مدنی و حقوق انسان را درک کند.
ترجمه زدگی
تغییر خط که مردم تاجیکستان را از گذشته خود جدا کرد، زبان امروزی را نیز به یک زبان ترجمه زده تبدیل کرده است. بیشتر قوانین تاجیکستان که عمدتا از زبان روسی کم هنرانه ترجمه شده؛ عبارت از اشتباهات منطقی و معنایی است و درنتیجه متن بسیاری از قوانین برای مردم عادی چه که برای یک آموخته هم نامفهوم است.
به همین دلیل، امروز مثلا به وزارت و اداره “مقامات” می گویند، در حالی که مقام وزیر است، نه وزارت، رئیس است، نه ریاست. و گاها به جای واژه “حق” شکل جمع آن “حقوقگ” را به کار می برند و “حقوق” را دوباره جمع می کنند و به اشتباه “حقوقها” می نویسند. و یا “موادها” هم که اشتباه است، زیرا “مواد” خود جمع “ماده” است و نیاز به جمعبندی دوباره ندارد.
درد ترجمه زدگی بخصوص در نوشتهها و پوسترهای تبلیغاتی شرکتها و کارخانههای مختلف دولتی و خصوصی در خیابانهای شهر دوشنبه روشنتر بازتاب شده است. خواندن برخی از این نوشتههای تبلیغاتی درواقع تهوع آور است. یک جا نوشته اند که “حیات این صحبت است” یعنی و یا “پاک سحر انگیز” که ترجمه بی کم و کاست از زبان روسی است.
و یا از گوشی تلفن می شنویم که “مشتری دعوت شونده در شبکه فعالیت نیست” . به این هرج و مرج باید پایان داد. “حیات این صحبت است” در زبان فارسی معنی ندارد، “پاک سحرانگیز” هرزه است و “مشاری دعوت شونده…” نیز معلوم نیست چه معنی دارد. چرا نباید زبان را از قالب گفتار روسی رها ساخت؟
به هیچ وجه آن چه در زبان روسی گفته می شود، ترجمه تحت اللفظی از زبانهای دیگر نیست. چرا ما باید از زبان روسی ترجمه تحت اللفظ بگیریم؟ هر زبانی طبیعت و سرشت خود را دارد و ویاسل بیان و نحوه گفتار در آن در برابر زبانهای دیگر متفاوت است. به این دلیل ترجمه “نریخته و نچکیده” در هر زبانی شایسته نیست.
تبلیغات بازرگانی هنر است
آیا نمی شود به زبان خودمان جملههای زیباتری را برای تبلیغات کالاهای بازرگانی به کار ببریم؟ اگر نمیشود، چرا؟ عیب در زبان است یا در صاحب زبان؟ البته در جهان هیچ زبانی نیست که توان بیان اندیشه را نداشته باشد. به سادهترین زبان هم میشود بالاترین اندیشه را بیان کرد.
مهم نیست همان چیزی گفته شود که درزبان روسی گفته و یا نوشته شده است. سخنهای تازهتر و زیباتری میشود به فارسی گفت. دنیا در همین یک جمله روسی که تمام نمیشود. بهتر نیست مثلا به جای جمله بی معنی “حیات این صحبت است” بگوییم “صحبت غنیمت است” چه عمر میگذرد و صحبت است که به یاد میماند.
کلام یا تبلیغات بازرگانی تنها تبلیغ نیست که هنرهم هست. درکشورهای پیشرفته برای یاد گرفتن این هنرمردم در کالج و دانشکدهها میخوانند و مدرک علمی دریافت میکنند. هنر رکلام نگاری با انواع دیگر هنر، چون نقاشی، شعر، نویسندگی، سینما، “لباس، زیبایی و غیره پیوند ناگسستنی دارد و یک رکلام نگار تاجیک نیز باید از زبان و شعر و ادبیات این مردم آگاهی کافی داشته باشد.
در نهایت، رکلامها یا تبلیغات بازرگانی باید فرهنگ و زبان ملی در خود بازتاب دهند و چهره ملت را بسازند و به این دلیل بهره گرفتن از فلکلور، شعر و ادبیات هزارساله فارسی در هنر رکلام نویسی بسیار سودمند خواهد بود.
بازار خط فارسی
اکنون عدهای این اندیشه ساده و بیپایه را مطرح کردهاند که گویا بازگشت به خط فارسی برای مردم تاجیکستان مشکلاتی را به بار خواهد آورد و ازجمله مخارج پولی زیادی میخواهد. در برابراین، اگر ژرفتر بنگریم، درخواهیم یافت که تا کنون این خط سیریلیک بوده که مانع پیشرفت ما شده است.
مثلا در چند سال اخیر شاعران و نویسندگان تاجیک موفق شدهاند تنها شماراندکی از کتابهای خود را به خط سیریلیک چاپ کنند. ولی این کتابها به دلیل بی پولی و بی میلی مردم به کتاب خوانی، به جز شماری اندک، به دست خوانندگان نرسیده و هرگز نخواهد رسید. اگر این کتب به خط فارسی چاپ می شد، البته بازار خواننده آثار نویسندگان تاجیک در ایران و افغانستان اندک نیست و درامد قابل ملاحظه ای از این راه وارد بودجه تاجیکستان هم میشد.
روزنامههای تاجیکستان نیز به جزعده کمشماری در شهرها پخش نمیشوند، زیرا با تنها پنج میلیون جمعیتی که داریم، بیشتر از پنج هزار کتابخوان یا روزنامه خوان نمی توان توقع داشت.
ولی بازگشت به خط فارسی بازار خواننده کتب و روزنامههای تاجیکی را توسعه خواهد داد و بیگمان درآمد زیادی از این راه به بودجه ملی وارد خواهد شد. و مخارجی هم که برای گذشتن به خط فارسی به آن نیاز داریم، در برابر این همه درآمد ناچیز خواهد بود. اقتصاد بازاری تنها اقتصاد فروش پارچه و لباس نیست که اقتصاد عرضه داشتن فرهنگ و آثار علمی و ادبی به جهانیان هم هست.
مثلا چندی پیش در کتاب فروشیهای تاجیکستان کلیات نهجلدی سینا را میفروختند که درازبکستان به زبان روسی چاپ شده بود. این کتاب نه تنها در تاجیکستان و ازبکستان، بلکه درتمامی کشورهای شوروی سابق به فروش رفته و درآمد زیادی نیز به کیسه دوستان ازبک هم باید سرازیر شده باشد. چرا چاپخانههای تاجیکستان نمیتوانستند چنین کاری انجام بدهند، تا درامد آن وارد بودجه تاجیکستان شود؟
چرا که ما سیاست زده هستیم، تفکر بازاری نداریم و خود را به کارهای کمسود و پرزیان مشغول میداریم، مثلا فالنامه و مزخرفات دیگری چاپ میکنیم که به هیچ دردی نمیخورد. اگر ما درواقع منافع اقتصادی میخواهیم چرا از تولیدات فرهنگی و زبانی در این راه بهره نمیبریم؟ بازار فرهنگ البته با فروش کتاب و روزنامه هم محدود نمیشود، آن بازار ارتباطات است و در آن اندیشه و هنر را نیز به جهانیان باید عرضه کرد.
در پایان چاره جز پیشنهاد چند چاره کار نمیبینم که اینهاست:
١- پیش از همه باید هویت اصلی زبان فارسی در تاجیکستان به رسمیت شناخته و پرده از روی تحریف و انحرافات گذشته برداشته شود، چرا که هیچ بهانه برای خودداری از کاربرد واژه “پارسی” (فارسی) برای نام این زبان وجود ندارد.
٢- دولت را لازم است در قانون زبان این کشور تجدید نظر کند و زبان فارسی را به عنوان “وسیله معاشرت میان اقوام” دوباره بر مسند خود بنشاند.
٣- در خط تاجیکی باید تجدید نظر کرد و بهترین گزینه در این راه بازگشت به خط کلاسیک فارسی است که البته آن هم با توجه به نیازمندیهای زمان امروز در همکاری با دانشمندان ایرانی و افغان دوباره تکمیل شود.
این کارها در آغاز با مشکلاتی همراه است و طبیعی است که هیچ کاری بدون مشکل انجام نمی شود، ناگزیر باید این مشکلات را تحمل کرد، تا ثمر آن را دید، ولی در غیر این صورت، خودداری از بازگشت به خط فارسی در درازمدت زیانبارتر تمام خواهد شد.
امید بسیار داریم که باردیگر اقوام تاجیک به میهن گرامی خود ( ایران ) ملحق شوند و شاهد گشترش هرچه بیشتر این فرهنگ و تمدن کهن در این مناطق باشیم+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۸۷ساعت ۰:۷ توسط فریبرز خسروی گفتگو
لیمو شیرین
سومین پاکت میوه را پر می کنم . میوه ها با فیض لامپهای 2000 وات با پس زمینه برفی که در حال باریدن است بسیار خیره کننده اند. نفر قبلی حساب می کند 75 هزار تومان. دختر شش هفت ساله ای وارد می شود می گوید 10 تومان لیمو شیرین برای برادر مریضم……….
افتان و خیزان به خانه می رسم و می خوانم و می گریم:گرچه این شعر اخوان نیز کارساز نمی افتد
سلامت رانمی خواهندپاسخ گفت، سرهادرگريبان است
کسی سربرنياردکردپاسخ گفتن وديدارياران را
نگه جزپيش پاراديدنتواند،
که ره تاريک ولغزان است.
وگردست محبت سوی کس يازی،
به اکراه آورددست ازبغل بيرون،
که سرماسخت سوزان است.
نفس ، کزگرمگاه سينه می آيدبرون ابری شودتاريک.
چوديوارايستددرپيش چشمانت.
نفس کاينست ، پس که ديگرچه داری چشم زچشم د.ستان دوريانزديک.
مسيحای جوانمردمن ای ترسای پيرپيرهن چرکين!
هوابس ناجوانمردانه سرداست…آی…
دمت گرم وسرت خوش باد!
سلامم راتوپاسخ گوی دربگشای!
منم من ميهمان هرشبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرينش نغمه ی ناجور.
نه ازرومم ، نه اززنگم ، همان بی رنگ بی رنگم
بيابگشای در، بگشای ، دلتنگم
حريفا! ميزبانا! ميهمان سال وماهت پشت درچون موج می لرزد.
تگرگی نيست ، مرگی نيست،
صدايی گرشنيدی صحبت سرماودندان است.
من امشب آمدستم وام بگذارم ، حسابت راکنارجام بگذارم
چه می گويی که بيگه شد ، سحرشد ، بامدادآمد؟
فريبت می دهدبرآسمان اين سرخی بعدازسحرگه نيست.
حريفا!گوش سرمابرده است اين يادگارسيلی سردزمستان است.
وقنديل سپهرتنگ ميدان ، مرده يازنده
به تابوت ستبرظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است.
حريفا ! روچراغ باده رابفروزشب باروزيکسان است.
سلامت رانمی خواهندپاسخ گفت:
هوادلگير ، درهابسته ، سرهادرگريبان ، دست هاپنهان ،
نفس هاابر ، دل هاخسته وغمگين ،
درختان اسکلت های بلورآجين ،
زمين دل مرده ، سقف آسمان کوتاه ،
غبارآلوده مهروماه ،
زمستان است.
دیماه 85