آیا می توان شعر را ترجمه کرد؟

در جستتجوی شعری از ویسلاوا شیمبورسکا (Wisława Szymborska) شاعر و مترجم لهستانی برنده جایزه نوبل ادبی بودم . در وبلاگ آقای محمد حسین بهرامیان با دو ترجمه از یک شعر  این شاعر مواجه شدم. بعد از تطبیق این دو ترجمه تصدیق خواهید کرد که ترجمه شعر امری محال است و برداشت دو مترجم احیانا از متنی واحد – اینگونه که در زیز مشاهده می فرمایید—امری محال تر.

1

هرچیز فقط یک بار اتفاق می‌افتد.
فقط یک بار اتفاق می‌افتد هرچیز،
نه بیشتر هرگز ،
بدنیا آمدیم، پس نوآموزیم
می‌میریم بی آنکه کلام بدانیم.

حتا اگر تنبل‌ترین باشیم
میان شاگردان جهان
می‌رویم به کلاس بالاتر
بی یاری کسی، در این سفر.

هیچ روزی روزبعد نمی‌شود
و نومی‌شود زمان همه‌ی شب‌ها،
هر بوسه بوسه‌ی تازه‌ای‌ست
و تازه‌اند هربار نگاه‌ها.

دیروز وقتی شنیدم ناگهان
کسی تو را صدامی‌زند بنام
انگار گل رزی از پنجره
یکراست در دامنم افتاد.

حالا که تو با منی
می‌چرخم ناگهان
گل رز! براستی گل رزی؟
یا سنگی میان دیگر سنگ‌ها؟

تو، ای زمان زبان نفهم
می‌‌ترسانی و می‌‌رنجانی چرا؟
هستی همین که می‌‌گذری
و همین زیباست همین.

خونگرم با لبخندی خجول
می‌‌کوشیم این جا یکی شویم
هرچند مثل هم نیستیم
مثل دو نیمه سیب.
بر گرفته از: شعرهای ویسواوا شیمبورسکا
(۲۰۰۲-۱۹۴۵)
ترجمه خلیل پاک نیا

۲

هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد

هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
و اتفاق نخواهد افتاد. به همین دلیل
ناشی به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت.

حتا اگر کودن ترین شاگردِ مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم

هیچ روزی تکرار نمی شود
دوشب شبیه ِ هم نیست
دوبوسه یکی نیستند
نگاه قبلی مثل نگاه بعدی نیست

دیروز ، وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق افتاده باشد.

امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز! رز چه شکلی است؟
آیا رز، گل است؟ شاید سنگ باشد

ای ساعت بد هنگام
چرا با ترس بی دلیل می آمیزی؟
هستی – پس باید سپری شوی
سپری می شوی- زیبایی در همین است

هر دو خندان ونیمه در آغوش هم
می کوشیم بتوانیم آشتی کنیم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال.
از: آدم ها روی پل
ترجمه مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد

یک تابلو و چندین شاید!

چند روزی است که  در بعضی مبادلات اینترنتی با ارسال این تصویر آن را دال بر میزان سواد کتابداران کتابخانه ملی دانسته اند . کور خوانده اند. بحمدالله در کتابخانه ملی یک اسکادران مترجم و زبان دان کتابدار و غیر کتابدار وجود دارد. بنابراین ظهور این اغلاط  و تبادل این تصاویر نمی تواند بی حکمت و دلیل باشد. مساله با “میرز هادی” در میان گذاشته شد ایشان سر در جیب تفکر فرو بردند و با نگاهی فیلسوف مابانه چندین وجه را مطرح فرمودند:

شاید در سفارش دادن این تابلو از انگلیسی دانان استفاده نشده بلکه  عربی دانان و یا متخصصان زبانهای باستانی آن را سفارش داده اند.

شاید از اول درست سفارش داده اند ولی تابلو ساز از خودش بعضی اصطلاحات را ابداع کرده است.

شاید این زبان دانان تا به حال این اغلاط را ندیده اند و به مسئولان تذکر نداده اند.

شاید دیده اند اما از کثرت کار نرسیده اند تذکر دهند.

شاید تذکر داده اند اما مسئولان به علت کثرت کار نرسیده اند اصلاح کنند.

شاید این  تابلو متعلق به کتابخانه ملی نباشد .

شاید تا به حال آن را  اصلاح کرده باشند .

شاید مخصوصا غلط نوشته اند تا میزان سواد مراجعان را بسنجند.

شاید معاندان این تابلو را کاشته اند تا کتابداران را بد نام کنند.

شاید  این عکس جعلی و حاصل یک توطئه باشد.

تا اینجا کار خیلی معقول و مو شکافانه جلو می رفت  هیچ وجهی مغفول نمانده بود. این اندازه انتظار فرزانگی از ایشان نداشتیم . اما نمی دانم چرا به اینجا که رسید  یکدفعه جناب میرزا جوش آوردند و با تشر فرمودند:

اصولا اینها به جه حقی از  تابلو کتابخانه ملی ایراد می گیرند؟ برای  کتابخانه ملی توطئه می کنند ! ملت ایران را زیر سوال می برند   وطن فروشان دون مایه  بدهم …

موج

کارائیب وقتی ساکت است زیباییش صلح و عشق و آرامش در درون به ارمغان می آورد و وقتی خشمناک است جنگندگیش عجیب زیباست.

دست عشق از دامن دل دور باد!

می توان آیا به دل دستور داد؟

موج هاوانا کارائیب

می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی بایست داد

لا ادری!

چه!

در پاریس و لندن و رم و در دهلی و کوالالامپور و جاکارتا عکس چگوارا با همان شدتی رایج است که در بوینس آیرس و هاوانا و سرتاسر آمریکای لاتین. به راستی این چه حکمتی است که فردی چنین قهرمانانه بر صدر یاد و اندیشه می نشیند و فارغ از ایدئولوژی و ملیتی خاص می درخشد.  هنوز در کوبا عکس های “چه” حتی از عکس های فیدل بیشتر به چشم می خورد.شاید راز این درخشش را باید  در صداقت و انسانیت او جستجو کرد. به طور اتفاقی با پیرمردی عصا به دست در هاوانا هم مسیر شدم. او همراه “چه” جنگیده بود . از او از ویژگی های او پرسیدم. خیلی خلاصه گفت :” تاکید می کرد که به آنچه می گویید وفادار باشید و فقط آنچه را انجام می دهید بگویید.” او تا آخرین روزهایی که در کوبا بود با پایین ترین اقشار دمخور بود و به آنان کمک می کرد. هنوز وقتی در آمریکای لاتین ترانه “برای همیشه” Hasta Siempre را که زیباترنینش را کارلوس پوئبلو اجرا کرده است خوانده می شود حاضران  سر از پا نمی شناستد.  تصویر آهنین “چه” بر کاخ ریاست جمهوری کوبا حضورش را در میدا ن استقلال هاوانا همیشگی کرده است.حضوری که شاهد امیدها و یاسها و وعده ها و خلف وعده های  بسیاری بوده است.

برای همیشه

آموخته‌ایم به تو عشق بورزیم
بر قله‌های تاریخ
تو با خورشیدی از شجاعت
در بستر مرگ آرمیده‌ای

حضور عمیق توتصویر چگوارا بر کاخ ریاست جمهوری کوبا - میدان استقلال هاوانا این عکس را در سال 2004 گرفته ام
اکنون واضح تر شده است
فرمانده چه گوارا

دستان پیروزمند و توانای تو
بر تاریخ آتش زد
زمانی که همه سانتاکلارا
برای دیدن تو از خواب برمی خاست

تو آمدی تا باد را
با آفتاب بهاری آتش بزنی
تا با نور بخندد
پرچمی را برافرازی

انقلابیون شیفته تو
تو را تا قلمرو تازه‌ات همراهی می‌کنند
جایی که با اسلحه آزادی‌خواهی تو
مقاومت خواهند کرد

ما راه تو را ادامه خواهیم داد
هم‌چنان که تا‌کنون همراهت بوده‌ایم
ما همراه با فیدل به تو می‌گوییم:
«برای همیشه تو فرمانده‌ای»

قمار باز

محمود درویش (1941–2008) زاده حومه شهر عکاست . این شاعر فلسطینی سال های زیادی را در بیروت و قاهره و تونس به تبعید گذراند. برگ‌های زیتون (1964) و عاشقی از فلسطین (1966) و گنجشکها در الجلیل می‌میرند (1969) وچرا اسب را تنها گذاشتم (1999) از آثار به نام اوست . حیفم می آید که شعر قمار باز را با ترجمه احسان مو سوی با شما شریک نشوم.

كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟
من نه سنگى بودم كه آب هايش پرداخته باشند
و صورتى شوم
نه قصبى كه بادها روزنى نهند بر آن
و نيى شوم

من قمار بازم
گاه برنده گاه بازنده
مانند شمايم
يا كمى كم تر
كنار چاه زاده شدم
با سه درخت تنها
كه چون زنان راهب بودند
نه هلهله اى در كار بود نه قابله اى
و كاملا تصادفى نامى يافتم
و به خاندانى منسوب شدم
كاملا تصادفى
و نشان ها و صفاتشان را به ارث بردم
وبيمارى هايشان را:
نخست – اشكالى در رگ ها
و فشار خون بالا
دوم – شرم در سخن گفتن با مادر
و پدر
و پدر بزرگ – ريشه
سوم – اميد به درمان سرماخوردگى
با فنجانى بابونه ى داغ
چهارم – ملال از سخن گفتن در باره آهو
و چكاوك
پنجم – بيزارى از شب هاى زمستانى
ششم –شكست ىأس آوردر تجربه ى آوازخوانى

من در آنچه بودم هيچ نقشى نداشتم
كاملا تصادفى بود كه پسر شدم…
و تصادفى بود كه ماه ديدم
چنان كمرنگ كه گويى ليمويى است دختركان شب بيدار را مى آزارد
و هيچ تلاشى نكردم
كه يك خال
در پنهان ترين اندام هاى تنم
بيابم!

ممكن بود من نباشم
ممكن بود پدرم، تصادفا
با مادرم همبستر نشده باشد
يا ممكن بود خواهرم باشم
كه جيغى كشيد و مرد
و هرگز نفهميد كه لحظاتى زنده بوده است
و ندانست مادرش كيست
يا ممكن بود آن تخمى باشم كه شكسته است
پيش از آنكه جوجه كبوترها سر از تخم بيرون برآرند

كاملا تصادفى بود
كه از حادثه تصادف اتوبوس زنده ماندم
چرا كه از اتوبوس مدرسه جا مانده بودم
چرا كه شب، داستانى عاشقانه خوانده بودم
و هستى و نيستى را از ياد برده بودم
در نقش نويسنده ى داستان در آمده بودم
و در نقش معشوق – نقشى سالم
پس شهيد عشق داستانى بودم
و زنده مانده ى تصادف.

با دريا شوخى ندارم
اما پسرى بى پروايم
از همان ها كه عاشق پرسه زدن در فريبندگى آب اند
ندا مى دهد: بيا! جلوتر بيا!
در نجات از دريا هم نقشى نداشتم
مرغ ماهيخوار آدم وارى نجاتم داد
ديده بود كه موج ها در دامم انداخته و دستانم را فلج كرده اند.

اگر درِ خانه مان شمالى بود
و رو به دريا نبود
چه بسا ديوانه ى معلقات جاهلى نمى شدم
وگر نظاميان آتش روستا را نديده يودند
كه شب را به كوره ى نان پزى مى پختند
اگر پانزده شهيد
سنگرها را باز ساخته بودند
اگر آن مزرعه قطع نشده بود
چه بسا زيتون شده بودم
يا معلم جغرافى
يا مورشناس
يا پژواك بان!

كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟
بر در كنشت
فقط تاس قماربازم
ميان شكار وشكارچى
و بردم
و جايزه ام آگاهى بيشتر بود
نه تا از شب مهتاب كام جويم
كه تا كشتار را ببينم.

كاملا تصادفى نجات يافتم
كوچكتر از هدف گلوله بودم
و بزرگتر از زنبورى
كه ميان گلهاى نرده ها بال مى زد
[و بسيار ترسيدم بر برادرانم و پدرم
و ترسيدم بر زمانه اى شيشه اى]*
براى گربه ام ترسيدم
براى خرگوشم
وبرماه جادوگر كه بالاى مناره بود
مناره بلند آن مسجد
و برانگورهاى داربست مو
كه مانند پستان هاى سگ مان
آويخته مانده است….
ترس مرا با خود مى برد
و من، پابرهنه، او را
و از يادم رفته بود
همهء خاطره هاى كوچك
از آنچه فردا مى خواستم – ديگر فرصتى براى فردا نماند.

مى روم/ مى شتابم/ مى دوم/ بالا مى روم/
فرود مى آيم/ فرياد مى كشم/ زوزه مى كشم/ پارس مى كنم/
صدا مى زنم/ زارى مى كنم/ سرعت مى گيرم/ كند مى شوم/
عاشق مى شوم/ سبك مى شوم/ خشك مى شوم/ مى گذرم/
پرواز مى كنم/ مى بينم/ نمى بينم/ مى لغزم/
زرد مى شوم/ سبز مى شوم/ آبى مى شوم/ جدا مى شوم/
مى گريم/ تشنه مى شوم/ خسته مى شوم/ گرسنه مى شوم/
مى افتم/ بر مى خيزم/ مى دوم/ فراموش مى كنم/
مى بينم/ نمى بينم/ به ياد مى آورم/ مى شنوم/
نگاه مى كنم/ هذيان مى گويم/ خيال مى كنم/ پچ پچ مى كنم/
فرياد مى كشم/ باز مى مانم/ مى نالم/ ديوانه مى شوم/
مى مانم/ كاسته مى شوم/ افزوده مى شوم/ فرو مى افتم/
صعود مى كنم/ هبوط مى كنم/ خون ريزى مى كنم/
و از هوش مى روم
خوشبختانه از گرگ ها
خبرى نشد
يا كاملا اتفاقى
يا از ترس نظاميان.

من در زندگى خود نقشى ندارم
جز اين كه وقتى سرودش را به من آموخت
گفتم: آيا باز هم هست؟
و چراغ اش را برافروختم
از آن پس كوشيدم نورش را ميزان كنم…

ممكن بود پرستو نباشم اگر
باد چنين خواسته بود
كه باد بخت مسافر است…
شماليدم، شرقيدم،غربيدم،
اما سرزمينم جنوب بود
پس به مجاز پرستويى شدم
كه بهار – پاييز
بر فراز خاكستر خود
پرواز مى كند…
پرهايم را در ابر درياچه تعميد مى دهم
وسلامى مى كنم طولانى
به ناصرى كه نخواهد مرد
روح خدا در اوست
و خدا بخت پيغمبران است…

و خوشبختانه در همسايگى خدا زيستم

و صليب، بدبختانه،
از ازل، نردبان ما به فرداهايمان بوده است!

كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟
كيستم من؟

ممكن بود الهامى به من نشود
كه الهام بخت تنهايان است
شعر تاسى است كه قمارباز
بر صفحه اى از تاريكى مى اندازد
مى درخشد، شايد هم ندرخشد
و سخن فرود مى آيد
چونان پرى بر شن.

مرا در شعر نقشى نيست
جز فرمانبرى از وزنش:
جنبش حواس
حسى حسى را تعديل مى كند
وحدسى معنايى مى آفريند
و بى هوشى در پژواك واژه ها
و تصوير خودم كه جا به جا شده
از خودم با ديگرى
و اعتماد به نفسم
و حسرت سرچشمه.

مرا در شعر نقشى نيست
اگر الهام قطع شود
و الهام بخت زيردستان است
اگر تلاش كنى.

اگر در راه سينما نبودم
چه بسا عاشق دخترى نمى شدم كه پرسيد:
ساعت چند است؟

ممكن بود دو رگه نباشد، آن چنان كه بود
يا خاطره اى گنگ از دوردست ها ننمايد…

اين گونه است كه واژه ها زاده مى شود
دلم را تمرين مى دهم
كه دوست بدارد
و گل و خار را با هم در خود جاى دهد

واژه هايم عرفانى است و
خواست هايم جسمانى
و اين كه هستم نخواهم بود
مگر آن كه من و زنانگى
در من جمع شود.

اى عشق! چيستى تو؟ چه قدر خود هستى و خود نيستى؟
اى عشق! بر ما توفان و رعد بباران
تا آن گونه شويم كه تو مى خواهى.
ما راه حل هاى آسمانى براى زمين بسيار داريم
تو در راهى جارى شو كه هر دو را سيراب كند.

تو را – چه خود بنمايى چه پنهان بمانى –
شكلى نيست
وما دوستت داريم آن گاه كه
تصادفى عاشق مى شويم.
تو بخت بيچارگانى.

بخت يارم نبود كه بارها از مرگ عاشقانه نجات يافتم
و خوشبختانه هنوز آن قدر شكننده ام
كه اين را تجربه كنم

عاشق كاركشته در دل مى گويد
عشق دروغ راستين ماست
دخترك عاشق مى شنود
و مى گويد: عشق همان است،
در رفت و آمد
مانند طوفان و رعد

به زندگى مى گويم درنگ كن! منتظرم باش
تا دُرد در پياله ام خشك شود…
در باغ گل هايى هست براى همه
و هوا تاب جدايى از گل ندارد
منتظرم باش مبادا بلبلان از من بگريزند و
نغمه را اشتباه بخوانم/
نوازندگان در ميدان تارها را كوك مى كنند
تا آواز جدايى بخوانند
درنگ كن!
مختصرم كن
مبادا سرود طولانى شود
و خارج بخوانم،
فقط فرصتى تا بخوانم:
«زنده باد زندگى!»
آرام تر!
در آغوشم گير تا باد
نپراكندم/
حتى بر فراز باد هم الفبا از يادم نمى رود.

اگر برفراز كوه نايستاده بودم
به آشيان عقاب دل خوش مى شدم
هيچ نورى بالاتر نيست!
اما حشمتى چنين با تاجى زرين
آبى بى نهايت
دشوار – ديدار است:
تنها در آن تنها مى ماند
و نمى تواند با گام هايش پايين بيايد
نه عقاب راه مى رود
نه انسان پرواز مى كند
آنك قله اى دره مانند!
آنك انزواى بلند كوه!
در آنچه شدم يا خواهم شد
هيچ نقشى ندارم
هرچه هست بخت است
و بخت را نامى نيست
گاه آن را آهنگر سرنوشت مى خوانيمش
گاه نامه بر آسمان
يا نجار تخت نوزاد
و تابوت نومرده
در اسطوره ها نوكر خدايانش مى خوانيم
ما خود آن همه در باره شان نوشتيم
و خود به المپ پناه برديم…
پس سفالگران گرسنه آنها را باور كردند
و زرگران برآماسيده شكم تكذيبمان كردند
بيچاره نويسنده كه در صحنه نمايش
فقط خيال واقعى است.

پشت پرده اما داستان ديگرى است
كسى نمى پرسد چه وقت؟
همه مى پرسند چرا و چگونه و كى؟

كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟

ممكن بود نباشم
يا راهزنان قافله را بزنند
و خانواده پسرى را از دست دهد
همان كه اكنون
اين اشعار را مى نويسد
حرف به حرف
قطره به قطره
پشت اين ميز
با خونى سياه
كه نه جوهر كلاغ است
نه صداى آن
بلكه شب است
چكيده ى تمام شب
قطره به قطره
در دستان بخت و اقبال
ممكن بود شعر سود بيشتر كند
اگر او شانه به سرى نبود بر دهانه دره ى ژرف
چه بسا با خود مى گفت اگر كسى ديگر بودم
باز همين بودم كه هستم.

چنين نيرنگ مى زنم:
نارسيس زيبا نيست هر چند خود چنين مى پندارد
اما آفرينند گانش او را گرفتار آينه اش كردند
پس بسيار در خود خيره شد
در آن هواى نمور…
اگرتوانسته بود ديگران را ببيند
عاشق زنى مى شد كه به او خيره شده بود
و گوزن ها را از ياد برده بود
آنها را كه در ميان زنبق ها و گل هاى سرخ مى تاختند
فقط اگر كمى با هوش بود
آينه را مى شكست
و خود را مى ديد كه چقدر با ديگران يكى است…
اگر آزاد بود اسطوره نمى شد…

سراب نقشه ى مسافر است در بيابان ها
اگر سراب نبود
مسافر پيش نمى رفت
تا آب بياورد.
فرياد مى زند:آب!
لولهنگ آرزوها به يك دست
و دست ديگر بر كمر
قدم بر شن ها مى كوبد
تا بركه را در حفره اى جمع كند
و سراب فريبنده صدايش مى زند:
بخوان! اگر خواندن مى دانى
بنويس!اگر نوشتن مى توانى.
مى خواند:آب، و آب، و آب.
بر شن ها مى نويسد:
اگر سراب نبود زنده نمانده بودم.

بخت يار مسافر است كه
اميد جفت نوميدى است
يا شعر فى البداهه اش.

وقتى آسمان خاكسترى است
وشاخه گلى ناگهان
از شكاف ديوار سر برآورده
نمى گويم: آسمان خاكسترى است.
بلكه به شاخه گل چشم مى دوزم
و با او مى گويم: چه روزى است امروز!

در آستان شب
با دو دوست مى گويم:
اگر بايد خوابى ديد
بگذار مثل ما باشد… و ساده
مثل آن كه دو روز ديگر با هم شام مى خوريم
ما سه نفر
و راست بودن خوابمان را جشن مى گيريم
كه تا دو روز ديگر
ما سه، سه نفر خواهيم ماند
و از ما كاسته نخواهد شد
پس سور سونات ماه بگيريم و
تسامح مرگ را
كه شاد ديدمان و
چشم فرو پوشيد!

نمى گويم زندگى در دوردست ها حقيقت است و جاى ها همه توهمى بيش نيست
فقط مى دانم كه همين جا مى توان زيست.

و كاملا تصادفى زمين مقدس شد
زيرا بركه ها و كشتزارها و درختانش
نسخه اى از بهشت برين اند
يا زيرا پيامبرى بر آن راه رفت**
و بر فراز سنگى نماز خواند
و سنگ به گريه افتاد
و تپه از عظمت خداوند
فرو ريخت و از هوش رفت.

و كاملا تصادفى سراشيبى دشتى در شهرى
موزه ى پوچى ها شد…
زيرا آنجا هزاران سرباز از هر دوسوى جبهه جان باختند
در دفاع از رهبرانى
كه فرياد مى زدند: به پيش!
و خود در چادرهاى حريرى
چشم انتظار غنايم بودند…
هنوز سربازان جان مى بازند
و هنوز هيچ كس نمى داند
چه كسى پيروز ميدان است!

و برخى روايت گران
كاملا تصادفى زيستند و گفتند:
اگر كسانى ديگر كسانى ديگر را شكست داده بودند
تاريخ ديگر مى شد

سبز مى خواهمت. اى زمين!سبز!
سيبى غلتان در نور و آب.
سبز
شبت سبز.
بامدادت سبز.
با مهربانى بكارى ام…
با مهربانى دست مادرى، در مشتى هوا.
من يكى از بذرهاى سبز توام.
آن شعر شاعرى يگانه ندارد
ممكن بود عاشقانه نباشد…

كيستم من تا با شما بگويم
اين را كه مى گويم؟
ممكن بود آن كه هستم نباشم.
ممكن بود اين جا نباشم…

ممكن بود صبح زود
با هواپيما سقوط كنم
خوشبختانه صبح ها دير از خواب بيدار مى شوم
و به پرواز نرسيدم
ممكن بود شام و قاهره را نبينم
موزه لوور را نبينم
شهرهاى افسونگر را نبينم

ممكن بود اگر آرام تر راه مى رفتم
تفنگى
سايه ام را از روى درخت سدر شب بيدار مانده قطع كند

ممكن بود اگرتندتر راه مى رفتم
تركش ها
به خاطره اى گذرايم تبديل كنند

ممكن بود اگر بيشتر خواب مى ديدم
حافظه ام را از دست بدهم.

خوشبختانه تنها مى خوابم
و به تنم گوش مى سپرم
و نبوغم در كشف دردها را باور مى كنم
و ده دقيقه قبل از مرگم
پزشك را صدا مى زنم.
ده دقيقه كافى است تا
كاملا تصادفى زنده بمانم
و پندار نيستى را ناكام گذارم.

كيستم من كه پندار نيستى را ناكام گذارم؟
كيستم من؟ كيستم من؟

به نقل از : http://xalat.com/Dgaran/Adabi/Jahan/Jahan1/Ghomarbaz.htm

در سوگ روز اسناد ملی

دکتر جعفری مذهب در وبلاگ گفتگو  با خواندن فاتحه برای روز اسناد ملی مرا هم واداشت که چند خطی مرثیه سرایی کنم! با آنکه بر این باورم که این حذف و اضافات رسمی نمی تواند از قدر و ارزش فعالیتی بکاهد و یا بر آن چیزی بیفزاید. ارزشگذار واقعی مناسبت ها خود فرهنگ عمومی است نه شورای آن!

دبیر شورای فرهنگ عمومی که از قضا دبیر کل هیات امنای کتابخانه های عمومی نیز هستند اعلام داشته اند که روزهایی که موضوعیتشان منتفی شده و یا دلالت ضعیفتری دارند !و یامتولی خاصی نداشته اند حذف و بجای آن ها روزهایی افزوده شده است. روزهای اسناد ملی ، گل و گیاه ، گفتگوی تمدن ها ، اسکان معلولان و سالمندان و روز ایمنی در برابر زلزله  از تقویم حذف شده اند.(http://ilna.ir/newstext.aspx?ID=149695 )

ممکن است اعضای شورای فرهنگ عمومی در درک متولی و یا بلا موضوع شدن زلزله و گل و گیاه زحمت زیادی کشیده باشند! اما  اعضای این شورا که علی القاعده همگان باید از خبرگان حوزه فرهنگ باشند ، قطعا در انتساب روز اسناد ملی به سازمان اسناد و کتابخانه ملی نباید دچار مشکل بوده باشند زیرا سال هاست که از سوی سازمان  به این مناسبت نمایشگاه وکنفرانس ملی و منطقه ای برگزار شده و پوستر و تمبر نشریافته است.و همانگونه که گفتم رئیس شورا دبیر کل هیات امنای کتابخانه های عمومی هستند و رئیس سازمان هم عضو همان هیات امناست. قطعا اقلا رئیس شورای فرهنگ عمومی نباید از اینکه کدام سازمان متولی روز اسناد ملی بی اطلاع بوده باشد . اصولا انتساب روز اسناد ملی به سازمان اسناد ملی کشور نباید خیلی نیاز به سوزاندن فسفر داشته باشد.  احتمالا وجه دوم یعنی از موضوعیت افتادن سند و استناد باعث این تصمیم محیرالعقول شده است. پیتر آیزمن در مورد معماری بیانی دارد که به نظر می رسد در مورد این نوع معماری مناسبتها نیز موضوعیت داشته باشد. او می گوید:

“مدرنیست‎ها مدعی هستند که مدینه فاضله را باید در آینده جستجو کرد، پست‎مدرنیست‎ها نیز به دنبال این مدینه فاضله در گذشته هستند؛ ولی به اعتقاد من، معماری امروز باید این مدینه فاضله را در شرایط امروز پیدا کند؛ معماری امروز ما باید منعکس‎کننده شرایط ذهنی و زیستی جامعه امروز ما باشد.”  احتمالا به زعم شورای فرهنگ عمومی شرایط  ذهنی وزیستی و سیاسی اجتماعی جامعه ما به گونه ای است که نیازی به مهم شمردن “اسناد” و “گل و گیاه” و “گفتگوی تمدن ها ” و” ایمنی در برابر زلزله”  ندارد و احتمالا بیشترشان و از جمله زلزله موضوعیتش را از دست داده است.

نامه ای از افغانستان

سرکار خانم جعفری از دانش آموختگان کتابداری دانشگاه مشهد  هستند که در افغانستان مشغول فعالیتند. ایشان طی نامه ای که خواهید خواند درخواست کمک کرده اند. همت والای ایشان و همسر محترمشان ستودنی است. درخواست می شود اگر پیشنهاد و نظری در مود نحوه همکاری با این عزیزان دارید در قسمت نظرات منعکس فرمایید. شاید بتوانیم با کم انجمن برنامه هایی را اجرا کنیم
سلام آقای دکتر خسروی
امیدوارم که صحتمند باشید. من و همسرم در کتابخانه ملی شما را یکبار ملاقات کرده ایم. شاید بخاطر داشته باشید. من جعفری هستم. دانش اموخته کتابداری ارشد کتابداری از دانشگاه فردوسی مشهد و از افغانستان.
همان طور که شما بهتر اطلاع دارید کتابخانه ملی ایران دو بار برنامه اموزشی برای کتابداران افغاانستان برگزار کرده است و  کتابهای زیادی هم به این کشور اهدا نموده است که جای تشکر بسیار دارد.
اجازه می خواهم وقتتان را بگیرم و تشکر می کنم از اینکه این ایمل را می خوانید.
همان طور که مستحضر هستید سی سال جنگ و ناارامی های سیاسی ضربه های زیادی بر پیکره فرهنگی کشور به خصوص کتابخانه ها وارد اورده است. در این سی سال بسیاری از متخصصین از کشور مهاجرت کردند و پس از اتمام جنگ عده ای بازگشتند و عده  زیادی ترجیح دادند که بر نگردند. به هر ترتیب یکی از ثمرات چنین چیزی کمبود نیروی متخصص در تمام زمینه ها خصوصا کتابداری است. و به تبع این کوهی از کارهای باقی مانده نکرده که باید به هر ترتیب هر چه زودتر آغلز شود.
مسئولیت حرفه ای من اجازه نمی دهد که منتظر تاسیس نهادهایی بمانم که انها متولیان امور نکرده مان هستند. وزارت اطلاعات و فرهنگ، وزارت تحصیلات عالی و یا نهاد ریاست جمهوری و مهمتر خیلی از موسسات و کشورهای خارجی.
باید عرض کنم که از برگشت من به کشورم سه سال می گذرد و انچه که به وضوع به عنوان یکی از بزرگترین مشکلات در زمینه کتابخانه ها دیده می شود مشکل سازماندهی کتابخانه است. همه کتابخانه ها از شیوه های غیر استاندارد جهت این امر استفاده می کنند و روز به روز هم بر تعداد مجموعه منابع سازماندهی نشده اضافه می شود. ما کار را با آموزش کتابداران شاغل در این زمینه شروع کردیم. اما مشکل در زیر ساختهاست. سرعنوانهای موضوعی فارسی خوب است اما با توجه به ویژگی های زبان دری چندان مناسب نیست. به علاوه بسیاری از موضوعات خاص کشور افغانستان است که در این سرعنوان وجود ندارد. و همچنین در قسمت اسامی مستند نیز مشکلات جدی وجود دارد. مستندات نامها یکی از بزرگترین مشکلات کتابداران در زمینه فهرست نویسی کتب هستند که به شکل غیر قابل کنترلی خود را نشان داده است.
در چنین شرایطی و با توجه به اینکه روز به روز بر تعداد کتابخانه ها و کتابهای چاپ داخل افزوده می شود، ضرورت تدوین مستندات موضوعی و نامهای مولفان بیش از هر چیز در سازماندهی کتابخانه ها خود را نشان می دهد. به علاوه زمینه ساز و مقدمه تدوین کتابشناسی ملی افغانستان نیز پرداختن و تدوین این مستندات است.
لذا با توجه به اینکه ایران شبیه ترین کشور از نگاه فرهنگی، زبانی و تاریخی و جغرافیایی است، لذا بر ان شدم که با شما در این خصوص مشورت نمایم.
قبلا مختصری اشاره کردم ، من می خواهم خارج از ساختار دولت این کار را شروع کنم. زیرا در حال حاضر شاید برای انها مسائل مهمتری وجود داشته باشد که پرداختن به مسائل فرهنگی هنوز زود باشد همچنین تجربه نا موفق شماره استاندارد بین المللی کتاب در وزارت فرهنگ   و موارد دیگر به من نشان داد که خارج از ساختار و برنامه های دولت عمل کردن بهتر است.
من و همسرم در اینجا موسسه ای را در زمینه اموزش کتابداری فعال کرده ایم که تا کنون کتابداران زیادی در کابل و استانها رابصورت کوتاه مدت اموزش داده ایم. و اکنون در کنار این امر مصممانه بر انیم که قسمتی از نیازمندی های کتابخانه ها در زمینه سازماندهی اطلاعات را تامین کنیم.
در این زمینه من نیاز به مشاوره و اموزش شما و همکارانتان در کتابخانه ملی ایران دارم. به هر حال راهی است که شما رفته اید و همچنان می روید
مفتخرم از تجربیات و دستاوردهای شما در این خصوص بهره مند گردم
بی نهایت از صبر و حوصله شما متشکرم
و منتظر پاسختان می باشم
با تقدیم احترامات
معصومه جعفری
+ نوشته شده در  دوشنبه دهم اسفند 1388ساعت 15:45  توسط فریبرز خسروی

شعری از بورخس

خورخه لوئیس بورخس شاعر و نویسنده نام آور آرژانتینی است. همو است که مدتی رئیس کتابخانه ملی آرژانتین بود و در همان زمان گفت که ” بهشت باید جایی مثل کتابخانه باشد” شعر زیر از سروده های زیبای اوست:

کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری

کتابت

کتابت

” بر همه چيز کتابت بود,

مگر بر آب

و اگر گذر کنی بر دريا,

از خون خويش

بر آب

کتابت کن

تا آن کز پی تو در آيد

داند که

عاشقان و

مستان و

سوختگان رفته اند.”

«ابوالحسن خرقانی»

به نقل از:  محمد رضا شفيعی کدکنی  .« نوشته بر دريا» تهران : انتشارات سخن چاپ اول 1384

سالگرد

سالگرد

کلاس پنجم متوسطه بودم که توفیق یار شد تا شاهد سخنرانی او در حسینیه ارشاد با عنوان  “حسین  وارث آدم ” باشم . به یاد دارم که تبلیغات سوء برعلیه او از سوی حکومت و بعضی متحجران چنان شدید بود که مجبور شدم  به دور از چشم بزرگترها در آن سخنرانی شرکت کنم.  دکتر شریعتی در آن  جلسه  چنان ترسیمی هنرمندانه از واقعه عاشور در ذهن من نوجوان آن روز   پدیداورد که هنوز بعد از دهه ها یاد آن صحنه گرمم می کند و برایم الهام بخش است. توفیق آشنایی با آثار وی از الطاف خداوند بود .

روزهای پایانی خرداد ۱۳۵۶ بود. در دانشگاه ،سرخوش از پایان امتحان “پژوهش عملیاتی” به سمت بچه ها دویدم . همگی زانوی عزا در بغل  بغض کرده بودند. خبر عروج او در لندن تازه به تهران رسیده بود. بهت زده ساعتی را سر کردیم. فاجعه جبران ناپذیری رخ داده بود. به راستی او در آن دوران از نادر نویسندگان مذهبی بود که نوشته هایش در مراکز دانشگاهی قابل ارائه بود . او حق بسیار بزرگی بر پایایی و رشد  روشنفکری مذهبی در کشورمان دارد. در سالگرد عروجش یادش را را گرامی می داریم. مناجات وی را با هم می خوانیم . گویا در حال و هوای این روزها سروده شده است!

ای خداوند!

به علمای ما مسؤولیت   و به عوام ما علم

و به دینداران ما دین  و به مؤمنان ما روشنایی

و به روشنفكران ما ایمان  و به متعصبین ما فهم

و به فهمیدگان ما تعصب

و به زنان ما شعور  و به مردان ما شرف

و به پیران ما آگاهی

و به جوانان ما اصالت   و به اساتید ما عقیده

و به دانشجویان ما نیز عقیده  و به خفتگان ما بیداری

و به بیداران ما اراده و به نشستگان ما قیام

و به خاموشان ما فریاد و به نویسندگان ما تعهد

و به هنرمندان ما درد  و به شاعران ما شعور

و به محققان ما هدف  و به مبلغان ما حقیقت

و به حسودان ما شفا و به خودبینان ما انصاف

و به فحاشان ما ادب  و به فرقه‌های ما وحدت

و به مردم ما خودآگاهی

و به همه‌ی ملت ما، همت تصمیم و استعداد فداكاری و شایستگی نجات و

عزت ببخش!