دریا

دريا و من چقدر شبيه ايم گرچه باز
من سخت بي قرارم و او بي قرار نيست
با او چه خوب مي شود از حال خويش گفت
دريا که از اهالي اين روزگار نيست

افاضات علامه ای

امروز صبح حدود ساعت هفت فرصتی پیش آمد که قبل از عزیمت به محل کار شاهد یک گفتگوی تربیتی از شبکه ۶ یعنی شبکه خبر  باشم. طرف صحبت  خانم دکتری چادری بودند. ایشان رئیس دانشکده تربیتی ویا روانشناسی- البته اخیرا روانشناسی هم جزو علومی است که نباید اسم برده شود!- و همین کرسی را هم به نوعی در شورای عالی انقلاب فرهنگی دارا هستند. از محتوای بحث سخنی نمی گویم که جای تامل بسیار داشت. در قسمتی از افاضاتشان در مورد تفاوتهای فردی فرمودند: به این موضوع باید به صورت ویژه توجه کنیم ، به اصطلاح ما آکادمیسین ها باید به این موضوع به صورت اسپیسیفیک نگاه کنیم . من که سر صبحی از این همه لغت پراکنی آن هم در شبکه خبر که یک شبکه عمومی است کف کردم!! به راستی از اسلامی شدن این علوم آن هم توسط این طایفه باید به خدا پناه برد ….چه شود. بحمدالله این روزها از جنبه های مختلف غرق در کفیم و اصلا اگر جسارت به حضرت مولانا نباشد صورتهای عالم را کلا کفی می بینیم ! اما  یادم می اید یک بار دیگر نیز این حالت انبساط کف آوری را برای لغت پراکنی تجربه کرده بودم. تازه با رشته کتابداری آشنا شده و تحصیل در کارشناسی ارشد را شروع کرده بودم که  یکی از استادان  فرمودند: در لکچری که دیروز در فکولتی پیسیکولوژی داشتم ساجست های زیادی را برای دولوپ کنسه دادم

مهرمادری

در سایت گل آقا خواندم که مسعود ضیایی زردخشویی برنده جایزه داوران 14مين جشنواره بين المللي کارتون و انيميشن سئول – کره  2010 شده است

فضیلت اقرار

این یادداشت را برای عطف نوشته ام و در آن درج شده است.

یکم : با یکی از تصمیم گیران انتخاب مکان برای ساختمان سازمان اسناد گفتگویی داشتم.  به او گفته شد:  شما به خوبی می دانید که مکان یابی برای مراکزی مثل کتابخانه و مراکز اسناد از اهمیت زیادی برخوردار است. رطوبت و آب ، حرارت و آتش از دشمنان کتاب و سند هستند. در انتخاب مکان بنای این مراکز باید دقت لازم را به کار برد. با این تفاسیر چرا شما مکانی را در تهران برگزیده اید که در مجاورت رودخانه  است . این انتخاب احسن! و عدم دقت در ساخت و نیندیشیدن تدابیر لازم باعث شده است که در آخرین مخزن اسناد گاهی آب بالا بیاید و به شبه استخر بدل شود. این معضل به حدی مشکل زا شده است که بعدا استفاده کنندگان مجبور شده اند با احداث سوراخهای گمانه همیشه مترصد و نگران آن چشمه جوشان باشند. طی سال های اخیر نیز برای گریز از این نقصان  و آسیب حاصل از آن  دائما یک موتور چند اینچی آب را به بیرون پمپ می کند تا بالا نیاید! و اگر برق قطع شود یا موتور از کار بیفتد…

به ایشان گفته شد : فکر نمی کنید در این انتخاب اشتباهی صورت گرفته باشد و یا در ساخت بی دقتی شده است. خلاصه فرمایش ایشان این بود که اگر قرار بود که در همه ایران مکان یابی کنید بهترین جا همین مکان بود. وقتی به ایشان گفته شد دقیقا همین مکان در منطقه ای واقع است که تا همین اواخر به آن چاله هرز می گفتیم چگونه این مساله از نظر شما مغفول مانده است . و اگر می دانستید چرا آن را چنان نساخته اید که جلوی نفوذ آب را بگیرد.  استدلال ایشان این بار این نتیجه را داد که اگر در همه جهان بگردید بهتر از این مکان و بهتر از این ساختمان  پیدا نمی کنید!.

دوم :در شرق روز سه شنبه ۱۳ مهر می خوانیم :

لیندا باک در سال ۲۰۰۴ برنده نوبل پزشکی شد . او دو سال بعد در مقاله ای در مجله ساینس مدعی تحریک سلول های عصبی مغز به وسیله دو رایحه  خاص شد. لیندا اکنون پس از گذشت چهارسال از انتشار آن مقاله اعلام کرده است که آزمایشگاه وی نتوانسته است یافته های آن مقاله را تکرار و بازتولید کند لذا اعلام کرده است: ” من صمیمانه از هر نوع سردرگمی که این وضعیت ممکن است ایجاد کرده باشد معذرت می خواهم”

یش از نیم قرنی که از خدا عمر گرفته ام شبیه فراز یکم را فراوان اما مشابه فراز دوم را  در این دیار ندیده ام یا اگر دیده ام آنقدر اندک بوده که در خاطر ندارم  :  مسئولی ، رئیسی ، مرئوسی، معلمی ، استادی و پژوهشگری… به اشتباه خود اقرار کرده و بابت خطایش پوزش خواسته باشد. هزار شبه استدلال و رطب و یابس به هم بافته می شود تا خطای مسئولی درست جلوه کند. البته اعلام اشتباه بسیار زیاد است. ولی این کار فقط برای خطا و خیانت مسئولان پیشین مباح است.  به نظر می رسد اعلام خطا و محکوم کردن قبلی ها   ظاهرا  جزء واجبات و شرط ضمن عقد پذیرش مسئولیت است.

اشتباه از ویژگی های رفتار انسانی است . به قول آناتول فرانس ” خطا کردن یک کار انسانی است ولی اصرار به تکرار آن ، کاری حیوانی است. چرا در جامعه ما اقرار به اشتباه و پوزش خواهی به این حد دیریاب و دست نایافتنی است؟

شاید در یک تقسیم بندی ابتدایی بتوان اشتباه را بر دو گونه دانست:

الف :اشتباهی که آثارش  فقط به خود فرد  یا به خوزه باورهای اعتقادی فرد بازمی گردد.

آموزه های اخلاقی و دینی وقوع چنین خطاهایی را ظبیعی دانسته اند اما به ما توصیه کرده اند که بر آن ها اصرار نورزیم  . توبه به معنای بازگشت از خطا از آموزه های دینی ماست و “تواب “  به معنای وجودی است که خیلی توبه پذیر است و این از صفات خداست. در یک سو انسانی است که خطا می کند و در سوی دیگر خدایی است که اقرار به خطا و بازگشت را می پذیرد بسیار هم می پذیرد و باب رحمتش گشوده است.  در این نوع از اشتباهات اقرار به خطا یا گناه در پیشگاه مردم نه تنها جایز نیست بلکه بسیار ناپسند و مذموم است. حافظانه فقط ازو باید خواست که : آبرو می رود ای ابر خطاپوش ببار.

ب : اشتباهی که از فرد عبور می کند و دامن دیگری یا دیگران را نیز در بر می گیرد. حق یا حقوقی را ضایع می کند و یا خساراتی را به بار می آورد.

در جوامع انسانی وقوع چنین خطاهایی گریز ناپذیر است . در یک جامعه رشد یافته و اخلاقمند  اولا افراد مسئولیت خطاهایشان را به عهده می گیرند و ثانیا ضمن اقرار به خطا در پیشگاه صاحبان حق در مسیر جبران خسارت گام بر می دارند.

در این زمینه کتمان حقیقت و عدم اقرار به خطا و بزرگ کردن خطای دیگران برای پوشاندن لغزش خود یک کاستی و نقص اخلاقی است. تویجری می گوید که اقرار به اشتباه فضیلتی است که ما به آن دست نیافته ایم.فضیلتی که ظاهرا همه با برای دستیابی و نهادینه کردن آن باید تلاش زیادی کنیم . به راستی چرا در جامعه ما  نه تنها اصرار بر کتمان خطا داریم بلکه هزاران دلیل بر صحت اشتباه! نیز اقامه می کنیم؟اما چرا در بعضی جوامع خیلی راحت به کجروی خود اقرار می کنند ؟.

شاید تفاوت را بتوان در نوع تلقی و نگاهی دانست که در فرهنگ های گوناگون  به پدیده ” خطا و اشتباه” دارند. در یک سو  خطا در انسان را به قول سیسرو گریز ناپذیر می داند و فقط اصرار بر آن را ابلهی و خیانت تلقی می کند . مسلما در این جوامع به کسی که اشتباه کرده و مسئولیت اشتباه خود را پذیرفته به چشم خیانت کار نگاه نمی شود. در این فرهنگ ها خیلی به راحتی اقرار به اشتباه انجام شده و خیلی راحت تر هم پذیرفته می شود. در سوی دیگر جوامعی شبیه جامعه ما قرار دارد. در این فرهنگ ها با آن که در اموزه های اخلاقی و مذهبی عکس آن را می بینیم اما در اخلاق عملی و در رفتار ما به انسان بسیار آرمانگرایانه نگریسته می شود. انسانی به دور از خطا و لغزش. اشتباه و خطا مترادف و ملائم با خیانت تلقی می شود. وقتی خطا و استباه نوعی خیانت دانسته شود بدیهی است که نه تنها اقرار به آن امری ناممکن می شود بلکه خطاکار را وا می دارد که برای کتمان اشتباه که او را از ورطه خیانت می رهاند دست به هزار خطای دیگر بزند!

به نظر می رسد برای رسیدن به فضیلت اقرار به اشتباه و نهادینه شدن آن ضروری است در حیطه باورها و رفتارمان تغییراتی ایجاد کنیم:

باور کنیم که اشتباه امری انسانی است و انسان موجودی جایزالخطاست .فقط اصرار به تکرار آن غیرانسانی است .

اصرار بر تکرار اشتباه و اقامه دلیل برای درست جلوه دادن آن از روحیه استبدادی نشات گرفته و نشانه رشد نایافتگی است . یادمان باشد اگر برای یک اشتباه هزار دلیل بیاوریم تعداد اشتباهاتمان می شود هزارو یک.

پذیرفتن مسئولیت اشتباه و پوزش از جامعه امری انسانی و نوعی ارزش اخلاقی و فضیلت است. اقرار به اشتباه اولین گام در رفع خطا محسوب می شود.جامعه نباید به فردی که اشتباه کرده و به اشتباه خود اقرار دارد به چشم خیانت کار بنگرد. باید بیاموزیم که از اقرار به اشتباه افراد سوء استفاده نشود.

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد

باران یعنی تو برمی گردی

نزار قبانی  شاعر شهیر سوری است .عده ای او را پرنفوذترین شاعر در دنیای عرب امروز می دانند. بن مایه شعر او حس و عاطفه است که سعی کرده است عشق و سیاست را به تصویر و نقد بکشد. مرگ همسرش در واقعه انفجار سفارت عراق در بیروت و همچنین اوضاع سیاسی جهان عرب تاثیر عمیقی بر شعر او گذاشت .به گونه ای که خودش سرود: از من شاعری ساخت که با دشنه می سراید . او نیز چون شاملو معتقد است که شعر بر او می بارد و او تصمیم به سرودن نمی گیرد. آثار او توسط شفیعی کدکنی و غلامحسین یوسفی و بسیاری دیگر به فارسی ترجمه شده است : دو شعر او را باهم می خوانیم:

اولین شعر را از کتاب ” در بندر آبی چشمانت”  با عنوان : عشق را دفتری نیست  می خوانیم:

آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند.

شعر دوم با عنوان ” باران یعنی تو برکی گردی ” با ترجمه یغما گلرویی

1

می‌خواهم‌ نامه‌یی‌ برایت‌ بنویسم‌
که‌ به‌ هیچ‌ نامه‌ی‌ دیگری‌ شبیه‌ نباشد
وَ زبانی‌ نو برای‌ تو بیآفرینم‌
زبانی‌ هم‌ْترازِ اندامت‌
وَ گُستره‌ی‌ عشقم‌ !

می‌خواهم‌ از برگ‌های‌ لغت‌ْنامه‌ بیرون‌ بیایم‌
وَ از دهانم‌ اجازه‌ی‌ سفر بگیرم‌ !
خسته‌اَم‌ از چرخاندن‌ زبان‌ در این‌ دهان‌ !
دهانی‌ دیگر می‌خواهم‌
که‌ بتواند به‌ درخت‌ِ گیلاس‌،
یا چوب‌ کبریتی‌ بَدَل‌ شَود !
دهانی‌ که‌ کلمات‌ از آن‌ بیرون‌ بریزند ،
مانندِ پریان‌ِ دریایی‌ از امواج‌ِ دریا
وَ کبوتران‌
از کلاه‌ِ شعبده‌باز !

کتاب‌های‌ دبستانم‌ را از من‌ بگیریدُ
نیمکت‌های‌ کلاسم‌ را ،
گچ‌ها وُ قلم‌ها وُ تخته‌ سیاه‌ را
از من‌ بگیرید ،
تنها واژه‌یی‌ به‌ من‌ ببخشید
تا آن‌ را
چون‌ گوشواری‌ به‌ گوش‌ِ معشوق‌ِ خود بیاویزم‌ !

انگشتانی‌ تازه‌ می‌خواهم‌،
برای‌ دیگرگونه‌ نوشتن‌ !
از انگشتانی‌ که‌ قد نمی‌کشند،
از درختانی‌ که‌ نه‌ بُلند می‌شوندُ نه‌ می‌میرند بیزارم‌ !

انگشتانی‌ تازه‌ می‌خواهم‌،
به‌ بُلندای‌ بادبان‌ِ زورق‌ُ گردن‌ِ زرّافه‌،
تا معشوقه‌ی‌ خویش‌ را پیراهنی‌ از شعر ببافم‌
وَ الفبایی‌ نو بیآفرینم‌ برای‌ او !
الفبایی‌ که‌ حروفش‌
به‌ حروف‌ِ هیچ‌ زبان‌ِ دیگری‌ مانند نباشند !
الفبایی‌ به‌ نظم‌ِ باران‌ !
الفبایی‌ از طیف‌ِ ماه‌ُ
ابرهای‌ خاکستری‌ِ غم‌ْناک‌
وَ درد برگ‌های‌ بید
زیرِ چرخ‌ِ دلیجان‌ِ آذر ماه‌ !

می‌خواهم‌ گنجی‌ از کلمات‌ را پیش‌ْکشَت‌ کنم‌
که‌ هرگز هیچ‌ زنی‌ به‌ نصیب‌ نبُرده‌ وُ نخواهد بُرد !
کسی‌ به‌ تو مانند نبوده‌ وُ نیست‌ !
می‌خواهم‌ هجاهای‌ نامم‌
وَ خواندن‌ِ نامه‌هایم‌ را
به‌ سینه‌ی‌ خسته‌اَت‌ بیاموزم‌ !
می‌خواهم‌ تو را به‌ زبانی‌ نو بَدَل‌ کنم‌ !

2

زیبای‌ من‌ !
از بیروت‌ برایت‌ می‌نویسم‌ !
باران‌ چون‌ معشوقه‌یی‌ قدیمی‌
از سفری‌ دور باز آمده‌ است‌ !
از قهوه‌خانه‌ی‌ کنارِ دریا برای‌ تو می‌نویسم‌ !
پاییزِ دِل‌ْگیر،
روزنامه‌ها را خیس‌ کرده‌ است‌
وَ تو هَر دَم‌
از فنجان‌ِ قهوه‌ وُ
سطرهای‌ خبرِ روزنامه‌ بیرون‌ می‌آیی‌ !
پنج‌ ماه‌ گُذشته‌ است‌…
چه‌گونه‌یی‌؟ عزیز !
این‌جا خبرِ تازه‌یی‌ نیست‌ !
بیروت‌ مشغول‌ِ آرایش‌ است‌
ـ همانندِ تمام‌ِ زنان‌ ـ
در آغازِ زمستان‌ !

مغرورُ زیبا وُ ستمگر…
چون‌ تمام‌ِ زنان‌ !
بیروت‌ بی‌قرارِ دیدن‌ِ توست‌ ! عزیزکم‌ !
اِی‌ نزدیک‌ِ دورادور !
اِی‌ حضورِ مشتعل‌ِ شعر !
باران‌ در عطش‌ِ اندام‌ِ توست‌
وَ دریا آماده‌ است‌ تا در چشمانت‌ بریزد !

بیروت‌ در این‌ روزها به‌ افسانه‌ می‌ماند ! عشق‌ِ من‌ !
برگ‌های‌ مطلّایش‌ بر زمین‌، طلا وُ مس‌اَند
وَ خیابان‌ِ سُرخ‌
پیراهنی‌ از نی‌ِ رنگارنگ‌ به‌ تن‌ کرده‌ !

چه‌قدر به‌ تو محتاجم‌ !
هنگامی‌ که‌ فصل‌ِ گریه‌ می‌رسد،
چه‌قدرها که‌ باید پی‌ِ دستانت‌ بگردم‌
در خیابان‌های‌ شلوغ‌ُ خیس‌…

گُل‌ِ یاس‌ِ دفترِ من‌ !
دردِ دل‌ْانگیزُ
عشق‌ِ عظیمم‌ !

از رستورانی‌ برایت‌ می‌نویسم‌
که‌ در محله‌ی‌ سفیدْماسه‌
پیدایش‌ کردیم‌ !
میزها با من‌ قهرند
وَ صندلی‌ها از من‌ می‌گریزند !
خاطراتم‌ برباد رفته‌ وُ
به‌ فراموشی‌ دُچار شُده‌اَم‌ !
صندلی‌ مجاور
ـ که‌ روزی‌ بر آن‌ نشسته‌ بودی‌ ـ
مرا کنار می‌زندُ
از صندلی‌اَم‌
نشانی‌ِ تو را می‌خواهد…

در گریه‌ می‌نویسم‌ !
(عاشقی‌ چون‌ من‌ باید سلام‌ِ اوّل‌ را بگوید؟)
پی‌ِ انگشتانم‌ می‌گردم‌ !
پی‌ِ شعله‌ی‌ کبریتی‌
وَ کلمه‌یی‌
که‌ در هیچ‌ِ دفترِ عاشقانه‌یی‌ نباشد !
گُر می‌گیرم‌…
نامه‌ نوشتن‌ برای‌ آن‌که‌ دوستش‌ می‌داری‌،
چه‌ دشوار است‌ !

3

بگو کجاست‌؟
آن‌ قهوه‌خانه‌ که‌ چون‌ دشنه‌ فرو رفته‌ در دریا !
بگو !
تسلیم‌ِ مرغان‌ِ نگاه‌ِ تواَم‌ ،
که‌ از عمق‌ِ زمان‌ می‌آیند !
هنگامی‌ که‌ در بیروت‌ باران‌ می‌بارد،
عاشق‌تَرم‌ !
به‌ بارانی‌ِ خیسم‌ قدم‌ بگذار !
زیرِ پوستم‌ بِخَز !
چونان‌ مادیانی‌ در سبزه‌زارِ سینه‌اَم‌ یله‌ شو !
همانندِ ماهی‌ِ سُرخی‌ بِلَغز،
از یک‌ چشم‌ به‌ چشم‌ِ دیگرم‌ !
چهره‌اَم‌ را بر بوم‌ِ باران‌ نقاشی‌ کن‌ !
بر سطح‌ِ شب‌ برقص‌ !
در هم‌ْخوانی‌ِ ناودان‌ها
زیرِ پیراهن‌ِ خاکستری‌اَت‌ پناهم‌ بده‌ !

چون‌ مسیح‌ ، بر صلیب‌ِ پستان‌هایت‌ مصلوبم‌ کن‌ !
با عطرِ گلاب‌ُ بیلسان‌، آتشم‌ بزن‌ !
در دل‌ِ میدان‌ بغلم‌ کن‌ !
مَرا مخفی‌ کن‌ زیرِ برگ‌های‌ خُشک‌ !
تاریخ‌ِ شاهان‌ُ قدّیسان‌ را پُشت‌ِ سَر بگذار !
شبانه‌، گُرگ‌ْوار زوزه‌ بِکش‌ !
چون‌ زخمی‌ فوّاره‌ بزن‌ بر سینه‌اَم‌ !
پُر کن‌ مَرا از مرگ‌ !
وقتی‌ در بیروت‌ باران‌ می‌بارد،
نهال‌های‌ غصّه‌ قَد می‌کشند !
من‌ به‌ دو نخل‌ می‌مانم‌ ،
روییده‌ در کناره‌ی‌ آبی‌ که‌ تویی‌ !

بی‌جاترینم‌ !
مرا به‌ هر جا که‌ می‌خواهی‌ بِبَرُ رها کن‌ !
روزنامه‌ وُ مدادی‌ برایم‌ بخر !
سیگارُ بطری‌ شراب‌…

کلیدهای‌ من‌ این‌هاست‌ !
با خود بِبَر !
رو به‌ بادُ سرنوشت‌ !
به‌ سمت‌ِ ناودان‌هایی‌ که‌ بی‌نامند !

دوستم‌ داشته‌ باش‌ !
از رفتن‌ بمان‌ !
دستت‌ را به‌ من‌ بده‌،
که‌ در امتدادِ دستانت‌
بندری‌ست‌ برای‌ آرامش‌ !

4

روزی‌ که‌ آمدی‌،
شعرِ نابی‌ بودی‌ ایستاده‌ بر دوپا !
آفتاب‌ُ بهار با تو آمدند !
ورق‌های‌ روی‌ میز بُر خوردند !
فنجان‌ِ قهوه‌ی‌ پیش‌ رویم‌،
پیش‌ از آن‌ که‌ بنوشمش‌،
مرا نوشید
وَ اسب‌های‌ تابلوی‌ نقّاشی‌
چهار نعل‌ به‌ سوی‌ تو تاختند !

روزی‌ که‌ آمدی‌،
طوفان‌ شُدُ پیکانی‌ آتیشن‌
در نقطه‌یی‌ از جهان‌ فرود آمد !
پیکانی‌ که‌ کودکان‌، کلوچه‌یی‌ عسلی‌اَش‌ پنداشتند،
زنان‌، دست‌ْبندی‌ از الماس‌
وَ مردان‌، نشان‌ِ شبی‌ مقدّس‌ !

چندان‌ که‌ بارانی‌اَت‌ را
ـ چونان‌ پروانه‌یی‌ که‌ پیله‌ می‌دَرَد ـ درآوردی‌
وَ نشستی‌ رو به‌ روی‌ من‌
باور آوردم‌ به‌ حرف‌ِ کودکان‌ُ زنان‌ُ مَردان‌:
تو به‌ شیرینی‌ عسل‌ بودی‌،
به‌ زلالی‌ِ الماس‌
وَ به‌ زیبایی‌ِ شبی‌ مقدّس‌ !

5

وقتی‌ گفتم‌:
دوستَت‌ می‌دارم‌
می‌دانستم‌ که‌ شورش‌ کرده‌اَم‌ بر قبیله‌اَم‌
وَ به‌ صدا در آورده‌اَم‌ شیپورِ رسوایی‌ را !
می‌خواستم‌ تخت‌ِ ستم‌ را واژگون‌ کنم‌
تا جنگل‌ها برویندُ
دریاها آبی‌تر شوند
وَ آزاد گردند
تمام‌ِ کودکان‌ِ جهان‌ !
اتمام‌ِ عصرِ بربریت‌ را می‌خواستم‌ُ
مرگ‌ِ واپسین‌ حاکم‌ را !

می‌خواستم‌ با دوست‌ داشتن‌ِ تو،
درِ تمام‌ِ حرم‌ْسراها را بشکنم‌
وَ پستان‌ِ زنان‌ را
از بین‌ِ دندان‌ مَردان‌ نجات‌ دهم‌ !

وقتی‌ گفتم‌:
دوستَت‌ می‌دارم‌
می‌دانستم‌ که‌ الفبایی‌ تازه‌ را اختراع‌ می‌کنم‌ ،
به‌ شهری‌ که‌ در آن‌
هیچ‌ کس‌ خواندن‌ نمی‌داند !
شعر می‌خوانم‌ ،
در سالُنی‌ متروک‌
وَ شرابم‌ را در جام‌ِ کسانی‌ می‌ریزم‌
که‌ یارای‌ نوشیدنشان‌ نیست‌ !

وقتی‌ گفتم‌:
دوستَت‌ می‌دارم‌

می‌دانستم‌ که‌ هماره‌،
بَربَرها را با نیزه‌های‌ زهرآلودُ
کمان‌های‌ کشیده‌
در تعقیب‌ِ خود خواهم‌ یافت‌ !
عکسم‌ را بر دیوارِ خواهند چسباند
وُ اثرِ انگشتانم‌ را در پاسگاه‌ها خواهند گرفت‌ !
جایزه‌ی‌ بزرگ‌ به‌ کسی‌ می‌رسد
که‌ سَرِ بُریده‌اَم‌ را بیاورد
وَ چون‌ پُرتقالی‌ لُبنانی‌
بر سَردرِ شهر بیآویزد !
وقتی‌ نامت‌ را بر دفترِ گُل‌ها می‌نوشتم‌
می‌دانستم‌ که‌ مَردُم‌ را در مقابل‌ِ خود خواهم‌ دید !
درویش‌ها وُ ول‌ْگردها را…
آنان‌ که‌ در ارثیه‌شان‌ نشانی‌ از عشق‌ نیست‌،
بر ضدِ منند !
می‌خواهم‌ واپسین‌ حاکم‌ را نابود کنم‌ُ
دولت‌ِ عشق‌ِ تو را برپا دارم‌ !
می‌دانم‌ که‌ در این‌ انقلاب‌،
تنها گُنجشکان‌ در کنارِ من‌ خواهند بود !

6

وقتی‌ خُدا زنان‌ را میان‌ِ مَردان‌ قسمت‌ کرد
وَ تو را به‌ من‌ داد،
احساس‌ کردم‌ به‌ من‌ شراب‌ داده‌ وُ به‌ دیگران‌ گندم‌،
به‌ من‌ جامه‌یی‌ از حریر داده‌ وُ
به‌ دیگران‌ جامه‌یی‌ پنبه‌یی‌،
به‌ من‌ گُل‌ داده‌ وُ به‌ آنان‌ شاخه‌یی‌ بی‌برگ‌…
وقتی‌ خُدا تو را به‌ من‌ شناساند،
گفتم‌ نامه‌یی‌ برایش‌ خواهم‌ نوشت‌ !
بر برگ‌هایی‌ آبی‌،
خیس‌ از اشک‌هایی‌ آبی‌
وَ در پاکتی‌ آبی‌ !
می‌خواستم‌ به‌ خاطرِ انتخابش‌
از او تشکر کنم‌ !
او ـ آن‌گونه‌ که‌ می‌گویند ـ
هیچ‌ نامه‌یی‌ را نمی‌پذیرد، مگر نامه‌ی‌ عشق‌ !

وقتی‌ جواب‌ گرفتم‌ُ
برگشتم‌ تا تو را
مانندِ ماگنولیایی‌ در دست‌ بگیرم‌،
به‌ دستان‌ِ خُدا بوسه‌ زدم‌ !
بوسیدم‌ ماه‌ را وُ ستاره‌ها را،
کوه‌ُ دشت‌ را، بال‌ِ پرنده‌گان‌ُ ابرهای‌ عظیم‌ را
وَ ابرهایی‌ را که‌ هنوز به‌ مدرسه‌ می‌رفتند…
بوسیدم‌ جزایرِ کوچک‌ِ نقشه‌ وُ
جزایری‌ را که‌ از حافظه‌ی‌ نقشه‌ جا اُفتاده‌ بودند…
بوسیدم‌ شانه‌ی‌ موی‌ُ آینه‌ی‌ تو را
وَ کبوتران‌ِ سفیدی‌
که‌ جهازِ عروسی‌اَت‌ را بر بال‌های‌ خود می‌بُردند !

7

هرگز پادشاه‌ِ جهان‌ نبودم‌
جُز آن‌ دَم‌ که‌
از عشیره‌ی‌ شاهان‌
دوری‌ جُسته‌ باشم‌ !
احساس‌ِ داشتن‌ِ تو
دانش‌ِ حکومت‌
بر پنج‌ قاره‌ را به‌ من‌ می‌دهد !
حکومت‌ بر شاخه‌ی‌ باران‌،
ارابه‌ی‌ باد،
مرغ‌ِ حق‌،
مزرعه‌ی‌ خورشید…

به‌ آدمیانی‌ فرمان‌ دهم‌ که‌ پیش‌ از من‌ ،
کسی‌ بر ایشان‌ فرمان‌ نداده‌ است‌ !
بازی‌ کنم‌ با ستاره‌گان‌ِ راه‌ِ شیری‌،
چون‌ کودکی‌ که‌ با گوش‌ْماهی‌ها !

هرگز شاه‌ نخواهم‌ بودُ
نمی‌خواهم‌ باشم‌…
لیکن‌ خفتن‌ تو بر کف‌ِ دستانم‌
ـ چون‌ مُرواریدی‌ غلتان‌ ـ
مرا به‌ این‌ رؤیا می‌بَرَد که‌ پادشاه‌ِ روسم‌،
یا انوشیروان‌ِ ایران‌…

8

واپسین‌ مَردِ زنده‌گی‌اَت‌ نیستم‌ !
واپسین‌ شعرم‌
نوشته‌ شُده‌ به‌ آب‌ِ زَر
آویخته‌ میان‌ِ سینه‌هایت‌ !
واپسین‌ پیامبری‌ هستم‌
که‌ آدمیان‌ را
به‌ بهشت‌ِ ناب‌ِ پس‌ِ مژگانت‌
دعوت‌ می‌کند !

9

چرا تو؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان‌ِ زنان‌ ،
هندسه‌ی‌ حیات‌ِ مرا در هم‌ می‌ریزی‌،
پا برهنه‌ به‌ جهان‌ِ کوچکم‌ وارد می‌شوی‌،
در را می‌بندی‌ُ من‌
اعتراضی‌ نمی‌کنم‌؟
چرا تنها تو را دوست‌ می‌دارم‌ُ می‌خواهم‌؟
می‌گُذارم‌ بر مژه‌هایم‌ بنشینی‌ُ
وَرَق‌ بازی‌ کنی‌
وَ اعتراضی‌ نمی‌کنم‌؟

چرا زمان‌ را خط‌ِ باطل‌ می‌زنی‌ُ
هر حرکتی‌ را به‌ سکون‌ وامی‌داری‌؟
تمام‌ زنان‌ را می‌کشی‌ در درون‌ِ من‌
وَ اعتراضی‌ نمی‌کنم‌ !

چرا از میان‌ِ تمامی‌ِ زنان‌،
کلیدِ شهرِ مطلّایم‌ را به‌ تو می‌دهم‌؟
شهری‌ که‌ دروازه‌هایش‌
بر هر ماجراجویی‌ بسته‌ است‌
وَ هیچ‌ زنی‌
پرچمی‌ سفید را بر بُرج‌هایش‌ ندیده‌ !
به‌ سربازان‌ دستور می‌دهم‌
با مارش‌ به‌ استقبالت‌ بیایند
وَ مقابل‌ِ چشم‌ِ تمام‌ِ ساکنان‌
در میان‌ِ آوای‌ ناقوس‌ها با تو عهد می‌بندم‌ !
شاه‌ْزاده‌ی‌ تمام‌ِ زنده‌گی‌ِ من‌ !

10

وقتی‌ تلفظ‌ِ نامت‌ را
به‌ کودکان‌ِ جهان‌ آموختم‌،
دهانشان‌ به‌ درخت‌ِ توتی‌ بدل‌ شُد !
تو به‌ کتاب‌های‌ درسی‌ُ
جعبه‌های‌ شیرینی‌ راه‌ پیدا کردی‌ !
عشق‌ِ من‌ !

تو را در جملات‌ِ پیامبران‌ پنهان‌ کردم‌ُ
در شراب‌ِ راهبان‌ !
در دست‌ْمال‌های‌ بدرقه‌ وُ
پنجره‌ی‌ کلیساها !
در آینه‌ی‌ رؤیاها وُ
اَلوارِ زورق‌ها…
چندان‌ که‌ به‌ ماهیان‌ِ نشانی‌ِ چشمانت‌ را دادم‌،
تمام‌ِ نشانی‌هاشان‌ را
از یاد بُردند !

چندان‌ که‌ به‌ بازرگانان‌ِ مشرقی‌
از گنج‌های‌ نهفته‌ی‌ اندامت‌ گفتم‌
قافله‌های‌ جاده‌ی‌ هند برگشتند
تا عاج‌ِ پستان‌هایت‌ تو را بخرند !
چندان‌ که‌ به‌ باد گفتم‌
گیسوان‌ِ سیاهت‌ را شانه‌ کند،
شرمنده‌ گفت‌:
عمر کوتاه‌ است‌ُ
گیسوان‌ِ دل‌ْدارت‌ بُلند…

11

کیستی‌
ـ اِی‌ زن‌ ! ـ
که‌ چونان‌ دشنه‌ای‌
بَر تبارِ من‌
فرود می‌آیی‌ ؟

آرام‌ ،
چون‌ چشم‌ِ یکی‌ خرگوش‌ !
سَبُک‌ ،
چون‌ فرو غلتیدن‌ِ بَرگی‌ از شاخه‌ !
زیبا ،
چون‌ سینه‌ریزی‌ از گُل‌ِ یاس‌ !
معصوم‌ ،
چون‌ پیش‌ْبَندِ کودکان‌…
وَ وحشی‌ ،
چون‌ واژگان‌ !

از میان‌ِ برگ‌های‌ دفتَرَم‌ بیرون‌ بیا !
از ملافه‌ی‌ بستَرَم‌ ،
از فنجان‌ِ قهوه‌اَم‌ ،
از قاشق‌ِ شِکر ،
از دُکمه‌ی‌ پیراهنَم‌ ،
از دستمال‌ِ ابریشم‌ ،
از مسواکم‌ ،
از کف‌ِ خمیرِ ریش‌ِ روی‌ صورتم‌ ،
از تمامی‌ِ چیزهای‌ کوچک‌ بیرون‌ بیا
تا بتوانم‌ کار کنَم‌…

12

دوستت‌ دارم‌ُ
با تو لج‌ْبازی‌ نمی‌کنم‌ !
مانندِ کودکان‌،
سَرِ ماهی‌ها با تو قهر نخواهم‌ کرد:
ماهی‌ِ قرمز مال‌ِ تو،
ماهی‌ِ آبی‌ مال‌ِ من‌…

هر دو ماهی‌ مال‌ِ تو باشدُ
تو مال‌ِ من‌ !

دریا وُ
کشتی‌ُ
سرنشینانش‌ مال‌ِ تو باشندُ
تو مال‌ِ من‌ !
ضرر نخواهم‌ کرد !
تمام‌ِ دارُ ندارم‌ زیرِ پای‌ تو !

نه‌ چاه‌ِ نفتی‌ دارم‌ که‌ فخر بفروشم‌ُ
معشوقه‌هایم‌ در آن‌ شنا کنند،
نه‌ مانندِ آقاخان‌ ثروتمندم‌،
نه‌ جزیره‌ی‌ اوناسیس‌
ـ که‌ به‌ وسعت‌ِ یک‌ دریاست‌ ـ مال‌ِ من‌ است‌ !
من‌ شاعرم‌ُ تنها ثروتم‌
دفترِ شعرهایم‌
وَ چشمان‌ِ زیبای‌ توست‌ !

13

عشقت‌ به‌ من‌ شبیخون‌ زدُ بر خاکم‌ انداخت‌ !
شبیخون‌ِ عطری‌ زنانه‌ به‌ آسانسور…
غافلگیرم‌ کرد !
شعری‌ که‌ با آن‌ در قهوه‌خانه‌ نشسته‌ بودم‌ را
از یاد بُردم‌ !
خطوط‌ِ کف‌ِ دستم‌ را شماره‌ می‌کردم‌ُ
دستانم‌ را از خاطر بُردم‌ !
عشقت‌ مانندِ خروسی‌ جنگی‌ حمله‌ کرد !
کورُ کر !
پَرها وُ صدامان‌ یکی‌ شُد !

حیران‌ُ چشم‌ در راه‌ِ قطار روزها،
بر چمدانی‌ نشسته‌ بودم‌ !
روزها را از یاد بُردم‌ُ قطار را
وَ با تو سفر کردم‌ به‌ سرزمین‌ِ جنون‌ !

14

تو را چون‌ نقش‌ِ آبله‌یی‌ بر بازو می‌بَرَم‌
وَ با تو
تمام‌ِ پیاده‌روهای‌ جهان‌ را قدم‌ می‌زنم‌ !
بی‌پاسپورت‌ُ بی‌عکس‌ِ اداری‌ !
عکس‌ها را دوست‌ نداشتم‌ از کودکی‌ !
هر روز رنگ‌ِ چشمانم‌ عوض‌ می‌شودُ
تعدادِ دندان‌هایم‌ !
از نشستن‌ روی‌ صندلی‌ِ عکاسی‌ بیزارم‌ !
عکس‌های‌ یادگاری‌ را دوست‌ نمی‌دارم‌ !
کودکان‌ُ ستم‌ْدیده‌گان‌ به‌ هم‌ مانندند،
چون‌ دندانه‌های‌ یکی‌ شانه‌یی‌ !
از همین‌ رو گُذرنامه‌ی‌ کهنه‌اَم‌ را
در آب‌ِ اندوه‌ انداختم‌ُ سَر کشیدم‌ !
تصمیم‌ گرفتم‌ با دوچرخه‌ی‌ آزادی‌،
سرتاسرِ جهان‌ را بگردم‌ !
بی‌قانون‌ُ بی‌گُذرنامه‌… مانندِ باد !

اگر نشانی‌اَم‌ را بپُرسند،
می‌گویم‌:
تمام‌ِ پیاده‌روهای‌ جهان‌!
اگر گُذرنامه‌ بخواهند،
چشمان‌ِ تو را نشانشان‌ می‌دهم‌ !
می‌دانم‌ که‌ سفر کردن‌ به‌ دیارِ چشمانت‌،
حق‌ِ طبیعی‌ِ تمام‌ِ مَردُم‌ِ دُنیاست‌ !

15

صورت‌ِ تو را بر آینه‌ی‌ ساعتم‌ حک‌ کرده‌اَم‌
نَقر شُده‌ بر عقربه‌های‌ دقیقه‌شمارُ
ثانیه‌شُمار…
وَ هفته‌ها وُ سال‌ها وُ ماه‌ها !
بی‌زمانم‌،
چرا که‌ تو زمان‌ِ منی‌ !
با تو جهان‌ِ دقایق‌ِ کوچک‌ِ من‌
به‌ پایان‌ رسید !

چیزی‌ نمانده‌ !
نه‌ گُلی‌ برای‌ یک‌ باغ‌ْبان‌،
نه‌ کتابی‌ برای‌ وَرَق‌ زَدَن‌ در تنهایی‌ !
بر چشم‌ها وُ برگ‌ها می‌باری‌،
بر دهان‌ها وُ کلمات‌،
بر سَرُ بالش‌،
بر سیگارُ انگشتانم‌…

نه‌ از اقامت‌ِ همیشه‌گی‌اَت‌ در من‌ شکایتی‌ دارم‌،
نه‌ از تکان‌ خوردنت‌ در دست‌ها وُ
مُژه‌ها وُ
اندیشه‌اَم‌ !
گندم‌ْزار از ازدیادِ سُنبُله‌هایش‌ شکایت‌ نمی‌کند،
انجیر بُن‌ از آوازِ گُجشکان‌ شکایت‌ نمی‌کند
وَ گیلاس‌ از شراب‌ِ لَبالب‌ !
همه‌ آن‌چه‌ می‌خواستم‌ این‌ است‌ !
بانو !
در قلبم‌ تکاپو نکن‌ که‌
درد می‌کشم‌ !

16

رؤیاهایت‌ ،
بی‌حرارت‌ِ عشق‌ِ من‌ می‌میرند !
بی‌امتدادِ بازوهایم‌ ،
ابعادِ مشخصی‌ نداری‌ !
من‌ تمام‌ِ زوایا وُ خطوط‌ِ تواَم‌ !
روزی‌ که‌ به‌ سبزه‌زارِ سینه‌اَم‌ قدم‌ بُگذاری‌
از بند رسته‌یی‌
وَ روزی‌ که‌ بروی‌
شیخی‌ تو را می‌خردُ
به‌ کنیزی‌ بَدَلت‌ می‌کند !

در مکتب‌ِ بهار
نام‌ِ تمام‌ِ درخت‌ها وُ
ستاره‌های‌ بعیدُ
آوای‌ پرنده‌گان‌ُ
لغت‌نامه‌ی‌ جوباره‌ها را به‌ تو آموختم‌
وَ نامت‌ را در دفترِ باران‌ نوشتم‌
بر میوه‌های‌ کاج‌ُ
ملافه‌های‌ یخین‌ !
به‌ تو یاد دادم‌ زبان‌ِ روباه‌ها وُ خرگوش‌ها ،
چیدن‌ِ بهاره‌ی‌ پشم‌ِ گوسپندان‌ ،
رازِ اشعارِ منتشر نشُده‌ی‌ گُنجشکان‌
وَ رسم‌ِ زمستان‌ُ
تموز را…

نشان‌ِ تو دادم‌ که‌ چه‌گونه‌
خوشه‌های‌ خُرما
به‌ بار می‌نشینندُ
ماهیان‌ با هم‌ یکی‌ می‌شوند

وَ چه‌گونه‌ شیر
از پستان‌ِ ماه‌
فوّاره‌ می‌زند…

امّا تو خسته‌ شُدی‌
از تاختن‌ با اسب‌ِ آزادی‌،
از دشت‌ِ سینه‌ی‌ من‌ ،
از سمفونی‌ شبانه‌ی‌ جیرجیرک‌ها ،
از برهنه‌گی‌ِ ماه‌ُ
خوابیدن‌ بر ملافه‌های‌ یخ‌…
پَس‌ گُریختی‌ از سبزه‌زارِ سینه‌اَم‌ !
گُرگ‌ها تو را خوردند
وَ آن‌ شیخ‌
بنا بر رسوم‌ِ قبیله‌ تو را درید !

17

بُلندی‌ِ عمرم‌
به‌ بُلندی‌ِ گیس‌ تو وابسته‌ است‌ !
گیس‌ِ شکن‌ شکن‌ِ روی‌ شانه‌اَت‌:
پرهای‌ چلچله‌ ،
یا تابلویی‌ سیاه‌ قلم‌ با مرکب‌ِ چینی‌…
بر آن‌ اورادِ آسمانی‌ را می‌آویزم‌ !
می‌دانی‌ از چه‌ گیسوانت‌ را دوست‌ می‌دارم‌؟
چون‌ گیس‌ِ تو
سرگُذشت‌ِ دیدارِ نخست‌ُ آخرِ ماست‌
وَ دفترِ خاطراتمان‌ !
نگذار این‌ دفتر را بدزدند !

18

با دیدن‌ِ تو از شعر نااُمید می‌شوم‌ !
نااُمید می‌شوم‌ از شعر با دیدن‌ِ تو !
چندان‌ که‌ به‌ زیبایی‌اَت‌ اندیشه‌ می‌کنم‌
زبانم‌ می‌خُشکد
کلمات‌ بی‌قرار می‌شوندُ
مفردات‌ِ شعر…
عطشم‌ را بِکش‌ !
کمتر زیبا باش‌ ، تا شاعر شَوَم‌ !
عادی‌ شو !
سُرمه‌ بکش‌،
عطر بزن‌،
حامله‌ شو،
بچه‌ بیار…
چون‌ تمام‌ِ زنان‌ !
بُگذار با زبان‌ُ واژه‌ها آشتی‌ کنم‌ !

19

وقتی‌ که‌ پُشت‌ِ فرمانم‌
وَ سَرت‌ روی‌ شانه‌ی‌ من‌ است‌،
ستاره‌گان‌ از مدارشان‌ می‌گریزند !
آرام‌ پایین‌ می‌آیندُ
بر شیشه‌ها سُر می‌خورند !
ماه‌ طلوع‌ می‌کند !
سخن‌ گُفتن‌ زیباست‌ُ
سکوت‌ هَم‌ !
گُم‌ شُدن‌ در جاده‌های‌ زمستان‌،
جاده‌های‌ پَرت‌ِ بی‌تابلوی‌ راه‌ْنمایی‌…
تا همیشه‌ همین‌گونه‌ برانیم‌ !
باران‌ُ برف‌ْپاک‌ْکن‌ها آواز بخوانند
وَ پیشانی‌اَت‌ بر سبزه‌زارِ سینه‌اَم‌
پروانه‌ی‌ آفریقایی‌ِ رنگینی‌ باشد
که‌ پرواز را از یاد بُرده‌ است‌ !

20

معلم‌ نیستم‌ ،
تا عشق‌ را به‌ تو بیاموزم‌ !
ماهیان‌ برای‌ شنا کردن‌
نیازی‌ به‌ آموزش‌ ندارند !
پرندگان‌ نیز ،
برای‌ پرواز…

به‌ تنهایی‌ شنا کن‌ !
به‌ تنهایی‌ بال‌ْ بُگشا !
عشق‌، کتابی‌ ندارد !
عاشقان‌ِ بزرگ‌ِ جهان‌
خواندن‌ نمی‌دانستند !

21

بورژوا بازی‌ را رها کن‌ ! بانو !
بگذر از تخت‌ِ لویی‌ شانزدهم‌ُ
عطرهای‌ فرانسوی‌ ،
کت‌ِ پوست‌ِ تمساح‌ را رها کن‌ُ
با من‌ به‌ جزیره‌ی‌ آناناس‌ُ باران‌ بیا !
آب‌ِ گرم‌ِ تپّه‌های‌ سوزان‌ِ آن‌جا ،
مانندِ تنت‌ گرم‌ُ مه‌ آلودند
وَ اَنبه‌هایش‌
یادآورِ پستان‌های‌ تواَند !

بر سینه‌اَم‌ حادث‌ شو !
به‌ زخم‌ِ تنم‌،
یا خراش‌ِ کنج‌ِ لبانم‌ !
سرخوش‌ می‌شوم‌ُ
پیش‌ِ مردان‌ِ قبیله‌
به‌ آن‌ می‌نازم‌ !

آه‌ ! خاتون‌ تردیدُ ترس‌ !
بانوی‌ مکس‌ فاکتورُ الیزابت‌ آردن‌ !
تو در حد کمال‌ متمدّنی‌
وَ پای‌ میز عشق‌ با کاردُ چنگال‌ می‌نشینی‌،
ولی‌ من‌ صحرازاده‌یی‌ هستم‌
با عطش‌ِ قرن‌ها بر لَب‌
وَ یک‌ْصد میلیون‌ خورشید زیرِ پیراهن‌ !

دل‌ْخور نشو از این‌ که‌
با آداب‌ِ غذا خوردنت‌ مخالفم‌
وَ دست‌ْمال‌ِ سفره‌ی‌ سفید را
دور می‌اندازم‌ُ

تو را از جامه‌ی‌ فاخرت‌ بیرون‌ می‌کشم‌
وَ غذا خوردن‌ با یک‌ دست‌ُ
عاشق‌ شُدن‌ با دستی‌ دیگر را به‌ تو می‌آموزم‌ !
چون‌ کرّه‌یی‌ که‌ در دشت‌ِ سینه‌اَم‌،
می‌تازدُ شیهه‌ می‌کشد !

22

در آسمان‌ اتّفاقاتی‌ غریب‌ رُخ‌ می‌دهد،
چرا که‌ من‌ عاشق‌ِ تواَم‌ !
فرشته‌گان‌ در عشق‌ ورزیدن‌ آزادند
وَ خُدایان‌
به‌ عشق‌هاشان‌ می‌رسند !

23

قول‌ داده‌اَم‌،
هنگام‌ِ شنیدن‌ِ نامت‌ بی‌خیال‌ باشم‌ !
از این‌ قول‌ درگُذر !
چرا که‌ با شنیدن‌ِ نامت‌
صبرِ ایوب‌ را کم‌ دارم‌،
برای‌ فریاد نزدن‌ !

24

خاطراتی‌ ریزُ رنگارنگ‌ را
در سینه‌ می‌گردانم‌،
چونان‌ گُنجشکی‌ که‌ صدایش‌ را
وَ فوّاره‌ی‌ یک‌ خانه‌ی‌ آندلُسی‌
که‌ آبی‌ِ آب‌ را در دهان‌ می‌گرداند !

25

آرزو کردم‌ تو را بیآفرینم‌
با شعری‌ بر زبان‌
وَ از تو بسرایم‌….

آرزو کردم‌ رسوم‌ را زیرِ پا نهم‌
وَ در شب‌ِ بُلندِ زمستانی‌
گُنجشکی‌ را در تو بکارم‌
تا سلسله‌ی‌ گُنجشکان‌ منقرض‌ نشود…

آرزو کردم‌ که‌ در ساعات‌ِ تب‌ُ عصب‌،
جنگلی‌ از کودکان‌ را در تو بکارم‌
تا از قانون‌ِ قبیله‌ وُ
شعرُ عشق‌های‌ زمینی‌
محافظت‌ کنی‌ !

بسان عقل

می گویند بودا هرگاه با بی‌احترامی یا بدرفتاری کسی مواجه می‌شده، از او تشکر می‌كرد!

وقتی علت رامی ‌پرسیدند. بودا می ‌گفت:

زندگی آینه‌ای است که ما خود را در آن می‌بینیم. نوع رفتار دیگران با ما نشانه ی وجود منشاء آن نوع رفتار در خود ما است که به‌عنوان همسان جذب شده است و بدین‌گونه می‌توان عیوب خود را یافت.

اگر مخالفان خود را به‌ پای چوبه‌ی اعدام می کشانی! بدان‌ صاحب عقلی هستی بسان طناب.

و اگر مخالفان خود را به‌ زندان می‌فرستی! بدان صاحب عقلی هستی بسان قفس.

و اگر با مخالفان خود به‌ جنگ درمی‌افتی! بدان صاحب عقلی هستی بسان چاقو.

و اما اگر با مخالفان خود به‌ بحث و گفتگو می‌پردازی و آنها را متقاعد می‌سازی و به‌ سخنان حق آنها قناعت می‌کنی! بدان صاحب عقلی هستی‌ بسان عقل…

زیاده جسارت است

دست‌خط امیرکبیر خطاب به ناصرالدین شاه را یکی از دوستان عزیز برایم ارسال داشته است. در زمانی که تملق و چاپلوسی شیاع گسترده ای دارد این متن خواندنی و درس آموز است . این متن خواندنی تر می شود اگر بدانیم که به نوشته تابناک طی هفته گذشته  امام جمعه مشهد  امیر کبیر را از آغازگران سکولاریزم در ایران دانسته و بر وی تاخته است .

قربانت شوم
الساعه که در ایوان منزل با همشیره‌ی همایونی به شکستن لبه‌ی نان مشغولم، خبر رسید که شاهزاده موثق‌الدوله حاکم قم را که به جرم رشاء و ارتشاء معزول کرده‌بودم به توصیه‌ی عمه‌ی خود ابقا فرموده و سخن هزل بر زبان رانده‌اید. فرستادم او را تحت‌الحفظ به تهران بیاورند تا اعلیحضرت بدانند که اداره‌ی امور مملکت به توصیه‌ی عمه و خاله نمی‌شود                 زیاده جسارت است .  تقی